۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

کشتمش!

تاریکی، خالی متعالی!و سایه ای خاکستری.
 خاکستری من بودم! با یک دستمال کاغذی در دستم! اشکهایم را با آن پاک کردم!و سایه ای دیگر،تاریک! قدمهایم به او رهنمون می شد! رسیدم، دستمال کاغذی خیس را مچاله کردم و گوشه ای روی زمین سیاه انداختم! نگریستم. نگاهم کنده شد.خود را میدیدم که قدمی به او نزدیک می شوم. نگاهم گوشه ای روی زمین کشیده می شد. از فراسو خود را میدیدم که در آغوشش رها می شدم. دستانش را حلقه ام کرد. در حصارش اسیر شدم. لِه می شدم. نفسم بند آمد، موهایم ریخت! پوست تنم ذوب شد. مثل او. هر دو فنا می شدیم! از دستانم فقط استخوانی باقی مانده بود. ناگاه جمجمه ام افتاد. روی زمین تاریک قل خورد. او هم نابود شد.

خوشحال بودم؛ شک هم مثل من نابود شد. نه منی باقی بود نه او!من فقط نگاه بودم.
              نه! من وجود داشتم! آنجا!
        اشک هایم باقی مانده بود؛
باری! آن دستمال کاغذی بودم!

هیچ نظری موجود نیست: