۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

سرنوشت

تکیه داده ام به باد
با عصای استوایی ام
روی ریسمان آسمان
ایستاده ام
بر لب دو پرتگاه ناگهان
ناگهانی از صدا
ناگهانی از سکوت
زیر پای من
دهان دره ی سقوط
مانده است باز
ناگزیر
با صدایی از سکوت
تا همیشه
روی برزخ دو پرتگاه راه می روم
سرنوشتم سرودن است...

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

لغزش

لغزش لحظه ی قشنگی ست!وقتی می لغزد مهم نیست که بعد از آن متعادل می ایستد باز یا با فک افتاده پایین به صورت خونی اش دست می کشد. مهم این است که لغزش لحظه ی قشنگی ست. لحظه ی عجیب کج و تاب است در یک استوانه ی نا مریی.لغزش لحظه ی حساسی ست. آنقدر که می تواند سینه خیزت کند، پروازت دهد یا برای همیشه ثابتت کند! لغزش جسارت است. بگذار که بگویم گاه لغزش آگاهانه است! آن لغزش من که عقل تحسینش می کند حتی زمانی که تاییدش نمی کند! حتی اگر به تلخی تحسینش می کند چرا که به مغلوب نکردنش تلخی می کند! لغزش مانند دختر نوجوانی ست که با لبخند شیطنت آمیزش دلشوره می سازد و خرامان و آراسته می رود و بعد نگاه پر تمنایی که دریافت می کند می سوزاند! لغزش به همین ظرافت درون را به جنبش می کشاند، حتی زمانی که پشیمانی به اطراف بیافشانی از عمل.  لغزش لحظه ی قشنگی ست...

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

حقیقت

به خویشتنداری فکر کنید . خیلی فکر کنید . به تمام جملاتی که در راستای القای قوی بودنتان به شما شلیک می شود مهربانانه و دلسوزانه فکر کنید . به تمام کارهایی که فکر می کردید با انجامشان از خیل عظیمی متمایز می شوید فکر کنید . به یک دسته نخ درهم پیچیده فکر کنید که سالها نشسته اید و با حوصله و وسواس حداکثر سعی کرده اید نخ ای را از بقیه جدا کنید و گره هایش را باز کنید که کسی نداشته است . به زبان خودتان فکر کنید به کلماتی که بیشتر استفاده می کنید به کلاماتی که مختص شماست . به آدم هایی که در طول هفته به یادشان می افتید . به چطوری ؟ من خوبم تو چطوری ؟ فکر کنید . به قیافه تان فکر کنید . به موهایتان آرایش تان به انتخاب لباس هایتان . به خوراکی های که در طول یک روز می خورید یا حتا دلتان می خواهد بخورید ولی نمی خورید . به دکترهایی که به آنها مراجعه می کنید . به ذهن خودتان فکر کنید وقتی که درد ها و نشانه های مرض ها را پیش دکتر بازگو می کنید . به نحوه لباس عوض کردنتان فکر کنید . به عکس العملتان در مقابل فصل ها فکر کنید . به رانندگی تان توجه و دقت کنید . به آدم هایی که دوست ندارند شما را متفاوت با آنچه پیدا کرده و شناخته اند فکر کنید . به تمام حس هایی که نمی گویید و به تمام حس هایی که می گویید فکر کنید و بعد دقت کنید که کدام ها را نمی گویید و کدام ها را لو می دهید . به تظاهرهایتان خیلی فکر کنید . تظاهر به خوشحالی تظاهر به عصبانیت تظاهر به رضایت تظاهر به علاقه تظاهر به غم تظاهر به خستگی تظاهر به اخلاق تظاهر به مقاوت تظاهر به بی قیدی تظاهر به بیماری تظاهر به تظاهر ... ! به لبخند های با دلیل و بی دلیل تان در مواقع بیداری فکر کنید . به راه رفتنتان به سمت مکان های مختلف فکر کنید . به سمت خانه به سمت دانشگاه به سمت مغازه لباس فروشی به سمت خانه اقوام به سمت کافه به سمت نمایشگاه کتاب به سمت دستشویی به سمت پنجره به سمت تخت خواب به سمت دری که باز کنید به سمت دری که ببندید به سمت کلاس درس به سمت جلسه ای که امتحان دارید به سمت کسی که می خواهید او را بغل میگیرید به سمت کسی که می خواهید از او سوالی بپرسید و ... به سردردهایتان دقت کنید درواقع به تفاوت میان سردردهایتان دقت کنید درست مثل تفاوت در گریه های نوزادان که هر یک دلیل مخصوص به خودش را دارد به سردردها یا معده درد هایتان حتا دقت کنید . به بیدار شدن هایتان دقت کنید . به خواب رفتن ها و خواب نرفتن هایتان دقت کنید . خیلی بیشتر از آن است که من بگویم که من بنویسم . خیلی باید دقت کرد یعنی درواقع باید آنقدر دقت کرد که بدون هیچ توجیه روانشناسانه و جامعه شناسانه و بدون اینکه گردن خانواده و دوست و شرایط زندگی بیندازید قبول کنید که بر اساس همه این دقت ها فقط یک حقیقت باکره بیرون می آید و آن این است که قوی نیستید حتا اگر تا به حال جا نزده اید اما قوی نیستید . شما قوی نیستید .

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

ooh yeah...

-          داری می خونی؟
-          نه ! تو راه خونه م!
-          پیاده برو ! دوست داری! خوبه! منم  الان مطبم! فعلا که بیکارم!
-          پیاده؟ من خسته م! استراحت کن بابا!
-          استراحتی وجود نداره! درسته کسی نیست ولی وقتی می تونی استراحت کنی که مطب مال خودت باشه! خسته بودن تو هم که جدید نیست! هاها! 4 تا ویژگی تو: خسته، له، داغون ، همین!
-          (:) همین! برای ثابت کردن به تو هم که شده پر انرژی بودنمو می بینی! بالاخره اون روز می رسه!  حالا میبینی!
-          Ooh yeah! :)) حالا سعی تو بکن شاید شد! شاااااااااید!



۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

سرما از کجاست؟

  آستین لباسش را با دندان شکافته بود و از هوای سردی که به داخل نفوذ می کرد نمی ترسید، نمی لرزید. بی هوا وسط خیابان می دوید و گاهی زمزمه می کرد: اشتباه می کنید. خیلی اشتباه می کنید. شما هیچ کدام نیستید.شما هیچ کدام نبوده اید.  شما هیچ کدام از شکستن یک خط اینقدر احساس عذاب نکرده اید. . فکر های خبیث و بی گاه نداشته اید.هیچ کدامتان به تمام کردن، به شروع کردن از هیچ نقطه ای که معنی دارد دچار نبوده اید. هیچ وقت در را برای هیچ غریبه ای باز نکرده اید.شما گناه نکردید. شما خرد و کثیفید.شما دمدمی مزاج و سطحی بوده اید.شما جوگیر و ترسو بوده اید.شما مدام اظهار نظر می کنید. شما نیستید.شما نبوده اید...آستین خیس از آب دهانش به مچ دستش که می خورد یخ می کرد...

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

آدم






  مردم دوست داشتنی این شهر کسانی هستند که راننده ی تاکسی باشند و کلاس آواز بروند.  اگر به آنها بگویی : " می شه برام شجریان بخونید؟" می گویند: "البته که می شه دخترم" و تمام مسیر پر ترافیکی که کفر آدم را در می آورد را با حوصله برایت نغمه می خوانند.

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

روزها و شب های تکراری




 اوایل مهر بود. در بد ترین روز های سرگردانی بودم. تصمیم گیری های فشرده ای که به من هجوم آورده بودند رهایم نمی کردند. به اجبار خانواده دو روز از تعطیلی های آخر هفته را به  همدان رفته بودم تا کمی زمان پیش دختر دایی ام بگذرانم. کسی که هیچ ایده ای نسبت به من و درگیری هایم نداشت.  نوعی واکنش های پوستی شبیه اگزما به سراغم آمده بود که بعد ها با تکرارش فهمیدم از علائم درد های جدیدم است. آرام نمی شدم. کسی نتوانست کاری برایم بکند. از درد به خود می پیجیدم. نیلوفر به بهانه ای به خانه شان کشاندم. نزدیک دامنه ی کوه، وسط باغ،  ته  پله های یک خانه ی دوبلکس قدیمی، آن کنج، دنج ترین نقطه ی خانه ی آن ها اتاق نیلوفر بود.  نیلوفر هیچی نگفت. ساز زد. یک ساعت، دو ساعت. سه ساعت. هیچی نگفت. ساز زد. من اشک ریختم. 4 ساعت، 5 ساعت. هیچی نگفت. ساز زد. تا وقتی که به دنبالمان آمدند. آرام شده بودم . خبری از التهاب نبود...

 خرداد بود. به جلسه ی تمرین موسیقی رفته بودم.  زود رسیده بودم. دلم از دست دنیا و سرگردانی هایم پر بود. فقط من بودم و علی یزدی و دیوار های سالن اجتماعات خانه ی آنها. آخر های محدوده ی سعادت آباد!  نمی دانم چه شد که اشک هایم جاری شد. علی هیچی نگفت. ساز زد. اشک ریختم. هیچی نگفت. ساز زد. ساز زد. من خواندم. با اکتاو بالا. قطعه ی کلاسیک. خبری از اشک نبود...

دیشب ، ساعت 3.5  بامداد. 
-          هنوز بیداری؟ امشب هم خوابت نبرد؟
-         نه... مثل هر شب...
-         پس به این گوش کن...
-         مگه سازت رو با خودت بردی شیراز؟
-         اوهوم. هیچی نگو. گوش کن
ساز می زد. از پشت تلفن. این عجیب آدمی که هر چه می گذرد به عجیب بودنش بیشتر پی می برم.  عجیب و سر خوش نما!

ساز می زد. اشک می ریختم. ساز می زد. قطعه ای به قطعه ی دیگر. ساز می زد. ساز می زد. ساز می زد. ساز می زد.سازمیزدسازمیزدسازمیزدسازمیزدسسسساااااازززززمییییزززززدسازمیزدس...ا...ز م..ی...ز........

امروز 7 صبح
 اس ام اسی با این مضمون: دیشب هر چی صدات کردم جواب ندادی. حتما خوابت برده بود.  خوب خوابیده باشی دخترک...

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

پیراهن پاره کردگی سینه به سینه

فرزانگان، کلاس پژوهش، آخر کلاس، جلسه ی آخر
کاری برای انجام دادن نداشتیم. من هم خسته شده بودم. همه ی پروژه ها و کار ها معلوم بود. که بچه ها با هم بحث شان شده بود و کم کم صدایشان آنقدر بلند شده بود که من هم قاطی گفتگو شان شدم. طبق معمول همان دغدغه ی تکراری انتخاب رشته که بالغ بر 2 سال است  بین شاگرد هام می بینم و بدون اینکه علاقه ای داشته باشم نقش مشاور پیرهن پاره کرده را به عهده می گیرم! یکی می گه معلومه که تجربی رو می خوام اما رشته هاش....
همان درگیری احمقانه ی عام در مورد این رشته ی مزخرف. دیگر از جنگیدن و دفاع از علم و رشته های نوپا خسته شدم. از تبلیغ خسته شدم. اصلا به من چه ! می خواهم بذارم در اشتباه غلط بزنند! بالاخره روزی خودشان می فهمند. البته اگر به زور سازمان سنجش و حفظ آبرو نخواهند بفهمند.

یک ساعت تمام به سوال هاشان راجع به رشته و خون و عفونت و جراحی و .... جواب دادم بعد رسیدم سر مولکول و عصب و سلول و نانو!

بعد از کلی سوال و جواب بحثشان اینقدر تخصصی شد تا به اینجا رسید که من فکر می کردم یه مشت ام .دی گرفته دارند راجع به انتخاب رشته ی رزیدنتی بحث می کنند. یکی می گفت اه اه اورولوژی خیلی آشغاله! آخه زنان هم شد تخصص؟ من که عمرا برم دندون! روانپزشکی؟ برو بابا هرچی خل و دیوونه س میاد پیشت!
جمله ی آخر اینقدر بهم فشار آورد که دلم خواست داد بزنم که آخه بچه! تو می دونی چند سال تا اون موقع مونده؟  می دونی چند تا شهاب سنگ آسمونی منتظرن تا رو سرت فرود بیان؟ می دونی  چند نفر اون بیرون دندون تیز کردن که غافل گیرت کنن؟ می دونی چقدر، "چقدر" قراره بالا پایین شی؟ می دونی چقدر قراره عقایدت رو بسوزونی و دوباره بسازی؟ بسوزونی و دوباره بسازی؟ می دونی دو سال دیگه به همه ی حرفا و خوش خیالی الانت می خندی؟ می دونی ؟ ها؟ می دونی؟ می دونی شاید یه روز تو هم جزو همون خل و چل هایی بشی که برای یه ساعت آرامش و خواب بدون درد دعا به جون روانپزشک ها بکنی؟ آخه تو  چی می دونی بچه؟ چی می دونی؟ 

اما فقط همین رو گفتم:
بچه ها! اگه می خواین بیاین تجربی "اینجا" رو درست کنین! ( اشاره به شقیقه) پزشک می شین که وقتی کسی با درد اومد پیشتون بدون درد بره! مهم نیست چه دردی!  اما باید درد رو براش محو کنین. همین...



.

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

مان

حالت عجیبی بود. مثل نبش قبر.مثل پیدا کردن چیزی و دوباره گم کردنش. هر عمودی در سرم انگار محو می شد به محض ساخته شندش. به محض قائمه شدنش. دست ها آویزان مانده بود و از عمق چشم هایم انگار چیزی کشیده می شد و محک می زد. این همان کشش است. دلم را گرفتم در دستم و حس کردم که فرار کار من نیست. باید تا بهار بعد بمانم. این دست و پا زدن نیست. فقط شکلی از گریه است. 


         من یک بار دیگر هستم
                                                                                                                                                                                            لبخند
 

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

توان؟

 من: من در حال حاضر اصلا در حالتی نیستم که خودمو بکشم. نگرانی تو شیفت بده. بیشتر دوست دارم بقیه رو بکشم. من همه تونو می کشم
اون:  می خوای ماها رو بکشی؟ تو؟ توی خسسسسسسته؟؟؟