۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

اپیزودیک

 اپیزود 1
  چقدر آدم های خیر زیاد شده اند. می توانم به جرئت بگویم که در هفته ممکن است دو بار پیش بیاید که سوار تاکسی شوم و از من کرایه نگیرند! بگویند مسیرمان بود، آمدیم!!! مگر می شود؟ اینجا؟ اینجا که همه به خون هم تشنه اند؟ تو باورت می شود ؟ تصورش را بکن ، ماشین دربست بگیری که زیر باران  نمیری آخرش آقاهه بگوید دیدم دیرتون شده رسوندمتون.  من که راننده تاکسی نیستم! هیچی  پول نگرفت!!  هفته ی پیش هم صبح هم عصر راننده ها پول نگرفتند! امروز هم کرایه ندادم! نمی گرفت! خبری شده؟ چرا من نمی فهمم پس؟
امروز فهمیدم که یکی از راننده های مسیرم همان آقایی است که کلاس آواز می رود. امروز صدایش گرفته بود. فقط شجریان گوش می داد و بلند بلند غبطه می خورد  به مهارتش. چقدر هم مهربان و مودب است....
 این شهر بدون راننده تاکسی هایش چه می شود؟

 اپیزود 2
 این روزها همه ش دلم برای خودم تنگ می شود. خودی که حتی حد و مرز هایش را یادم نمی آید. گاهی به کتاب های خاک خورده ام نگاهی می اندازم و غم وجودم را می گیرد. " من همان بودم که بهش می گفتند یگانه زیاد خوان دوست داشتنی" . هیچ وقت نمره هایم ایده آل نبود. به غیر از دبستان هیچ وقت شاگرد اول نبودم اما اگر خود بزرگ بینی نباشد همیشه قبولم داشته اند. چون "بلد" بودم. "سرم" می شد. زیاد می خواندم . هر چیزی که تو بگویی. اما الان 6 ماه است که هیچی نخواندم. حتی آن تکست های مزخرف دانشگاه هم که گاهی ذوق زده ام می کرد را هم نمی خوانم. مقاله نمی خوانم. هیچی نمی خوانم.  نمایشنامه ای که به دلم بچسبد، رمان ، فلسفه هر چی! نخوانده ام. اما سوال این است که چه کار می  کنم این روز هایم را؟ چه جوری پر پر می کنم؟
 ساز بیچاره ام خاک می خورد. من غم زده ام.

این ها که همه چرند اند. اما آن چه در ته من می ماند، من بودن من است که دیگر نیست.  دست هایم بوی درخت می دهند . درخت هایی که من هرگز نکاشتم. تمام نگاه هایم وقتی چشمانم را به آینه می دوزم  ته مایه های ابتذال نصفه هایم را پر می کند. تغییر کرده ام خیلی. در همین مدت کوتاه. آنقدری که خودم تحمل خودم را ندارم. و هی می گویم که این من نیستم. نگاه کن: لباس پوشیدنم را ، کلماتی که به کار می برم!  ناراحت شدن هایم، استرس هایم... این منم؟ نه این منم؟ خیلی خیلی بیشتر از حد فکر تو و توان نوشتن من است... اصلا بیا هیچی نگوییم...

 اپیزود 3

 دخترک بیچاره آنقدر خسته بود، چشم هایش به هم می رسید و آرااااااام می خوابید. مثل همیشه...

اپیزود 4
  اشک بود و خون بود و از زمین خون می بارید. خداااااااااااا

هیچ نظری موجود نیست: