۱۳۹۲ بهمن ۲, چهارشنبه

می خواستم بنویسم . از مهربانی های دخترانه بنویسم. از همدلی های هم سن و سالی ام بنویسم . از دغدغه های "عاشقانه های سخت و آرام" بنویسم. از "نتوانستن به کس دیگری فکر کردن" ی که مشترک است بین ماها. از نرمی صبحی که خستگی بی خوابی ندارد. از  شب امتحان های عجیب و توام با لذت آموختن. از لطافت شب. از بوی عصر. از "او" . اما..

حیف که کسی از شعر و کسی از نوشتن و کسی از هر چیزی که برایم مانده بود. بی تاثیر نیست. وقتی کسی آزارم می دهد چیزهای مربوط به او هم آزارم می دهد. از نوشتن زده شده ام. از شعر می ترسم. از علم هم حتی...که فقط فراموش کنم هر آنچه که گذشت...
بابت این تنفر ها نمی بخشمش... که از "رمان های نخوانده" هم زده شدم...


می خواستم بنویسم. می خواستم برگردم به همه ی یاد هایی که حتی موقع بحران ها کمک کننده ی فراموشی "بدی" هاست. 
که بنویسم 
از "او"
اما 
نمی توانم بگویم، 
که نیست 
و منی نیست 
که با او حالش خوب باشد


منتظرم

منتظر حادثه ای تازه  

۱۳۹۲ دی ۲۵, چهارشنبه

دوست داشتن بنیادی خودخواهانه دارد.
و آدم های مثل من
این مسئله را درک نمی کنند
...

۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه

هنوز راضی ام. از تنها چیزی که برایم مانده. از اینکه دارم کم کم می فهمم و می رقصم. از اینکه می توانم برقصم. از اینکه تحت هر شرایطی هیچ چیز نمی تواند باعث شود که نرقصم. از اینکه می توانم همه ی درد هایم را با رقصیدن فراموش کنم. از اینکه هر آهنگی را که بشنوم نشان کنم که باهاش برقصم. از اینکه می توانم درس و امتحان و کار و همه ی مشکل ها و گره ها را بگذارم پشت سر و آی بچرخم و خم شوم و بلند شوم و خودم را بیندازم روی زمین و برقصم و برقصم و برقصم. چقدر راضی ام که می توانم بگویم گور پدر همه چیز و همه کس و بی وقفه...برقصم...