۱۳۹۵ بهمن ۱, جمعه

پلاسکو

هی خسته می شوم از اینکه نمی شود حرفی زد و کاری کرد. امسال سال عجیبی ست.  من که نگذاشتم خنده م از روی صورتم برود اما لحظه ای نیست که از دست داده هایم/در حال از دست رفتن هایم را نشمارم و زورکی دل خوش نکنم به روزهای بهتر و صبوری و مزد سعی گرفتن و این حرف ها. امروز بدتر از همه بود. اینجایی که من هستم، همه می میرند. از عمامه به سر کهنه کار کشورش  گرفته تا بچه ی دوساله ی  حوری چهره ی روستایی که در دیگ جزغاله می شود. من اما داشتم باز شیطنت می کردم که با همه بخندیم. سرم را برگرداندم به تلویزیون مرکز و یا خدا، یا حسین و فرو ریخت...جلوی دهان باز و چشم های از حدقه در آمده ی ما، لگد خشن خدا خرررررررر فرو ریختش. 
جمهوری 6 ساله  می شد، با مامان سوار اتوبوس می شدیم و خودمان را می رساندیم به بابا، جمهوری، چهارراه استانبول، ساختمان پلاسکو و تعریف های مامان از 6 سالگی تا الان. آن حوض وسطش و بوی بابا و هم صنفی ها که مارا از پاساژ حافظ و گلشن تا خودش می کشاندند. من کنار حوض می لولیدم. من همیشه کنار حوض بودم تا بابا بیخیال شود. بابا همیشه تا لحظه ی آخر کشش می داد و من بیشتر محو حوض و سقف بلند. سر به بالا، سر به پایین، هی بالا و هی پایین. 4-5-6 سالگی، نمی دانم. من آن قشر را خوب می شناسم. آن قشر پدر من است. آن قشر با هزار آرزو به تهران آمده و ذره ذره با سگ-دو پول جمع کرده و تولیدی زده است. آن دسته چک ناموسش است. من دیده ام که چه دردی دارد که تمام عمرت جلوی چشمت دود شود برود هوا. باید مثل من ذوق کرده باشی برای فواره ی ان حوض وسط. باید پیاده رفته باشی از گلشن تا پلاسکو. باید پز های مامان از دوران نامزدی اش از گشت و گذار در جمهوری را شنیده باشی تا بفهمی درد یکی دو تا نیست.باید همیشه در جمهوری بوده باشی از کودکی تا روزهای از دست رفتنت. باید بدانی که گیج و ویج بودن برای غصه های از شمار در رفته بابت فرو ریختن آن دیوار های فرسوده یعنی چه. من با این ویرانه چه کنم؟ با صدای ضجه ی "علی تو رو خدا نرو گیر می افتی" با اشک های گوله گوله، با غم  و نگرانی پدر، با انتظار و دلهره، با مادری که نمی داند خودش را دلداری بدهد یا خانواده اش را،  با مرگ رفیق، با خواب نا آرام این همه آدم، با این شبی که نمی دانم چطور قرار است صبح شود.... با این سال کوفتی که هر روز یه فاجعه دارد؟ 

با ذوق های کودکی ام برای "بریم جمهوری پیش بابا" با همه ی خیابان های دلگیر تهران.... با تو که نیستی سر روی شانه ات بگذارم و نتوانم بگویم چه مرگم است... با تو که "آلبر کاموی درونت می گوید همه چیز مدت هاست که فرو ریخته است"  با درماندگی خودم که کاش بودم و به یک دردی می خوردم/ در اینکه  حق و حدود ابراز-شراکت در غم عمومی تا کجاست؟ با وابستگی ام به متر به متر این شهر. 
من هم مثل همه نمی دانم با غم انگیز ترین حالت تهران چه کنم.... 

۱۳۹۵ دی ۲۱, سه‌شنبه

از تو دور بودم؛ کابوس از اینجا شروع شد. مدتها بود که خوشحال بودم که چنین خوابهای در هم تنیده  نمیبینم، یا دقیق تر اینکه چنین چرندیاتی را  به خاطر نمی آورم. دیشب اما دوباره به سراغم آمدند. من از تو دور بودم و کابوس از اینجا شروع شد. در پی تو بودم. تو اما دور بودی؛ در کشوری دیگر. به آنجا رسیدم، ماجرا شروع شد: خلاصه اش اینکه "ممنوع الورود به مبدا" و "دیپورت شده از مقصد" همه یکجا بودم. دور از تو "مولانا" هم که باشم، "ممنوع الورود از مبدا" و "دیپورت شده از مقصد" ام. خیلی دور نرو.




۱۳۹۵ دی ۱۲, یکشنبه

عطر

 کاش می شد بو ها را هم ثبت کرد. آن وقت من بوی تن تو را می ریختم توی شیشه، و هر از گاهی سرم را می کردم توی شیشه و فکر می کردم تو اینجایی. اما حیف که نه طعم را می شود ثبت کرد و نه بو را. بو بهترین است. خصوصا عطر تو که روی نقطه نقطه ی مسیرت می ماند. و من برای چندمین بار که می گویم: 
این پخش می کند عطرت، 
این پخش که می کند عطرت، 
غریب ترین مردمان زمانه ام،
قریب به اتفاق تو می شوم...
بی آنکه بدانی،
یگانه ای برای من