۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

تجربه




روزها شدند ابزاری که می روند و می آیند  پشت و سر هم و تو دل می بندی به لحظه های بعد، بعد، بعد اما حیف که  نسیت هیچ امیدی و عبرت است و عادت.
 صدای رنج عقاید می آید. صدای دفن تمام انسانیت ها می آید. صدای  له شدن شخصیت یک تازگی می آید که می جنگد برای ماندن و دست و پا می زند که کسی تغییرش ندهد، تمام زجر ها را بکشد و بماند ، شکنجه شود به امید رهایی. صدای آواز هایش می آید در پس زندان وهمی. تمام ظرافت ها در شباهت جوانی هایمان با موش های آزمایشگاهی خلاصه می شود که شرطی می شویم که تا هست هشو و مزخرف و چرند، بگویند و بشنویم و نگوییم و نرنجند. ضجه های خستگی می آید. خستگی هایی که  از ماندن در تن من به ستوه اند حتی. از ماندن در من فاشیست محافظه کار که برای راضی کردن همه ی آنهایی که سعی می کنند به زور بفهمانند که بزرگند، می فهمند، می  توانند ؛ دست به هر خودزنی ای می زنم که بمانم.  که بمانم حتی با اعصاب مفتول شده، با سیم های سوخته، با آجر های یک در میان چیده شده، با دندان های ریخته، با زانوی آویزان.  اما بمانم همانطور که هستم و می خواهم و در کمال ساده لوحی فکر کنم که حرف زدن حق است، خواستن طبیعی ست، جنگیدن ثمر بخش ، اما حیف که نیست هیچ امیدی و عبرت است و عادت.
 دارم یاد می گیرم که امید نداشته باشم. دارم یاد می گیردم که  محکم بودن معنی ندارد، دارم یاد می گیرم که خوب همان است که به تو گفته می شود، دارم یاد می گیرم که باید شنید و انجام داد تا راحت بود، دارم یاد می گیرم که باید خورد تا نمرد و برای خوردن باید سر کج کرد. دارم یاد می گیرم که حسرت به دل یک استراحت آرام و راحت باید ماند تا آن هم عادت شود. دارم یاد می گیرم که چطور گریه کنم که اشک هایم شور نباشد که بالشم کثیف شود و صدای دیگران را در بیاورد! کاش می فهمیدیم که بزرگ هم بزرگ نیست. کاش می فهمیدیم که کثافت پاشیدن روی خودمان و دیگران خوشبختی نیست. کاش می گذاشتید آن سه حرف حماسی را نشانتان بدهم. حیف که نیست هیچ امیدی و عبرت است و عادت.

 فکر می کردم که خواستن برای خوب بودن کافی ست اما... فکر می کردم لذت درونی  هست اما...فکر می کردم آرامش به دست آوردنی ست اما...فکر می کردم خستگی  پرتاب می شود اما...حیف که نیست هیچ امیدی و عبرت است و عادت...

رفقا، بیشتر از همیشه به "بودنتان" امیدوار و نیازمندم. اما نیستید و امیدوارم من و دل بسته ی تمام حماقت ها. حیف که نیست هیچ امیدی و عبرت است و عادت...

 شوره زار..

پ.ن: لعنت به همه تون که باید صد بار صد بار آرزو کنم که بابا بیا منو از رو زمین وردار. هییییی دااااااد و  بیدااااد می کنم که بسه! نمی شنوی!