۱۳۹۳ آذر ۱۴, جمعه



صدای پا می آمد.
سرعت عمل از حدی بیشتر نمی شود.
صدای پا می آمد و "او" نفس نفس می زد.
زجر ناتوانی را فقط در لحظه های شنیدن صدای پا می توان دریافت. اینکه از یه حدی به بعد چیزی تند تر نمی شود. گاهی آدم به استقبال مصیبت می رود. اینکه خودت را آماده کنی که دنیا روی سرت خراب شود. نفس نفس می زد و خود را به در و دیوار می کوبید. صدای پا می آمد. لعنتی چرا اینگونه راه می رود...یه پا پس می زند و یه پا پیش...داشت دیر می شد...اگر می رسید...
این صدای پا را یکی خفه کند...همه ی بدبختی ها و ناتوانی ها را می آورد جلوی چشم آدم. به خود می گفت خاک بر سرت...عرضه ی هیچ کاری را نداری...نمی شود که نمی شود...همه ی پارادوکس ها و امید به خود دادن ها و همه  و همه به ذهنش هجوم می آورد. به خود دلگرمی می داد. می گفت دار فانی همین است. یه روز همه ش رو سرت خراب می شود. و آن وقت است که می فهمی که از اولش هم هیچی نبود...
صدای پا نزدیک و نزدیک تر می شد.
زجر می کشید.
صدای پا قطع شد...
نفس می کشید.
قفل در چرخید..
با درد نفس می کشید..
دستگیره ی در تکانی خورد و در ناله ای کرد و من از چهارچوب ظاهر شدم. با نگاه پر از نفرت... با چشمانی از حدقه در آمده...نگاهش می کردم... نفرت ...از سر و رویم به قیافه ی پر از التماسش می بارید...
دنیا روی سرش خراب شده بود و نفس هایش هم آرام شده بود. نفرت می رفت و می آمد و من...نفرت از خودم...که کاش...بزرگ می شدم و می رفتم و در آغوش می کشیدمش...
به "او" گفته بودم...قدم زدن یک پا پس است و یک پا پیش...

پل های پشت سر را نگاه نمی کنم.منتظرم خودش بیاید بگوید که سالم اند یا همه ش را یک تنه خراب کرده...



 دم صبح خواب می دیدم  "س" جون وسط آن همه سر و صدا آمده به من می گوید "تو چرا صدات گرفته اینقدر؟