۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

به کجای دنیا بر می خورد اگر من این همه فراموش کردنی نداشتم. اینقدر جدا کردن و دور انداختن نداشتم؟ 

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

اعتراض نامه


این یک متن ادبی "شاهکار" نیست. یک توصیف با ادبیات "عشقولانه " و " پر احساس" و ... از درون من هم نیست. یک خطابه ی مسفقیم  و سرگشاده است به خواننده های این وبلاگ...
بی مقدمه می گویم. خواننده های این وبلاگ حالم را بهم می زنند. بله! دقیقا منظورم همان بود که خواندید. انکار نکنید. به راحتی می فهمم که وقتی پست جدید می گذارم دست کم 20 نفر راهشان به وبلاگم می افتد. پس خواننده ها کم نیست. اما با چیزی در تتناقض است. خودتان را بگذارید جای من. وقتی می بینید صدای هیچ کدام از این خواننده ها در نمی آید به طور واضحی نوشته های تو را دوست ندارند. اما چرا مداوما به سر زدن هایشان ادامه می دهند؟ چرا این خواننده ها هیچ ایده ای ندارند؟ یعنی در پس ذهن هیچ کدامشان فحشی، بد و بیراهی، قربان صدقه ای، چیزی! هیچی نیست که بگویند؟ می دانی بد تر از این چیست؟ آنکه هر از گاهی ایمیل بگیری از خواننده ها یا در جی تاک پیدایت کنند و انگار که در حال منفجر شدن باشند از زیاد بودن نظر هایشان: " از فلان تکه خوشم آمد بسی! " " من شیفته ی فلان پستت شدم" " دختر عجب ذهنی داری با این همه..." .....   صبر کن! بد تر از این هم هست.  آن هم این است که  طرف بگویی آخه آدم حسابی همین ها را کامنت بذار... فردایش که می شود تا ابد نه دیگر در این مورد با تو حرفی می زند نه نظری می دهد. یعنی یک کار ساده ی نظر دادن اینقدر سخت است؟ اصلا نمی توانم درکتان کنم. درک اینکه برای خواننده های این وبلاگ ، که تک تکشان را می شناسم ،  سخت باشد خیلی خیلی سنگین است. اصلا حتی نمی توانم تصور کنم که خجالتی باشید و نظر دادن در یک جای عمومی و در دید همه  ازتان اعتماد به نفس بخواهد. نه! قابل قبول نیست. و کاملا محال است که نوشته هایم بی نقد باشد. چه از نظر اصولی چه از نظر احساسی یا هر چیز دیگر که شما اسمش را می گذارید. اگر هم نقد ندارد، ( بر فرض محال) حد اقل یکی پیدا شود غلط های تایپی ام را به من بگوید. ...
 در اولین پستم نوشته بودم که "نوشتن"  یادم رفته. توانایی و انگیزه اش هم خداحافظی کرده با من انگار. این جا را ساختم که مجبور شوم بنویسم. آدرس را هم دادم به کسانی که قبولشان داشتم و رویشان حساب می کردم.و بهتر از همه آنکه خجالت می کشیدم که خزعبلات من را بخوانند. راحت هم اقرار می کنم که تعداد خواننده ها نسبت به کسانی که آدرس این وبلاگ را دارند اصلا کم نیست. و بیشتر از آنی است که از ابتدا تصورش را می کردم. اما شما ها جدا ذوق آدم را کور می کنید.  خوب بگویید اگر نقد، تشویق و عر گونه ابراز نظری نباشد، فرق این وبلاگ با فایل های جدا جدا و قر و قاطی ذخیره شده در لپ تلپم چیست؟ نمی توانسم همان جا بنویسم و خودم هی بخوانم و هیچکس هم هیچی نگوید؟ این که همان بازگشت به حالت قبل است! می دانم اکثرتان فکر می کنید که الناز از کامنت های فدایت شوم  خوشش نمی آید . یا انقدر حساس، مغرور، زودرنج و ... هستم که اگر به من بگویند مزخرف می نویسی برایم بد است. اما حداقل در مورد اول می گویم که سسسسسخخخخت در اشتباهید. من هیچ وقت به تشویق نه نمی گویم. اتفاقا بسیار هم قند در دلم آب می شود. ... خوب آدمی زاد ها حداقل نظر این است که ارتباط برقرار شد یا نه!
  این هایی که نوشتم نه تهدید است برای دیگر ادامه ندادن، نه درخواست و گدایی برای دریافت نظر. فقط یک گلایه است از کم لطفی همه تان. دیگر خودتان قضاوت کنید.
گوشزد هم می کنم که در بین خواننده های این وبلاگ فقط دو نفرند که این قاعده را شکسته اند. مگر می توانم تشکر نکنم؟ : آقای ولف من مهربان و فاطمه ی عزیز تر از جان... ممنون از نظرات به جایتان! بیشتر هم شود خوشحال تر می شود این دخترک سر خوش و قانع!
دیگر حرفی ندارم تا اطلاع ثانوی!
پ.ن: اخلاقتان را اصلاح کنید بی زحمت!

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

اپیزودیک

 اپیزود 1
  چقدر آدم های خیر زیاد شده اند. می توانم به جرئت بگویم که در هفته ممکن است دو بار پیش بیاید که سوار تاکسی شوم و از من کرایه نگیرند! بگویند مسیرمان بود، آمدیم!!! مگر می شود؟ اینجا؟ اینجا که همه به خون هم تشنه اند؟ تو باورت می شود ؟ تصورش را بکن ، ماشین دربست بگیری که زیر باران  نمیری آخرش آقاهه بگوید دیدم دیرتون شده رسوندمتون.  من که راننده تاکسی نیستم! هیچی  پول نگرفت!!  هفته ی پیش هم صبح هم عصر راننده ها پول نگرفتند! امروز هم کرایه ندادم! نمی گرفت! خبری شده؟ چرا من نمی فهمم پس؟
امروز فهمیدم که یکی از راننده های مسیرم همان آقایی است که کلاس آواز می رود. امروز صدایش گرفته بود. فقط شجریان گوش می داد و بلند بلند غبطه می خورد  به مهارتش. چقدر هم مهربان و مودب است....
 این شهر بدون راننده تاکسی هایش چه می شود؟

 اپیزود 2
 این روزها همه ش دلم برای خودم تنگ می شود. خودی که حتی حد و مرز هایش را یادم نمی آید. گاهی به کتاب های خاک خورده ام نگاهی می اندازم و غم وجودم را می گیرد. " من همان بودم که بهش می گفتند یگانه زیاد خوان دوست داشتنی" . هیچ وقت نمره هایم ایده آل نبود. به غیر از دبستان هیچ وقت شاگرد اول نبودم اما اگر خود بزرگ بینی نباشد همیشه قبولم داشته اند. چون "بلد" بودم. "سرم" می شد. زیاد می خواندم . هر چیزی که تو بگویی. اما الان 6 ماه است که هیچی نخواندم. حتی آن تکست های مزخرف دانشگاه هم که گاهی ذوق زده ام می کرد را هم نمی خوانم. مقاله نمی خوانم. هیچی نمی خوانم.  نمایشنامه ای که به دلم بچسبد، رمان ، فلسفه هر چی! نخوانده ام. اما سوال این است که چه کار می  کنم این روز هایم را؟ چه جوری پر پر می کنم؟
 ساز بیچاره ام خاک می خورد. من غم زده ام.

این ها که همه چرند اند. اما آن چه در ته من می ماند، من بودن من است که دیگر نیست.  دست هایم بوی درخت می دهند . درخت هایی که من هرگز نکاشتم. تمام نگاه هایم وقتی چشمانم را به آینه می دوزم  ته مایه های ابتذال نصفه هایم را پر می کند. تغییر کرده ام خیلی. در همین مدت کوتاه. آنقدری که خودم تحمل خودم را ندارم. و هی می گویم که این من نیستم. نگاه کن: لباس پوشیدنم را ، کلماتی که به کار می برم!  ناراحت شدن هایم، استرس هایم... این منم؟ نه این منم؟ خیلی خیلی بیشتر از حد فکر تو و توان نوشتن من است... اصلا بیا هیچی نگوییم...

 اپیزود 3

 دخترک بیچاره آنقدر خسته بود، چشم هایش به هم می رسید و آرااااااام می خوابید. مثل همیشه...

اپیزود 4
  اشک بود و خون بود و از زمین خون می بارید. خداااااااااااا

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

این من نیستم !

نه. بحث خوش بینی نبود. فقط همه چیز به شدت قابل تحمل و فراموشی بود. نفهمیدم چه شد که ناگهان سینه ام چاک عمیقی خورد و پر از کینه شد که حالا حالا ها با این گریه کردن ها چرکش خالی نمی شود. حالا صبح ها که بیدار می شوم نمی فهمم که بیدار شده ام. توی چشم های خورشید زل می زنم و می پرسم چه طوری رویت می شود باز طلوع کنی؟ و آدم ها را می بینم که همان مسیرهای تکراری خانه تا محل کار را می روند و به یاد می آورم انسان به مقتضای آن که انسان است باید بخورد که نمیرد و برای آن که بخورد باید زانو بزند. من سیرم. اشکال من هم همین است که سیرم. پر از کینه ام و دیگر منتظر هیچ فردایی نیستم که مثل او فکر کنم به فرزندم چه خواهم گفت. می دانم. تقصیر خودم است که پیش خودم کم آورده ام. ترسیده ام. ترسیدن که شاخ و دم ندارد. اصلا همین است که هست. روسری ام ارزانی همه ی آن هایی که این چند وقته از پله افتاده اند. نفس کشیدن عجیب برایم سخت شده. و این سختی به هیچ وجه به عملی نمی گراید. موتورم دارد می سوزد. خانم! آقا! خواهش می کنم بخندید. هیچ دلخوشی ای برایم نمانده.

پ.ن: این  که می خوانید من نیستم. این فقط شکلی از گریه های من است...

  

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

می کند بی تابی ام افزون...

سر کلاس آنقدر بی تمرکز بودم که نمی فهمیدم چه می گفت. فقط صدای زیر و جیغ هایش  که با هیجانش موقع درس دادن توام شده بود پس زمینه ی بی تمرکزی ام شده بود.  معصومه هم حوصله اش سر رفته بودمن بد جوری بی قرار شده بودم. دفترم را در آوردم که بعد از مدت ها با خودکار ننوشتن اندکی سیاهش کنم. تمام احساساتم بین دندان ها و لب هایم فشرده شده بود. دفتر را که باز کردم  صفجه ی اول را دیدم. می دانی این دفتر مال کِی است؟ مال همان در خودماندگی ها! مال همان بی خودی انتظار کشیدن ها . روی صفحه ی اول 5 خط با دست خط خوب سابقم نوشته بودم و خط آخرش را به معصومه نشان دادم و گفتم این مال زمان جاهلیتم است..." خدای من، عاشقت هستم، مرا دوست بدار..." 
مهربان نگاهم کرد ، گفت : نگو الناز... جاهلیت نگو
  سرم را انداختم و در خودکار هایش دنبال یک رواننویش مشکی یا آبی تیره می گشتم.  همان چیزی که  همیشه برای دست به قلم شدن بهترین ابزار بوده برایم. هر چه می گردم رنگ تیره ندارد. انواع رنگ ها و مداد ها و حتی اسباتول دارد اما مشکی ندارد. یه آبی دارد که در دست خودش است.  یک آبی آسمانی برمی دارم و شروع می کنم به نوشتن. و با خود می گویم این نوشته ام پایان نخواهد داشت.  در خودکار را که باز می کنم اولین جمله ام برای نوشتن ها این هاست:
" و وقتی روی یک صندلی چوبی نشسته ای ناگهان حس می کنی اینی که هستی را نمی خواهی و  این ها که هستند و اینی  که به عنوان زندگی داری نمی خواهی و طولی نمی کشد که این تا عمق رگ ها و ریشه هایت می رود. می دانی مشکل کجاست؟ مشکل همان چیزی ست که دوستی می گوید به آن ها " احتیاط های کشنده"  احتمال های بعید و ترس های بیجا و من اختمالا نقطه ی شروعم از همین جا بود. من همیشه می ترسیدم. گاهی اینقدر می ترسیدم که نفس های این احتمال های بعید را روی صورتم احساس می کردم. و چشم های از حدقه در آمده اش را در عمق چشم هایم احساس می کردم. از اینکه هوای بازدمش  با نفش هایم مخلوط می شد تنگی نفس می گرفتم و پا می گذاشتم به فرار. اینقدر فرار می کردم که از آنچه نگران خراب شدنش بودم دیگر خیلی دور شده بودم. و شاید اسمش را بتوان گذاشت منطق نداشتن یا زیادی منطقی فکر کردن. .."
" پ.ن: خسته ام از تمام مفاهیمی که روزی در ذهنم رقصیده اند. بهت و دیوانگی من در هیچ فرمولی نمی گنجد..."

گفته بودم این نوشته پایان ندارد... به صورت کلافه ی معصومه که نگاه می کنم  و چمله ای که از من خواند و قیدی کیفی ام، یاد جمله ی دوست دیگرم در فیس بوک افتادم" خدا که می رفت، دستش خورد و همه چیز را با خود برد..."

پ.ن:  جمله ی دیگری که خوانده شد از آن دفتر:
گاه فکر می کنم که می توانم اوج بگیرم
اما از آن بالا نگاه می کنم که
 در بین مورچه ها می لولم
گریه ام میگیرد...
(شاعرش را ننوشته بودم! ) 
ه 

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

سه حرف


بحث تجربه کردن یا نکردن من نیست. بحث گیجی و خاطره و عمق احساسات من هم نیست. اما باور کن در این پدیده بد جوری مانده ام. پدیده  ای که در هر کتاب ، هر فیلم ، هر شعر، هر رمان هر بحثی یه گوشه ای از آن هست. در همه ی دیده ها و شنیده ها، پنهان شدنی/کردنی ها. همه جا و همه جا حرف از این حس غریب است. این چه دردی ست که به جانمان می افتد و من درکش نمی کنم؟ مانده ام . بد در آن مانده ام.

سه حرف  زندگی. سه حرف...

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

موقت

 میل کور است. اصلا نیست. فرار مانند یک حشره ی ظهر تابستان به حرکت تحریکم می کند. هزار سال از خودم را از بیرون پخش و رنگارنگ می نگرم تلخ. تشنه ام. من همیشه تشنه ام. مثل دلتنگی که طولانی و صبور نواخته می شود در من. خدا! بزرگترین  حجم من زمانی خدا بود که نمی فهممش! همیشه صاف بودم.  باد بر صورتم، دستانش بر موهایم، می خزد و جا می افتد. شاید هزاران سال پیش ، این جا که نشسته ام، تمام خیالاتم حقیقت داشته اند. این جا که موقت نشسته ام و طوری نگاه می کنم که این آدم ها را، تمامشان را با خودم، تا این جای موقت آورده ام، هزاران سال است.

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

این جا

این جا، دقیقا همین جا که من نفس می کشم، یک نفر روی کاشی های یک در میان قرمز راه می رود. این جا یک نفر سایه هایش را که گاهی سه تا می شوند دنبال می کند و به قسمت های مشترک سایه ها فکر می کند. این جا یک نفر می خندد. یک نفر گاهی می خندد. آیة الکرسی می خواند و فوت می کند روی دنیا. یک طرف ِ یک نفر، شاخه های درختان را تا می شده بریده اند. یک نفر آنقدر به چراغ های چرخان ماشین پلیس و آمبولانس خیره می شود که یادش می رود از خیابان رد شود. این جا یک نفر سردش است و هنوز زمستانش است. یک دل سیر خواب می خواهد. این جا آدم ها دم گوشش ایستاده اند و جیغ می زنند و می گویند که باید بدود و یک دور بیشتر از مسابقه نمانده است. این جا یک نفر به دویدن ادامه می دهد. یک نفر نمی فهمد مسابقه یعنی چه. این جا یک نفر خوب می داند که یک قدم به آخر مسابقه که مانده همه چیز را فراموش خواهد کرد و خواهد ایستاد و به جیغ تماشاچیان خیره خواهد شد. یک نفر این جا ناگهان فراموش می کند. در جعبه ی قهوه ای را می بندد که بوی دوستی های ریخته شده در آن، بماند. این جا، امشب، یک نفر منتظر هیچ اتفاق غیر منتظره ای نیست. برای خودش آواز می خواند و ماه را روی شانه هایش سوار می کند. مدیریت آقا؟ 





۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

انفجار




همین چند وقت پیش بود. گفتی بمان!  همه ی خوب هایی مثل تو می روند و ما می مانیم با یک سیستم غیر دمکرات و یه مشت آدم خرفت!
گفتم چرا بمانم؟ بمانم چه کنم؟
گفتی بمان متخصص شو! بمان متخصص خوب شو و هی درمان کن! اگر نمی خواهی بمان  محقق شو! بمان کمک کن برسیم به سطح های بهتر!  کمک کن به ترفیع سطح علمی! به همه ی مثل تو ها... ببین دارم جان می کنم از سر شلوغی اما خفتت کردم و باهات بحث می کنم  چون مهم است!

....
 بمانم؟ کجا ؟ این جا؟
این جا سرزمین تو است! همین جا که صبحش در میدان های پایتختش ماشین استاد هایش جلوی ماشینی که تو تویش نشستی با انفجار می رود رو هوا!  ماشین استاد ها ی من و تو!

ما  چهار بار تکرار شدیم امروز! در چهار میدان یا خیابان همین پایتخت! و این چهار ها اول یک بودند و   پنج یا شش یا هفت یا ... می شوند. 




بمانم؟ استاد شوم؟ بچه های مثل خودم را نجات دهم؟ درمان کنم ؟ و آخر منفجر شوم به جرم "دانستن" ؟
  نمی مانم! تو بمان با همین نظام اصطلاحا دمکرات و یه مشت آدم خرفت! من را با کلمه ی "فرار مغز" ها گول نزن! من ککم هم نمی گزد!

پ.ن: خسته شدم ! از شنیدن و آه کشیدن! این بار دیگر به چشم دیدم!
پ.ن: هر بار که شل می شوم از رفتن ، چیزی یادم می آورد که ماندن با تمام ظاهر غلط اندازش می تواند به چه اندازه فاجعه آمیز باشد!

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

هذیان های متوالی



1

با هیچ چیز جور در نمی آید. نه هیدروسفالی نه میگرن نه تومور نه کوفت نه زهر مار. بابا سرم سنگین است. می فهمی؟ سنگین است.

2.

خوب هر چقدر بیشتر وزن رویم بندازی بیشتر له می شوم. چرا گله می کنی از اینکه هر روز یک جایم لنگ است؟ می گی خفه شم؟ باشه ! می فهمم خسته ای، ناراحتی و کلافه بازم حق با تو. بیا خفه ا م کن خوب.

3. کور و کر و بی حافظه می شوم. به من چه گذشته چه بود و چه شد . من چه بودم و چه شدم. اصلا کسی یا چیزی بودم من در گذشته؟؟

4.
 روز که بود وقتی داشت می رفت گفت خیلی خوب بود! گفتم اوهوم. گفت تا بعد. گفتم به سلامت. امیدوارم به زودی ببینمت.
تو فکرم بود تو فکرش بود که همه به هم می  گن یادت نره منو ها! منتظر می مونم تا برگردی. یا نرو دیگه. بمون همین جا. ببین چقدر همه چی خوب بود.

تو چشاش خوندم و از چشمام خوند که اگه نتونم فراموشت کنم چی؟ اگه یادم بمونی با همین قیافه و وجنات چی؟ اگه نتونم مثل قبل روت حساب کنم نه بیشتر چی؟؟

شب که شد همه ش تکرار شد. دیگه خیلی گذشته بود. از بامداد که گذشت گفتم چرا؟ واقعا چرا؟ جواب این بود: خیلی فکر نکن. قضیه از منطق خیلی وقته که  گذشته.

5.
  سرگیجه هم دیگه تکراری شده از این همه دور دور چرخیدن که حتی مرکز این دوایر متحد المرکز هم معلوم نیست.

6.
نفرتمو بر می انگیزن همه ی این آدم هایی که هستند این دور و بر. می شه همه تون کاسه کوزه تونو جمع کنین برین  یه کم تنها باشم؟
حیفه ! حیف عشقتونه که دروغاشو نصیبم بکنه.... حیف اون دهن های کثیفتونه که هر چی گنده رو من می پاشه.
7.
 عینک جدیدم چیزهایی داره می بینه .  یعنی هستند چیزهایی که بشه دید و نگفت؟؟؟ دید و فهمید و نگفت؟؟؟

8.
جلوی پنجره ، زمزمه:  veux la pluie

9. 
 
با خودمم

reste ... 
  

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

نور

 نور چشمم را می زند . حالاها دیگر نور به هیچ درد من نمی خورد . چشم های همیشه قرمزم را نور انگار نابود می کند . وسط تمام خاطرات خاموش شده ام وسط تمام لحظاتی که من نمی دانم  با آنها چکار کردم وسط تمام  ِ تمام شده هایم نور کمرنگ قرمز می افتد و من غمگین و ساکت می شوم . نور نابود نکرده است . نور آنقدر قوی نیست . نور فقط همه چیز را کمی دورتر برده بود و این موقتی بودن بارها در زندگی برای من سخت تمام خواهد شد . نور چشمم را می زند . چشمم را می بندم . توی خیالم کسی دستش را می جود و ناقص می کند . بعد می نشیند و عزای خودش را به جا می آورد مخفیانه . مخفیانه . نور پخش می شود روی تمام امروز و من چشمم را بسته ام . نور قرمزی در کار نیست و من چیزی را نمی بینم . اینبار کسی انگشت اشاره اش را توی چشمش می برد و کره ی چشم اش را در می آورد . حالم بد می شود . لای چشم ام را باز می کنم . نور وحشی و بی رحم  . چشمم را به حالت بسته بر می گردانم . کسی چیز بسیار داغی را به گوشه لبش زده است و گوشه لبش خون آلود و له شده است . چشم هایم را باز می کنم . باید گریه می کردم .

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

کابوسم

می دوید و تعادل نداشت اما زمین نمی خورد . چیزی رنجش نمی داد فقط باسختی عبور می کرد و خطری که خودش برای خودش داشت را نه هیچکس می فهمید و نه با خطرهای دیگر برابری می کرد چرا که تخریب وسوسه ی شیطانی و لبخند به لبی در او بود که برای خودش فقط بزرگ بود و بزرگ . من او را درست نمی شناختم و او مرا به شدت و با خشم می شناخت . من با احساساتی رقیق و او با دست های خیس من با حضور هزار حس بدبینانه و او با بیماری و ضعف بدون اینکه دست های همدیگر را بگیریم تو خاک گاهی توی گل تو لجن همراه می رفتیم و من از او می ترسیدم و او با شک به تمام آدم ها به تمام اتفاقات به تمام نشانه ها مرا رها نمی کرد و با هم به گریه هایی بلند و زجه مانند گرفتار می کردیم خودمان را و دست هایمان یخ بود و آفتاب افسردگی آور تابستانی تمام نشدنی و سرمای استخوانی وحشتناک و دردهای کوچک ، اشتراکات محدودی بود که من می شناختم و شاید دروغ بگویم و من دروغگو هستم و او دروغگو نبود و نمی دانم کدامیک در دیگری بودیم فقط می دانم که به جنگی تمام نشدنی و فرساینده مبتلا بودیم و من نمی دانستم که لذت می برم و او لذت می برد شاید . می ترسیدم به صورتش دست بزنم و بسوزم می ترسیدم سر انشگت اشاره اش را لمس کنم و منجمد شوم می ترسیدم من او باشم می ترسیدم او توی من باشد می ترسیدم از اینکه یکی نبودیم اما درواقع دو وجود نداشت و من هر چه پیش می رفتم زمان کمتری را حس می کردم انگار با جلو رفتن من ژتون هایم برای وقت بسوزد و پایان هم همچنانی که من به سمتش می رفتم به سمتم می آمد . من شکرگذاری را از یاد برده بودم و به فرار فکر می کردم و او فرار من اگر هم نبود از همه جذاب تر برای من می نمود . من بدجوری گیج شده ام رفقا . لطفا سعی نکنید همه چیز کلمه یا کابوس یا دوره ای زودگذر بنامید و بدانید . همه چیز همیشه جدی تر از آن چیزی هست که بفهمید .

به آسیب گوش کنید .

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

ابر

 پیری شده ام که دست هایم جوان مانده است. اینقدر این دست ها جوان است که توی تمام پیری ام ضد می زند به ذوق که  حالم به هم می خورد هر وقت می کنم نگاه به دست ها. از تمام شب هایم هیچ چیز نمانده. تمام شب هایم، شب های احترام به پس مانده های خنده های مصنوعی شبیه شده است. که انگار حتی  نگاه به آن ها حرام باشد. شکل یک اعتصاب غیر ارادی بر خلاف تمام اعتصاب ها  که جوهره ی ارادی دارند در زندگی من اتفاق می افتد و نصفه می ماند. همه چیز پر شده از نصفه های خنده ، نصفه های تصمیم، نصفه های درد، نصفه های امیدواری و عمق یک خالی آرام که به موازات همه چیز کشیده می شود و من سخت نشسته ام و به مقام یک ابر سعی می کنم به همه چیز سایه بیاندازم  غافل از اینکه ابر با همه ظاهر غلط اندازش حجم سنگینیست که سایه را اول از همه خودش فراموش می کند بس که بار این سنگینی را با دندان می کشد و می برد از خستگی به ناجوان مردی زیر تمام فعل هایش خط قرمز می کشد و اشک میریزد. باران روی دست هایم لمس می شود و مقاومت می کنم که نگاهشان نکنم نکنم نکنم. دستم را به آرامی بالا می آورم و می بوسم. این تنها جوانی غمگینم را دست به حرام می زنم و نگاهش می کنم.

                          ابرم و اشک می ریزم....

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

21

 همیشه سخت ترین قسمت کار همین بوده. نوشتن برای این روزها که نمی دانی خوشحال باشی  یا ناراحت. معمولا کمی که پیش می رود همه چیز این شک تو را از بین می برد.  من معمولا آخر ماجرا ناراحت می شوم. شب را با غصه سر به بالین می گذارم. بالین؟ یاد حرفه ی کج و کوله ام افتادم!!!
 خوب شاید الان وقت این باشد که یک حساب سر انگشتی بکنیم ببینیم 20 سالگی عمرمان چه برسرمان آمد. شاید وسط یک تصمیم عجیب زندگی ام بودم. نمی دانستم چه شد که به اجرا در آمد. اما کشف شدیم. همه ی ما در این طی من کشف شدیم. تو، من، آدم هایی که یکی پس از دیگری سبز می شدند و پی می بردم این آدم ، این موجود چقدر می تواند عجیب و خوب و مهربان باشد. مهربان به معنای واقعی! و این مهربان ها هی زیاد می شدند. و این خوب ها ... اما گاهی خوبی ها جایش را به بدی می داد...شاید وقتی زمستان می رسید.  زمستان رسید گاهی پر از تنفر می شدم و به فاصله ی 2 ساعت پر از مهر و مهربانی. و این تناقض گاهی  تا گوشت و خون آدم می رود. می فهمی؟ تا عمقت. و تو نمی دانی که چه باشی!  نفرت بورزی به یک سری و مهر به دیگر سری؟ تو حتی نمی دانی اینهایی که نفرت می ورزند نفرتشان از چه جنسی ست؟ از مرموز بودن تو؟ از فرق داشتن؟ از نبودن ها؟ از بدقلقی؟  این مهر و نفرت اینقدر آمیخته به هم بود که دیگر آدم ها را هم نمی شناسی! و فاصله شان با در و دیوار خوابگاهت و لباس ها و اسرار و ....چه می دانم هر جز خودت.زمستان که شد خستگی زیاد بود و کار.کار کار کار. زمستان همیشه فصل درون است. به درون می خیزیم. و هییییییچ نمی فهمیم که چه گذشت ما را! چه شد و چه دیدیم. چه ...
عجایب زیادی را شنیدم. شاید عجیب کلمه ای بود که برای حس آن موقع ام خوب بود اما الان می گویم که لازم و واقعیت بود. باید  دید. باید شنید.
 نگاه که می کنم سرتاسر بهارم رخوت بود.و باز مهر.  رخوت توام با تلاش. ببین کلا 20 سالگی ام سراسر جان کندن و بیل زدن بود. بیل که میدانی چیست! یا حداقل می دانی چه وقت می گویم بیل زدن! اما از بهارم راضی بودم. همه مان هم کشف تر شدیم هم آدم تر. و تا جان داشتیم کشیدیم بار ها را. بار سنگینی یک زندگی ای که از دور پر از ایده آل هاست. اما باور کن نیست. نیست.
تابسنانم خستگی بود و دغدغه . دغدغه های بزرگ یک انسان. اما از همه مهم تر غم از دست دادن بود. و بعدش از اول چیدن. می دانی؟ ری ست کرده بودم. نمی دانم چرا اما باز یک جای کار ایراد داشت. اینقدری که به دلم نمی نشست و نمی نشیند. اما راضی هستم از این دوباره چینی. از این ری ست کردن. از این  ترمیم.  از این هی باگ گرفتن. هی ران کردن و گند زدن و باگ گرفتن. اما بااااااز هم به این دل ننشست.
هنوز خسته ام. هنوز گیجم. هنوز همه چیز تازه می شود. هنوز من عوض می شوم. هنوز من کم می آورم. هنوز من  ناقصم. هنوز من  کوچک مانده ام و ضعیف و ناتوان و ناکامل از آنچه باید باشد و نیست. اما هستم من. هستم من به امید  شاید روزی نگاه کردن به آینه و لبخند زدن. لبخندی که در پس اشک هایی که کل امروز و امشب ریختم نمایان  م شود. و لبی که باز شود و بگوید : چه خوب که ریختم تک تک این اشک ها را. و بحران کلمه ی خوبی ست...

اشک میریزم...

پ.ن: می گوید : خب من نمی دونم چه جوری باید فیس بوکی به تو تبریک بگم
  داره بهم فشار می یاد
  مبارکه
  می فهمی
  تولدت مباااااارکه
  خوشم از بودنت
12:42 AM از نفس کشیدنت
  از فکر کردنتاز نگاه کردنت 
پ.ن: آن تلفن خلاقانه ی تبریک 12 شب عالی بود. خوشبختانه اشک هایم نگذاشت خواهرم نزدیک بیاید!
پ.ن: یاد اس.ام .اس خواهرم در روز 22 آبان 88 افتادم که گفته بود " الناز، بالاخره رسیدی به بهترین سال زندگی ت...." و راست گفت.. با تمام بدی ها و تلخی ها بهترین سال زندگی ام بود!

  


۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

تب

 شب شده بود و صدای تو از ماه می آمد .ماه تکان می خورد و خود را به شدت به
آسمان می زد.دنیا خیلی بزرگ نیست. من بزرگ نیستم.تو خیلی بزرگ نیستی . حتی بزرگ هم بزرگ نیست.ماه خسته و زخمی شده.تو دیگر حرف نمی زنی.شب از صبح بهتر است.تب ندارم.حرف هایم دارند!

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

هر جا می نگرم سخن از عاشقانه هاست

گاه به گاه، حتی اگر نخواهم، بعد از چندین لحظه، چندین دقیقه ، چندین ساعت،  چندین روز، چندین  ماه.... هنوز افکارم با هر نفسی  به تو می رسد. و هیچ درک نمی شود که این "چندین" ها واقعا چقدر است...

اگر تو بودی....

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

مثل درد

و مثل یک درد که از لوله هایی بین مغزها منتقل می شود توی تمام مشاعر وحواس پخش می شود مدام دردها کهنه تر و پلاسیده تر و مستعمل تر می شوند .  من کسی بوده ام  که به هیچ چیز اصیل نرسیده ام هر چیز که گیرم آمد دست خورده بود . تناقض مثل ماست و خیار کنار غذا یا ترشی که با سرویس توی سینی رستوران به سمتت می آید با تمام وعده ها جدید و قدیم با تمام شکل های گوناگون آموزش توی حلقمان شد و ما به مرور پس از بلوغ به دسته هایی تقسیم شدیم . دسته هایی که هرکدام پس زمینه غم انگیزی را توی دغدغه ها انگار به زور غرق شدن می خواهند ندیده بگیرند و این غرق شدن در هر چیزی انگار ممکن بود جز حقیقتی که بکری اش از همان اوایل حسرت ثابت زندگی همه مان بود . اما نمی دانم چرا همه توانستند حسرت را فراموش کنند جز من!  باید زندگی کرده باشی . باید اینجا زندگی کرده باشی . مدرسه رفته باشی . کانون پرورش فکری تنها تفریح سالم بچگی ات باشد . باید ذوق کرده باشی برای برنامه کودک ساعت چهار . باید  زخم کنکور  دیده باشی باید هزار بار وسوسه رها کردن درس و مشق را می داشتی . هزار بار! باید هزار بار فهمیده  باشی که نمی توانی! باید آلودگی هوا را هرروز بررسی کرده باشی . باید توی ترافیک های بی انتها ساعت ها ایستاده باشی و آخر ماشین ها را ندیده باشی و ساعت هایت به تدریج پرپر کرده باشی . باید سر و کارت به حراست دانشگاه افتاده باشد و نتیجه گرفته باشی که حراست به معنی محافظت از دانشجو و دانشگاه نیست . باید تحصن کرده باشی فیلمت را گرفته باشند باید احضار شده باشی باید تعهد های دروغ داده باشی باید باید توی دانشگاه های اینجا درس خوانده باشی تا بدانی چطور می شود که همه چیز را در دانشگاه می آموزی غیر از دانش . باید دهه شصت نامجو را شنیده باشی و اگر اشکی نریخته ای ، آهی کشیده باشی . باید تحقیر شده باشی . باید فراوان تحقیر شده باشی و توی کوچه های خلوت گریه کرده باشی . باید هزاران بار توی تمام سالها گفته باشی حیف بابا که اینطور پیر شد حیف مامان که اینطور سریع شکسته شد و حیف ما که معلوم نیست چه ترکیبی هستیم . باید چند نفری جمع شده باشید و گفته باشید که راضی هستید از اینکه بعضی کتاب ها را زودتر از سنتان خوانده اید و بعضی اتفاقات را زودتر از خیلی تداول ها درگیر شده اید و راضی هستید . باید توی صف های طولانی صف های خیلی طولانی ایستاده باشید . باید مدام بگویید جهنم اگه بنزین آزاد شد ماشین نمی خوایم و توی دلتان فکر کنید پس کمتر می توانید مسافرت هم بروید حتا . باید برچسب های مختلف را تجربه کرده باشید . باید کتک خورده باشید . اوه بله باید کتک خورده باشید و باید خجالت کشیده باشید از رکیک ترین کلماتی که به راحتی از حافظ جان و مال شما در یک نظام مقدس به سمتتان شلیک می شود . باید هندوانه کیلویی دو هزار تومان را توی وانت ها دیده باشید . باید قیافه های کارمندوار و خسته را هرروز توی اتوبوس های کج شده از مسافر با کمک های در رفته دیده باشید . باید حتا زن بوده باشی! بله ! یک زن بوده باشی و زن بودنت را از بعضی جملاتی که می شنوی   و از نگاه ها و حرف ها بهتر درک کرده باشی تا از مسیر  خودت که نزدیک تر است. باید  برای جواب یک میل دادن حتا مجبور باشید دنبال فیلتر شکن بگردید و با زحمت این کار را انجام دهید. باید مدام تذکر بشنوید . باید مدام ارشاد شوید . مدام دیگران تصمیم بگیرند که شما چگونه باشید و چطور نباشید ، چه چیزی را بگویید و چه چیزی را اگر گفتید دهانتان را طاهر کنید باید دیگران تصمیم بگیرند که اصلا شما باشید یا نباشید ... باید تمام اینها و خیلی های دیگر را با هم توی یک ظرف بریزید تا آن وقت بشود فهمید چرا دغدغه های ما این ها شد و لذت هایمان آن ها شد و خستگی هایمان اینطور شد و عشق هایمان آنطور شد و خندیدن هایمان این طعم را داشت و گریه هایمان آن مزه و و امیدمان روشن و...

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

خیابان


استیل و فرمم بسیار در خور است. فک های به هم قفل کرده ، دست های به زور به یک جا بند شده. به بند کیفی، جیبی ، چیزی از این قبیل! نمی دانم چرا همیشه باید موزاییک های کف خیابان طوری باشند که وقتی به قدم هایم ریتم می دهم یکی از این قرمز ها یا زرد ها یا خاکستری ها کم یا اضافه می آیند. تمرکزم را به هم می ریزد. اینقدری که گاهی یکی از المان های فرمم فراموش می شود. به خصوص آن قفل شدگی فکم.
خیابان ها چند دسته اند. یا سنگفرش اند و راه رفتن روی آن ها سخت. یا موزائیک اند که مشکل مذکور را پیش می آورند. یا آسفالت می باشند و پر از تپه چاله که باید مواظب باشی که توی آنها نیفتی و هیییییییچ تمرکزی برای آنچه پس ذهنت است باقی نمی گذارند. نمی دانم چرا با این همه بی تمرکزی ای که برایم می آورد باز هم من پیاده توی این خیابان ها گز می کنم!
 راه به راه است و قدم ها پشت هم که فکری به ذهنم می آید. تیر می کشم و آسمان سیاه می شود....

-          خانوم؟ حالتون خوبه؟؟ ....

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

تنهایی ام

همیشه زمانی که بخواهی باشی ضعف می گیرد.خواب می آید و تنها می مانی و تنها به این فکر می کنی که هیچ کدام از ضمیر های هیچ کس را حتی نپرسیده ای و و خیال کرده ای خوب است و حس می کنی خیانت همیشه آنی نیست که رخ می دهد. خیانت در قبل رخ داده است. فقط سعی می کنی که یر به یر باشی تا زوری روشنفکرانه شاید آرام شوی و ته دلت و سر دلت و وسط دلت و همه جای دل احمقت بدانی که بلاهت چیزی نیست که کسی دچارش باشد. فقط این طور است که آدم هایی که پنهان یا کنار می کنند و می آیند ابله خطاب نمی شوند. و کسی مثل من جدا ابله خنده داری ست. من بعدا را دوست دارم.  بعدا را که بی نهایت پنهان هستم. نه مثل حالا که پنهانم را پنهان می کنم و نمی کنم. کاش نگفته بودم و نگویم که نگفته بودم. کاش نشانی نداده بودم که تنهایی چقدر می تواند غیر مبتذل و غریب باشد در قربتی که نزدیک ترین ها هم برایشان عادی باشد. کاش بفهمم که باید حرف نزد. باید گذاشت تا دلقک همیشه تصویر شادی باشد که همه خیال کنند که چه جالب. حالم بد می شود و ادامه می دهم. چون ابله خنده داری هستم که با میز و بالش و کمد و کتاب ها دفتر نزدیک ترم تا به تو، به او ، به شما، به آنها.   


گریه نکن

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

آینده در حال


سرش را که بالا آورد درد بدی را در پشت گردنش حس کرد. در فکرش بود که قبل از آنکه  چشمش به آینه بیفتد  باید این را پیش بینی می کرد که ممکن است دست راستش را بالا ببرد و اندکی تکان دهد، بعد  روی پای راستش بچرخد و ادامه دهد و دیگر هیچ گاه نفهمد که در خلفش چه شد.... کاش تمرین می کرد  تا پای راستش سر نخورد...

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

تو

در کافه که نشسته بودم سعی می کردم سرم را با "داستان " همشهری گرم کنم تا بیاید. از  یک جایی به بعد حواسم به داستان نبود. موسیقی هم یک تداعی کوتاه کرد و از ذهنم رفت. آنجا نبودم در کل. به نقطه ای خیره شده بودم که  دونفری که بر میز  آن گوشه که یک بار کمرم روی صندلی  اش خشک  شد نشسته بودند، در میدان دیدم می افتادند. آن سمت چپی وقتی خندید حالتش مرا یاد لبخند های تو انداخت که دندان های  ردیفت یک جا دیده می شد. هنوز هم همانطور به کسی لبخند می زنی؟

پ.ن: امروز همه چیز حجیم شده بود. از حرف ها گرفته تا قهوه ی غیر مجاز غلیظ و شبانه ام...

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

کشتمش!

تاریکی، خالی متعالی!و سایه ای خاکستری.
 خاکستری من بودم! با یک دستمال کاغذی در دستم! اشکهایم را با آن پاک کردم!و سایه ای دیگر،تاریک! قدمهایم به او رهنمون می شد! رسیدم، دستمال کاغذی خیس را مچاله کردم و گوشه ای روی زمین سیاه انداختم! نگریستم. نگاهم کنده شد.خود را میدیدم که قدمی به او نزدیک می شوم. نگاهم گوشه ای روی زمین کشیده می شد. از فراسو خود را میدیدم که در آغوشش رها می شدم. دستانش را حلقه ام کرد. در حصارش اسیر شدم. لِه می شدم. نفسم بند آمد، موهایم ریخت! پوست تنم ذوب شد. مثل او. هر دو فنا می شدیم! از دستانم فقط استخوانی باقی مانده بود. ناگاه جمجمه ام افتاد. روی زمین تاریک قل خورد. او هم نابود شد.

خوشحال بودم؛ شک هم مثل من نابود شد. نه منی باقی بود نه او!من فقط نگاه بودم.
              نه! من وجود داشتم! آنجا!
        اشک هایم باقی مانده بود؛
باری! آن دستمال کاغذی بودم!

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

درک نکردن هم از ویژگی های توست!

به تازگی درک کردم که من اگر از گوشت و خون نباشم و جسمم از جنس یک مفتول باشد باریک و تاثیر پذیر اما اعصابم از سنگ است.  حتی آلیاژی ناشناخته!  باید افتخار کنم به این ویژگی؟؟

هر چند که ادبیات بهترین ابزاری ست که انسان ابداع کرده تا با آن دیگران را به استهزا بگیرد ، با این حال بر آفریدگار کسی درود می فرستم که گفت خاموشی تقوای ما نیست.
   

 و شاید همین آفریدگار باشد که مرا از حد و مرزی که اخیرا برای خودم گذاشته ام دور می کند. ببین! من اگر قول دادم به خودم که قوی باشم این بار سکوت جایز نیست.  این بار باید دفاع کنم. از خودم ! از بودنم. از هویتم. از همه ی آنچه که تا به حال نگه داشته بودم از خودم رنگارنگ و تلخ. اشتباه یا درستش را نمی دانم. اما سکوت و  در خودماندگی این بار مرا فرا نمی خواند.

 تنها راهت برای فهمیدن من این است که زن بوده باشی! بله ! یک زن بوده باشی و زن بودنت را از بعضی جملاتی که می شنوی   و از نگاه ها و حرف ها بهتر درک کرده باشی تا از مسیر  خودت که نزدیک تر است... 



۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

خواب در چشم ترم می شکند!



سر لکچر ساغر خواب خواب بودم! مرتضی هم نامردی نکرد تا می توانست مدرک جمع کرد!" آخه کی قبل لکچر خودش می گیره اینقدر راحت می خوابه؟ می خای یه ذره بیدار شی بعد بری حرف بزنی؟؟؟"
می گوید برو جلو بشین تو ماشین! من 3 بار گفتم هان؟؟؟
  آن یکی می گوید همکار ما را نگا! روی یونیت خوابیده! از الان خسته ست!
  در  تاکسی به من می گوید قیافه های تلاشگر را می شناسم! خسته ای خیلی!   خیلی زحمت می کشی انگار...!
 این با لحن همیشگی اش می گوید "خودتو اذیت نکن..."
دیگری اس ام اس می فرستد راجع به امید ها و رویاها و خوب می داند چه وضعیتی دارم... و همین است که لبخند بر لبم می آورد.
 
اینقدر که پول اضافه ی تاکسی برای جبران به خواب رفتگی هایمان را دادیم خسته ایم
ایندفعه که همه ی کارهایمان را کردیم یک مشت اس ام اس از یک مریض روانی ما را تا بامداد بی خواب کرده! آخه لا مذهب! مسئول از حسادت ترکیدن های تویی که نه قیافه ات را یادم می آید نه به یاد دارم که با من صنمی داشته باشی که من نیستم که! بهای زندگی و به دست دادن و از دست هایت را خودت بده!

آقا کی خواب راحت به چشمان ما می آید؟ طوری که نه صندلی اش کج باشد نه میزش نه خوابش ترسناک باشد نه هوایش سرد باشد نه تنگی نفس داشته باشد نه کم باشد؟ هان؟ هان؟

پ.ن: دیشب بدترین حرف ممکن در تاریخ زندگی ام را از مزخرف ترین آدم دنیا شنیدم. اینقدری که دیگر نه خودمم نه باورم است که همه چیز خودش است. این هم سوژه ای برای یه مدت نخوابی و .... خودت می دانی این سه نقطه چیست!

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

هر روز یک انگشت از دست های تو کم می شود. به اسمم با صدای تو فکر می کنم. فاصله ی لبخند قبل از هر اتفاق با یاس بعد از کلمه های تکرار مثل قبر های ایستاده با هم آنقدر کم است که سرفه ام به سرفه ی بعدی نرسیده گلویم خراش خورده است.....

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

عجایب


من انتقام نمی گیرم . من هیچوقت انتقام نمی گیرم . من جواب می دهم . من فقط جواب می دهم و حتی اگر ندهم باز هم جواب داده ام.
من فقط جواب می دهم،جواب! بعضی وقت ها جواب هایی هستند که می بینیم و لب کج می کنیم که چه ربطی دارد به سوال ... اما جواب همیشه در نقطه ای که شاید هیچ وقت حواسمان به آن نرود با سوال منطبق است... حتی ممکن است که کسی دست  چپش را بالا ببرد و  باران بیاید. ما نمیدانیم!

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

<...>

 حادثه نزدیک تر از آن است که  کودکان را به لرزشش بیدار یابی و سگان را به بویش بی تاب
                            به پاهایت برگرد!

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

آکنده


 از من چیزی در خودم فرو می ریزد که نمی شناسمش!
و خیال می کنم همه چیز روشن تر می شود...

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

راه گذشتن یا نجات؟


 ریسک را تعریف پذیر نیست. فقط باید ریسک کرده باشی تا بفهمی این شهود چقدر جهان بینی را تکان می دهد. آن هم نه هر ریسکی که سکه را انداخته باشی  و اسمش را بگذاری احتمالاتی بودن. حتی اگر با دلشوره خودت را گول زده باشی و سکه ی کج برداشته باشی. به طرز عجیبی ریسک در زندگی ام به جریان افتاده.اینقدر بزرگ و کوچک دارد که از همه طرف گیجم می کند. اما این روزها اینقدر پایان های عجیبی دارد که  حس ترس و هیجان سقوط از سراشیبی را با عمق وجود حس می کنی. و حس رهایی را که دیگر ساکن شده ای و نتیجه ی ریسک را به عینه می بینی. رهایی است فقط. نه حتی می دانم که خوب است یا بد.غلط است یا درست.حتی نمی دانم چه شده اما ترسم را گرفته. و این است که راه نفسم را باز می کند.


تا زنده ایم نفسمان می گیرد و باز می شود. تا مرز خفگی می رویم  راه نفسمان را با هزار تقلا باز می کنیم و خدا می داند،فقط آن موجود وهمی می داند که چند بار با دنیا و همه ی داشته ها و نداشته ها و وابستگی ها و دلبستگی ها و کس هایمان وداع گفته ایم.  اما بدون عنوان هیچ قید کیفی بازگشتیم.
اما این بارها نفس  می کشم.....

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

ترس




به جای این همه ناشناخته که می کشم بر سر و صورتم سینوس وار و هیجان انگیز می کشم رسم با نگاه. اما نفهمیدم هیچ که کدامین طرف بودم: از دست دادن؟ به دست دادن؟ راهنمایی نمی خواهم که خود ابهام است.

قد نمی کشم درد.پوست نمی اندازم سر. اشک نمی ریزم خاک. پوست می ریزم. قد می اندازم. اشک می کشم. همه را می اندازم ، می کشم ، میریزم. درد ، اشک ،پوست ، خاک می اندازم.  می ترسم؟ می اندازم . می ریزم . می کشم.  شاید شیطان شیوه اش باشد این.  می ترسم؟ این چسبش خدا را فرو می کنم لای انگشتانم ، خیس. می ترسم؟ برای من آبی و سیاه چه فرقی می کرد که اینقدر طوسی پس می دهم از خودم تلخ. می کشم درد. می اندازم سر. میریزم خاک. می کشم  ، می اندازم میریزم. خدا را! خدا را!  موهایم را بلند می کند و محبوبانه به بیرون می تازد  مرا که بترسم. می ترسم؟ اشک میریزم. پوست میاندازم. قد می کشم و سخت است این ها. می ترسم؟

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

سرنوشت

تکیه داده ام به باد
با عصای استوایی ام
روی ریسمان آسمان
ایستاده ام
بر لب دو پرتگاه ناگهان
ناگهانی از صدا
ناگهانی از سکوت
زیر پای من
دهان دره ی سقوط
مانده است باز
ناگزیر
با صدایی از سکوت
تا همیشه
روی برزخ دو پرتگاه راه می روم
سرنوشتم سرودن است...

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

لغزش

لغزش لحظه ی قشنگی ست!وقتی می لغزد مهم نیست که بعد از آن متعادل می ایستد باز یا با فک افتاده پایین به صورت خونی اش دست می کشد. مهم این است که لغزش لحظه ی قشنگی ست. لحظه ی عجیب کج و تاب است در یک استوانه ی نا مریی.لغزش لحظه ی حساسی ست. آنقدر که می تواند سینه خیزت کند، پروازت دهد یا برای همیشه ثابتت کند! لغزش جسارت است. بگذار که بگویم گاه لغزش آگاهانه است! آن لغزش من که عقل تحسینش می کند حتی زمانی که تاییدش نمی کند! حتی اگر به تلخی تحسینش می کند چرا که به مغلوب نکردنش تلخی می کند! لغزش مانند دختر نوجوانی ست که با لبخند شیطنت آمیزش دلشوره می سازد و خرامان و آراسته می رود و بعد نگاه پر تمنایی که دریافت می کند می سوزاند! لغزش به همین ظرافت درون را به جنبش می کشاند، حتی زمانی که پشیمانی به اطراف بیافشانی از عمل.  لغزش لحظه ی قشنگی ست...

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

حقیقت

به خویشتنداری فکر کنید . خیلی فکر کنید . به تمام جملاتی که در راستای القای قوی بودنتان به شما شلیک می شود مهربانانه و دلسوزانه فکر کنید . به تمام کارهایی که فکر می کردید با انجامشان از خیل عظیمی متمایز می شوید فکر کنید . به یک دسته نخ درهم پیچیده فکر کنید که سالها نشسته اید و با حوصله و وسواس حداکثر سعی کرده اید نخ ای را از بقیه جدا کنید و گره هایش را باز کنید که کسی نداشته است . به زبان خودتان فکر کنید به کلماتی که بیشتر استفاده می کنید به کلاماتی که مختص شماست . به آدم هایی که در طول هفته به یادشان می افتید . به چطوری ؟ من خوبم تو چطوری ؟ فکر کنید . به قیافه تان فکر کنید . به موهایتان آرایش تان به انتخاب لباس هایتان . به خوراکی های که در طول یک روز می خورید یا حتا دلتان می خواهد بخورید ولی نمی خورید . به دکترهایی که به آنها مراجعه می کنید . به ذهن خودتان فکر کنید وقتی که درد ها و نشانه های مرض ها را پیش دکتر بازگو می کنید . به نحوه لباس عوض کردنتان فکر کنید . به عکس العملتان در مقابل فصل ها فکر کنید . به رانندگی تان توجه و دقت کنید . به آدم هایی که دوست ندارند شما را متفاوت با آنچه پیدا کرده و شناخته اند فکر کنید . به تمام حس هایی که نمی گویید و به تمام حس هایی که می گویید فکر کنید و بعد دقت کنید که کدام ها را نمی گویید و کدام ها را لو می دهید . به تظاهرهایتان خیلی فکر کنید . تظاهر به خوشحالی تظاهر به عصبانیت تظاهر به رضایت تظاهر به علاقه تظاهر به غم تظاهر به خستگی تظاهر به اخلاق تظاهر به مقاوت تظاهر به بی قیدی تظاهر به بیماری تظاهر به تظاهر ... ! به لبخند های با دلیل و بی دلیل تان در مواقع بیداری فکر کنید . به راه رفتنتان به سمت مکان های مختلف فکر کنید . به سمت خانه به سمت دانشگاه به سمت مغازه لباس فروشی به سمت خانه اقوام به سمت کافه به سمت نمایشگاه کتاب به سمت دستشویی به سمت پنجره به سمت تخت خواب به سمت دری که باز کنید به سمت دری که ببندید به سمت کلاس درس به سمت جلسه ای که امتحان دارید به سمت کسی که می خواهید او را بغل میگیرید به سمت کسی که می خواهید از او سوالی بپرسید و ... به سردردهایتان دقت کنید درواقع به تفاوت میان سردردهایتان دقت کنید درست مثل تفاوت در گریه های نوزادان که هر یک دلیل مخصوص به خودش را دارد به سردردها یا معده درد هایتان حتا دقت کنید . به بیدار شدن هایتان دقت کنید . به خواب رفتن ها و خواب نرفتن هایتان دقت کنید . خیلی بیشتر از آن است که من بگویم که من بنویسم . خیلی باید دقت کرد یعنی درواقع باید آنقدر دقت کرد که بدون هیچ توجیه روانشناسانه و جامعه شناسانه و بدون اینکه گردن خانواده و دوست و شرایط زندگی بیندازید قبول کنید که بر اساس همه این دقت ها فقط یک حقیقت باکره بیرون می آید و آن این است که قوی نیستید حتا اگر تا به حال جا نزده اید اما قوی نیستید . شما قوی نیستید .

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

ooh yeah...

-          داری می خونی؟
-          نه ! تو راه خونه م!
-          پیاده برو ! دوست داری! خوبه! منم  الان مطبم! فعلا که بیکارم!
-          پیاده؟ من خسته م! استراحت کن بابا!
-          استراحتی وجود نداره! درسته کسی نیست ولی وقتی می تونی استراحت کنی که مطب مال خودت باشه! خسته بودن تو هم که جدید نیست! هاها! 4 تا ویژگی تو: خسته، له، داغون ، همین!
-          (:) همین! برای ثابت کردن به تو هم که شده پر انرژی بودنمو می بینی! بالاخره اون روز می رسه!  حالا میبینی!
-          Ooh yeah! :)) حالا سعی تو بکن شاید شد! شاااااااااید!



۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

سرما از کجاست؟

  آستین لباسش را با دندان شکافته بود و از هوای سردی که به داخل نفوذ می کرد نمی ترسید، نمی لرزید. بی هوا وسط خیابان می دوید و گاهی زمزمه می کرد: اشتباه می کنید. خیلی اشتباه می کنید. شما هیچ کدام نیستید.شما هیچ کدام نبوده اید.  شما هیچ کدام از شکستن یک خط اینقدر احساس عذاب نکرده اید. . فکر های خبیث و بی گاه نداشته اید.هیچ کدامتان به تمام کردن، به شروع کردن از هیچ نقطه ای که معنی دارد دچار نبوده اید. هیچ وقت در را برای هیچ غریبه ای باز نکرده اید.شما گناه نکردید. شما خرد و کثیفید.شما دمدمی مزاج و سطحی بوده اید.شما جوگیر و ترسو بوده اید.شما مدام اظهار نظر می کنید. شما نیستید.شما نبوده اید...آستین خیس از آب دهانش به مچ دستش که می خورد یخ می کرد...

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

آدم






  مردم دوست داشتنی این شهر کسانی هستند که راننده ی تاکسی باشند و کلاس آواز بروند.  اگر به آنها بگویی : " می شه برام شجریان بخونید؟" می گویند: "البته که می شه دخترم" و تمام مسیر پر ترافیکی که کفر آدم را در می آورد را با حوصله برایت نغمه می خوانند.

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

روزها و شب های تکراری




 اوایل مهر بود. در بد ترین روز های سرگردانی بودم. تصمیم گیری های فشرده ای که به من هجوم آورده بودند رهایم نمی کردند. به اجبار خانواده دو روز از تعطیلی های آخر هفته را به  همدان رفته بودم تا کمی زمان پیش دختر دایی ام بگذرانم. کسی که هیچ ایده ای نسبت به من و درگیری هایم نداشت.  نوعی واکنش های پوستی شبیه اگزما به سراغم آمده بود که بعد ها با تکرارش فهمیدم از علائم درد های جدیدم است. آرام نمی شدم. کسی نتوانست کاری برایم بکند. از درد به خود می پیجیدم. نیلوفر به بهانه ای به خانه شان کشاندم. نزدیک دامنه ی کوه، وسط باغ،  ته  پله های یک خانه ی دوبلکس قدیمی، آن کنج، دنج ترین نقطه ی خانه ی آن ها اتاق نیلوفر بود.  نیلوفر هیچی نگفت. ساز زد. یک ساعت، دو ساعت. سه ساعت. هیچی نگفت. ساز زد. من اشک ریختم. 4 ساعت، 5 ساعت. هیچی نگفت. ساز زد. تا وقتی که به دنبالمان آمدند. آرام شده بودم . خبری از التهاب نبود...

 خرداد بود. به جلسه ی تمرین موسیقی رفته بودم.  زود رسیده بودم. دلم از دست دنیا و سرگردانی هایم پر بود. فقط من بودم و علی یزدی و دیوار های سالن اجتماعات خانه ی آنها. آخر های محدوده ی سعادت آباد!  نمی دانم چه شد که اشک هایم جاری شد. علی هیچی نگفت. ساز زد. اشک ریختم. هیچی نگفت. ساز زد. ساز زد. من خواندم. با اکتاو بالا. قطعه ی کلاسیک. خبری از اشک نبود...

دیشب ، ساعت 3.5  بامداد. 
-          هنوز بیداری؟ امشب هم خوابت نبرد؟
-         نه... مثل هر شب...
-         پس به این گوش کن...
-         مگه سازت رو با خودت بردی شیراز؟
-         اوهوم. هیچی نگو. گوش کن
ساز می زد. از پشت تلفن. این عجیب آدمی که هر چه می گذرد به عجیب بودنش بیشتر پی می برم.  عجیب و سر خوش نما!

ساز می زد. اشک می ریختم. ساز می زد. قطعه ای به قطعه ی دیگر. ساز می زد. ساز می زد. ساز می زد. ساز می زد.سازمیزدسازمیزدسازمیزدسازمیزدسسسساااااازززززمییییزززززدسازمیزدس...ا...ز م..ی...ز........

امروز 7 صبح
 اس ام اسی با این مضمون: دیشب هر چی صدات کردم جواب ندادی. حتما خوابت برده بود.  خوب خوابیده باشی دخترک...

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

پیراهن پاره کردگی سینه به سینه

فرزانگان، کلاس پژوهش، آخر کلاس، جلسه ی آخر
کاری برای انجام دادن نداشتیم. من هم خسته شده بودم. همه ی پروژه ها و کار ها معلوم بود. که بچه ها با هم بحث شان شده بود و کم کم صدایشان آنقدر بلند شده بود که من هم قاطی گفتگو شان شدم. طبق معمول همان دغدغه ی تکراری انتخاب رشته که بالغ بر 2 سال است  بین شاگرد هام می بینم و بدون اینکه علاقه ای داشته باشم نقش مشاور پیرهن پاره کرده را به عهده می گیرم! یکی می گه معلومه که تجربی رو می خوام اما رشته هاش....
همان درگیری احمقانه ی عام در مورد این رشته ی مزخرف. دیگر از جنگیدن و دفاع از علم و رشته های نوپا خسته شدم. از تبلیغ خسته شدم. اصلا به من چه ! می خواهم بذارم در اشتباه غلط بزنند! بالاخره روزی خودشان می فهمند. البته اگر به زور سازمان سنجش و حفظ آبرو نخواهند بفهمند.

یک ساعت تمام به سوال هاشان راجع به رشته و خون و عفونت و جراحی و .... جواب دادم بعد رسیدم سر مولکول و عصب و سلول و نانو!

بعد از کلی سوال و جواب بحثشان اینقدر تخصصی شد تا به اینجا رسید که من فکر می کردم یه مشت ام .دی گرفته دارند راجع به انتخاب رشته ی رزیدنتی بحث می کنند. یکی می گفت اه اه اورولوژی خیلی آشغاله! آخه زنان هم شد تخصص؟ من که عمرا برم دندون! روانپزشکی؟ برو بابا هرچی خل و دیوونه س میاد پیشت!
جمله ی آخر اینقدر بهم فشار آورد که دلم خواست داد بزنم که آخه بچه! تو می دونی چند سال تا اون موقع مونده؟  می دونی چند تا شهاب سنگ آسمونی منتظرن تا رو سرت فرود بیان؟ می دونی  چند نفر اون بیرون دندون تیز کردن که غافل گیرت کنن؟ می دونی چقدر، "چقدر" قراره بالا پایین شی؟ می دونی چقدر قراره عقایدت رو بسوزونی و دوباره بسازی؟ بسوزونی و دوباره بسازی؟ می دونی دو سال دیگه به همه ی حرفا و خوش خیالی الانت می خندی؟ می دونی ؟ ها؟ می دونی؟ می دونی شاید یه روز تو هم جزو همون خل و چل هایی بشی که برای یه ساعت آرامش و خواب بدون درد دعا به جون روانپزشک ها بکنی؟ آخه تو  چی می دونی بچه؟ چی می دونی؟ 

اما فقط همین رو گفتم:
بچه ها! اگه می خواین بیاین تجربی "اینجا" رو درست کنین! ( اشاره به شقیقه) پزشک می شین که وقتی کسی با درد اومد پیشتون بدون درد بره! مهم نیست چه دردی!  اما باید درد رو براش محو کنین. همین...



.

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

مان

حالت عجیبی بود. مثل نبش قبر.مثل پیدا کردن چیزی و دوباره گم کردنش. هر عمودی در سرم انگار محو می شد به محض ساخته شندش. به محض قائمه شدنش. دست ها آویزان مانده بود و از عمق چشم هایم انگار چیزی کشیده می شد و محک می زد. این همان کشش است. دلم را گرفتم در دستم و حس کردم که فرار کار من نیست. باید تا بهار بعد بمانم. این دست و پا زدن نیست. فقط شکلی از گریه است. 


         من یک بار دیگر هستم
                                                                                                                                                                                            لبخند