۱۳۹۳ آذر ۱۴, جمعه



صدای پا می آمد.
سرعت عمل از حدی بیشتر نمی شود.
صدای پا می آمد و "او" نفس نفس می زد.
زجر ناتوانی را فقط در لحظه های شنیدن صدای پا می توان دریافت. اینکه از یه حدی به بعد چیزی تند تر نمی شود. گاهی آدم به استقبال مصیبت می رود. اینکه خودت را آماده کنی که دنیا روی سرت خراب شود. نفس نفس می زد و خود را به در و دیوار می کوبید. صدای پا می آمد. لعنتی چرا اینگونه راه می رود...یه پا پس می زند و یه پا پیش...داشت دیر می شد...اگر می رسید...
این صدای پا را یکی خفه کند...همه ی بدبختی ها و ناتوانی ها را می آورد جلوی چشم آدم. به خود می گفت خاک بر سرت...عرضه ی هیچ کاری را نداری...نمی شود که نمی شود...همه ی پارادوکس ها و امید به خود دادن ها و همه  و همه به ذهنش هجوم می آورد. به خود دلگرمی می داد. می گفت دار فانی همین است. یه روز همه ش رو سرت خراب می شود. و آن وقت است که می فهمی که از اولش هم هیچی نبود...
صدای پا نزدیک و نزدیک تر می شد.
زجر می کشید.
صدای پا قطع شد...
نفس می کشید.
قفل در چرخید..
با درد نفس می کشید..
دستگیره ی در تکانی خورد و در ناله ای کرد و من از چهارچوب ظاهر شدم. با نگاه پر از نفرت... با چشمانی از حدقه در آمده...نگاهش می کردم... نفرت ...از سر و رویم به قیافه ی پر از التماسش می بارید...
دنیا روی سرش خراب شده بود و نفس هایش هم آرام شده بود. نفرت می رفت و می آمد و من...نفرت از خودم...که کاش...بزرگ می شدم و می رفتم و در آغوش می کشیدمش...
به "او" گفته بودم...قدم زدن یک پا پس است و یک پا پیش...

پل های پشت سر را نگاه نمی کنم.منتظرم خودش بیاید بگوید که سالم اند یا همه ش را یک تنه خراب کرده...



 دم صبح خواب می دیدم  "س" جون وسط آن همه سر و صدا آمده به من می گوید "تو چرا صدات گرفته اینقدر؟  

۱۳۹۳ آبان ۲۲, پنجشنبه

بیست و دوم ماه هشتم از هر سال

 سلام. من ٢٢ آبان هستم و از اینکه هیچ وقت هیجان و خوشحالی ای نداشته ام ناراحتم.
سلام. من٢٢آبان هستم و از اینکه همیشه یادآور تنهایی و بی کسی و گذر زمان و ... هستم شاکی ام. از اینکه به جای خوشحال کردن بدتر ناراحت می کنم و همه ی بی کسی ها را در چشم کسی فرو می کنم احساس درد می کنم.
سلام. من ٢٢آبان هستم و اکثر اوقات چند روز قبل یا بعدش یک بد بیاری ای اتفاق می افتد و همه چیز را خراب می کند و گاهی هم تقصیر کسی نیست و گاهی هم متاسفانه هست و دردناک ترش می کند.
سلام. من ٢٢ آبان هستم. آنقدر چشمانم را می مالم که نور سفید چشمانم را می زند. لنزم کج و کوله می شود و مژه هایم می رود روی چشمم و لنزم و چشمم را می سوزاند. بعدش به اشک هایی که جمع می شود و چکه چکه از آن بیرون می آید بی توجهی می کنم. به تو. به نبودنت. به بی معرفی ات.
سلام. من ٢٢ آبان هستم و هر دفعه دنبال معرفت و محبت می گردم و نیست که نیست و بعد غصه می خورم.
 سلام. من ٢٢ آبان  هستم. می خواهم که اوضاع بهتر شود. می خواهم دیگر گریه نکنم و غصه نخورم. می خواهم به تو فکر نکنم.می خواهم تنها نباشم. می خواهم زمستان سرد نباشد. می خواهم هر روز به جای دانشگاه رفتن بخوانم و برقصم. می خواهم تو باشی. مرا دوستم داشته باشی...
سلام. من ٢٢ آبان هستم و دیگر حساس به چیزی نیستم. دیگر بریده ام. دیگر برایم چیزی مهم نیست. انتظاری هم ندارم. تنها قدم می زنم و از یکی دو تا لبخند و محبت...هرچند کم و کوتاه ذووووق زده می شوم و جایم را به ابر ها می دهم.
سلام. من ٢٢ آبان هستم و آدم های مهربان را می بینم. دوستشان می دارم و به همه شان دمت گرم می گویم. حتی یک نفر هم که باشید، یادم می افتد که تنها نیستم و دیگر توجه نمی کنم به آنکس که نیست. همراه من قدم بزنید. نفسم بیشتر در می آید.

عجب حکایتی ست این ٢٢ آبان...
٢٥ هم شد تمام.

من زنده ام . با ماشین دزد زده، یکی دو تا دوست مرهم دل و مادر و پدری فرار کرده از بهشتJ

  پ.ن:روز تولد هم مگر آدم باید بنویسد؟   و اینکه امسال به من خوش گذشت :) 
 همه ش حس می کنم این را  و یا شبیه این را کسی جایی نوشته. ولی نمی دانم چرا...

۱۳۹۳ آبان ۲۰, سه‌شنبه

کابوس ها خیلی زود واقعی می شوند...خیلی زود...

 همین امروز صبح بود. رفتم روی ترازو و گفتم که دارم وزن اضافه می کنم.قبلا ها همه ش کم می کردم. فکر کردم که شاید به خاطر این باشد که با رانندگی عادت کردم و قدم زدن زود خسته ام می کند. دیگر توان این کارها را ندارم. بعد پشت سرش به چند ماه دیگر فکر کردم. فکر کردم که اگر روزی  دوباره برگردم سر خانه ی اول چقدر سخت است. چه قدر از پیاده قدم زدن در شهر خواهم ترسید...چقدر سردم خواهد شد... دیگر به کارهایم نمی رسم و وقتم و پولم بیشتر هدر خواهد رفت...حاضر نیستم از کارایم کم کنم... و گفتم هرگز این اتفاق نخواهد افتاد. سی دی هایم را دیدم و گفتم اگر یه بار کسی بیاید و داخل ماشینم را بدزدد این سی دی ها را هم ببرد چقدر من غصه بخورم...بعد خودم را آرام کردم و گفتم نه بابا! کدام دزدی از این آهنگ ها خوشش می آید آخر؟
همین امروز صبح بود...فهمیدم چقدر به بوی عطرم دل بسته ام....لپ تاپم را گذاشتم توی کیفم و کتاب هایم را نیز هم و عینکم را و فقط دو کتاب ماند در ماشین و رفتم دانشگاه...
فقط فکر می کردم که تقریبا همه چیز خوب شده به جز یک کینه ی فراموش نشدنی و چند درد درونی...ولی...دیگر حاضر نیستم به قبل بازگردم...همه ی این ها یک کابوس بود...


ظهر که روپوش به دست رفتم به سمت ماشین...سر جایش نبود... به همین راحتی برگشتم سر خانه ی اول...کتاب هایم و سی دی هایم و عطرم و  ماشینم را همه را با هم دزد برده بود... در فاصله ی  4-5 ساعت فقط ... 

۱۳۹۳ آبان ۶, سه‌شنبه

 نه رفتن مهم بود
و نه ماندن
مهم
من بودم
که نبودم.




در ها که باز شد،
من
از هجوم حقیقت به خاک افتادم
...

۱۳۹۳ مهر ۲۸, دوشنبه

چراغ قرمزها

پاییز و تابستان در هم نتیده است. اینجا همان جایی ست که باید موزاییک های کف خیابان را به دوش بکشیم. کسی به نداشته هایش می بالد و توهم مورد حسادت واقع شدن دارد. کسی مدام می دود. کسی به ناگاه چشم گریه اش را از دست می دهد. کسی همه ی خوشبختی هایش پشت سر هم سر می رسد. کسی تا به حال طعم تنش را نچشیده و فکر می کند تلخی اش مثل قهوه است.کسی تف می کند به این دنیا. کسی به دست کسی فاحشه می شود...میان سیاهی شب، نطفه های دردش مختوم می شوند و کیسه کیسه مرگ و سقط از او می بارد. اینجا زمین برای کسانی سنگین می شود. این جا از همه جا بی خبران روی زمین بند نیستند.کسی به فریاد زنندگان خیره می شود و همه چیز را فراموش می کند و خواب ابدی می گیردش. اینجا کسی مداااااام می دود. دور خیز می کند برای دورترین نقطه ها...نمی داند به دنبال چیست اما...با تماااااام قوا می دود. اینجا شب می نالد...روز می گرید و بعضی می خندند. اینجا اما کسی می خندد....می خندد و پشت می کند به این دنیا و کیسه کیسه آب بر شانه هایش سوار می کند...که شب...زخم های خود و رهگذران کتک خورده را بشوید و چشم ببندد و برود تا ناکجاآباد...وااااااای که چقدر ماه سنگین است این شب ها....


 پ.ن:از وقتی یادم است دوست داشتم از این دست فروش هایی که در ترافیک همت می چرخند از این کلاغ هایی که قارقار می کنند بخرم. هر بار غم صدای قارقارشان دستم را به لرزه می اندازد...

۱۳۹۳ مهر ۱۸, جمعه

پشت چراغ قرمز 3

این بار در ترافیک بودم. ترافیکی که چراغ قرمز هایش ابهتی نداشت. چه فرقی می کند کجا؟ گردن که می چرخاندم دیدم راننده ی بغلی شبیه تو بود.. البته که دختری هم کنارش بود. ولی شبیه تو بود. شبیه قبلن های تو بود با اینکه می دانم دیگر اونجوری نیستی. ماشینش هم ماشین تو نبود. ولی فکر می کردم که شاید ماشینت را عوض کرده باشی. چراغ که رد شد سعی کردم دنبالت بیایم و ببینم که واقعا خودت هستی یا نه. ترافیک که نمی گذارد. حرص می دهد آدم را فقط. به همین بلاهت قانع شده بودم که دنبال کسی کنم که با این وصف به احتمال خیلی کم تو باشی. اما من برایش تلاش کردم و حرص خوردم. و نشد... می دانی؟ از آن احمقانه تر آن که دیگر دلم هم تو را نمی خواست..اما نمی دانم چرا می خواستم دنبالت کنم...

با من این کار را نکن
لطفا
من آدم نفرت ورزیدن نیستم

۱۳۹۳ مهر ۱۰, پنجشنبه

غم سیاه

 کتک زیاد می خوریم. گاه به خاطر یک اشتباه کتک زیاد می خوریم. و این کتک خودرن تا مدت های دور ادامه می یابد. گاهی این اشتباه انقدر مسخره و احمقانه و بی ارزش است که آدم بیشتر از این می سوزد تا درد کتک. یه مدت به خاطر کتک از زندگی تلف می شود، یه مدت هم به خاطر افسوس. یه مدت هم به این صورت می گذرد که آدم هی می نشیند با خود حساب می کند که تقصیر کدام یک از طرفین بوده؟  من؟ او؟ اگر من که یک احمق به تمام معنا هستم...اگر او که باز هم احمق به تمام معنا هستم که گذاشتم یک آدم در حقم چنین کاری کند و من احمق به خاطرش این همه غصه بخورم و زندگی ام را خراب کنم...
همیشه سعی کرده ام ببخشم...خودم را..او را...دیگران را...حتی خدا را...ولی گاهی بخشیدن هم دیگر فایده ای ندارد. بعضی چیزها را هیچ جوری نمی شود جبران کرد. بعضی زخم ها را نمی شود خوب کردو بعضی لگه ها هرگز پاک نمی شوند. و این درد بزرگی ست. دردی که اثیر غم سیاه می کند آدم را. و این یعنی دیگر راهی برای فراموش کردن و فراموش شدن نیست. چرا که رهایی از غم سیاه امکان پذیر نیست. و ما ...این میان بین درد و عذاب وجدان سرگردانیم. گاهی هرگز نمی فهمیم چه کردیم..چه زخمی زدیم و چه لکه ای بر زندگی کسی انداختیم... دیگر بخشیده شدن هم فایده ای ندارد. این غم غم سیاه است...غمی که حتی رقصیدنش هم آسان است و بیییییییی مخاطب ترین نوعش....
نمی خواستم این را بگویم...ولی به مرحله ای رسیدم که دلم نمی خواهد ببخشمت...اشک هایی که رفته جبران نمی شود...جسم شکسته ی من...روح شکسته ام، یک سال از جوانی ام و نتایجش که هنوز هست...هزاران مشکلی که تلف کردن یک سال به دنبال خود آورد و هنوز پاک نمی شود...حالا دیگر این ها تنها یادگار های تو برای من اند...دیگر حتی لحظه ای از خوشی هایمان هم در ذهنم نمانده. شدی برایم نماد بدبختی... شدی عامل نا امیدی و یاس و هر چه که شومی می آورد... و کاش نمی دیدم که وقتی زجر می کشیدم تو خوشحال بودی...که آرزو کنم روزی جای من باشی...باور کن من اینقدر سنگدل نبودم که نتوانم خوشحالی ات را ببینم. ولی... همه ی این ها را خودت کاشتی...این هم از همان جبران ناپذیر هایی ست که به من چسبیده و بوی گند می دهد...دیگر خودم را هم دوست ندارم...اصلا دوست ندارم. چون این موجود خموده ی ضعیف از پا افتاده ی زشت من نیستم...باورش برایم سخت است... کاش حداقل به فکر جبران می افتادی...کاش اینقدر سیاه و سنگدل نمی شدم...

می گفت این دید سیاهت را که برایت کاشته بشوی...دنیا این جور هم نیست...همه شان اینجور نیستند. ولی...من دیگر آسمانی ندارم که تویش برف ببارد...که برای من همه ش دیوار است که هزااااااار سال هم که ببارد این دیوار سرد من سهمی نمی برد...که من فقط اشک دارم از همه ی این ها...که آن ها هم همان اولش...تو را، پنجره را، برف را و نور را در خود غرق کرد و جمع شد و از نگاهم چکید...این اشک ها را چطور می شود جبران کرد؟

هنوز دارم کتک می خورم و هنوز دلم می خواهد ببخشمت و هنوووووووز نمی توانم و می دانم تو لحظه ای هم به ذهنت خطور نمی کند کلمه ای از این ها را...تو خوشحالی و فکرت از من پااااااک ِ پااااااک

کاش جای تو بودم.....

۱۳۹۳ مهر ۳, پنجشنبه

شهر عجیب،پشت چراغ قرمز 2

 مکان: پشت چراغ قرمز مرزداران
زمان: یکی از همین شب های بغض زده

پسر نسبتا متشخص مگان مشکی بغل دست ماشین من: می دونی چهرت شبیه کیه؟

من ( گردن کج را چرخانده و به سمت او نگه داشتم و لبخندکی زدم.): کی؟ ( فکرمی کردم می خواهد سر صحبت باز کند...مثل همه ی پشت چراغ قرمزی ها و توی ترافیک های سنگینی ها و توی پمپ بنزینی های معمولی شهر)

او: همون بازیگره تو فلان فیلم ...همون دختره که نقش فلانو داشت...اسمش یادم نمیاد...همون دختره دیگه

من: کدوم فیلم؟ من ندیدم! (با همون لبخندک زورکی)

او: همون فیلمه دیگه...که توش فلانی و فلانی هم بودن... ( این فلانی ها اسم بود ها...بنا به دلایلی استتار شده اند)

من: اصلا نمی دونم کدومو می گی!

او: حالا یادت باشه اگه دیدی حتما دقت کن

من: باشه

(چراغ کم کم داره سبز می شه)

او: خواستم بدونی چهره ی دلنشینی داری...مثل همون بازیگره...مراقب خودت باش...شب به خیر، بای بای


و گاااااااز داد و رفت....

۱۳۹۳ مهر ۱, سه‌شنبه

شهر عجیب، پشت چراغ قرمز 1

تهران شهر عجیبی ست..گاهی پر از گرگ است و گاهی مهربان ترین آدم های دنیا را دارد. تصمیم گرفتم به طور سریالی از این شهر بنویسم. خصوصا از وقایع پشت چراغ قرمزش. مادامی که واقعیات هایم تمام شد، دنیای خیال راوی ماست. این هم اولین پست از خاطرات پشت پراغ قرمز است.

شبی بود پر از بغض. پشت چراغ قرمز مرزداران جا خشک کرده بودم و به دور دست... بچه های کار مثل همیشه گل و فال و ... می فروختند. بغض توجه نکردن به این بچه هایی که جای دیگری دوستشان دارم هم به بغض آن شبم اضافه شد. هی می گفت..خاله...بخر...خاله یه دونه بخر...قربون خوشگلی ت ...یه دونه بخند...وقتی می خندی خوشگل تری...
در تعجب این بودم که اشتباه شنیدم یا نه...وقتی نگاهش کردم لبخندی زد و رفت سراغ ماشین دیگر...

چقدر راحت فضا را عوض کرد!


* این یک روایت واقعی ست!  

۱۳۹۳ شهریور ۲۷, پنجشنبه

این تنها حقیقت زندگی ِ بی رحم

مرثیه خوانی همیشه سخت است. دلیلش هم این است که بغض گلوی آدم را می گیرد، زبان آدم تکان نمی خورد و مغز قفل می کند. نمی داند که چه بگوید، چه بنالد و چه زاری کند... مثل من...مثل حالای من که چهره اش لحظه ای از جلوی چشمانم دور نمی شود..صدای خنده هایش در گوشم می پیچد.. و اداها و رفتار های شادش، انرژی اش  و همه ی مهربانی هایش همه جای این شهر و این روزها موج می زند. کاش همه ی این حرف ها دروغ بود...کاش همه ی این داستان ها شوخی بود...کاش دوباره می آمدی و می خندیدی، دعوایم می کردی، درس می پرسیدی و بازخواست می کردی. کاش یک بار، فقط یک بار دیگر از من امتحان می گرفتی.

در اوج تنهایی رفتن، کار هر کسی نیست...تویی که با همه ی خنده هایت، همه ی انرژی بی پایانت، همه ی شوخی هایت به این تنهایی خو گرفته بودی. کاش زودتر می گفتم که می دانم "دکتر باید خوش خط باشد" کاش یادم بماند که همه ی بیماری های سیستمیک را جزء به جزء از که یاد گرفتم. کاش خستگی های بخش های  پنج شنبه صبح را بیشتر دوست می داشتم.  کاش یادم می ماند که روزهایی که تو هستی بخش بگیرم... که دیگر از دستم شاکی نشوی... اسم تک تک دارو ها را با صدای تو مرور می کنم..

حالا دیگر کسی نیست...که وقتی تشخیصم درست است، وقتی دارو درست تجویز می کنم، وقتی 
جواب سوالم درست است، سلام نظامی بدهد و زنده باد سر دهد...

آرام بخواب بانو...من می دانم... مرگ تنها حقیقت زندگی ست. 

۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

راهش این نیست

بیدار که می شدیم هوایم سرد بود.
نمی دانستم چشم هایم بسته بود یا سیاهی از تاریکی بود.
هرچند با تمام قوا تلاش می کردم که ببینم.
بعدش دیگر نفهمیدم چه شد...زیر پل های شهر همه فریاد می کشیدند. تو دستم را گرفته بودی. هراسان بودی. می دانستی از شلوغی می ترسم. از جمعیت گریزانم. برای همین دستم را محکم فشار می دادی
و باز گاهی من نمی دیدم. و هر بار تو آرام می کردی ام. در آغوشت، با لبخندت، با دستانت و گرمایت و من همچنان با لب های غنچه شده ی تازه از بوسه برپیده شده اما سیر نشده...
این بار تو رفته بودی.
هوا سردتر شده بود.
سوز سرما نعره ی گرگ بود.
فکر می کردی رفتن بهتر است.
به عقب که برنمی گشتی ،  پاشنه ات تکه سنگی را به سمتم پرتاب کرد.
با برخوردش هر تکه از استخوانم را یک جای زمین انداخت.
سرما و رفتنت جانم را گرفت
دیدارمان به قیامت شد
راهش این نبود.
گفته بودم، قدم زدن یک پا پس زدن است و یک پا پیش...
کاش فریاد می زدی.

کاش.

۱۳۹۳ شهریور ۱۳, پنجشنبه

این چه حقی ست؟

   کاش وقت می شد بیای با هم گیسو به باد بدیم. بچرخیم و برقصیم
وقتشه که آروم و رها باشی
و سوار بشی روی ابرا
بری تا ستاره ها
 پاشو
پاشو باید بزرگ بشی
برای مردن خیلی زوده
خیلی...



تارا...شاگردم...خبر دار شدم که از این دنیا رفته. بد حالم...

۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه

پیچیدگی حیات


در طول تاریخ جیات بر روی این کره ی خاکی؛ تنوع موجودات زنده دائما بیشتر شده. موجودات  زنده مدام پیچیده تر شده اند و در عوض قدرت ترمیم بسیار کم تر شده...در طول تاریخ حیات بشر البته تنوع افکار بیشتر شده..ذهن ها هر چه پیچیده تر...قدرت ترمیم کمتر...بدتر اینکه قدرت آسیب رسانی/پذیری هم بیشتر...
آتش بس...
حالا چی رو می شه ترمیم کرد؟
دست و پای قطع شده رو؟ مگر اینکه ستاره ی دریایی باشیم یا پلاناریا یا سمندر یا...
صورتی که از اشک خراشیده رو؟
دلی که سوخته رو؟
ذهنی که نفرتی به نفرتهای سابقش اضافه شده رو؟
تاریخی که خونی به خونای سابقش اصافه شده رو؟
...؟

؟

۱۳۹۳ مرداد ۲۶, یکشنبه

 یک چشم هم بس است مرا.یکی ش را بردار...مال تو.جهانم را زیادی ش می کند با دوچشم نگاهش کردن.
گفتم از اینجا به بعدش را دیگر نمی شود رویا بافت...گفته بودم از اینجا به بعدش واقعیت می آید می خواباند توی گوشت، اشک توی چشم هایت جا نمی شود و من طاقت این را ندارم دیگر... برای اشک هنوز خیلی کم ام...
بروم همه ی خنده هاشان را از روی لب هایشان بردارم؟ بعد شانه هایشان را تکان تکان دهم و هی تکان دهم که آرزوهاشان کم کَمک بریزد روی زمین که نخندند...آخر گمانم هیچ خنده ندارد....این ها طفلکی اند! نمی دانند. بروم واقعیت شوم را بزنم توی گوششان؟ خنده هاشان خودش تالاپ می افتد زمین...
بگذار اول فکرهام را بکنم بعد بیا این یکی چشمم را هم ببر. دیدنی ندارد جهانم.هنوز درگیر این حماقتم که صبح ها دروغ ها را باور کنم، تماشا کنم...فعلا این یکی را لازم دارم.
جدی شده ام. ترسیده ام که روزی که خنده های تو هم بیفتد زمین دیر شده باشد. و من طاقت اشک هایت را نداشته باشم. و کم باشم. دیر نکن...
فکر هام را کردم. چشم هام مال تو. من دوتا دیگر دارم.که وقتی این ها را می بندم آن ها می بینند  و همه چیز هم قشنگ تر است. ببرشان...که فردا تن را به هیچ دروغی نسپارم شاید...
فقط...
گریه ات را...

نه.

۱۳۹۳ مرداد ۱۷, جمعه


 شک نکن
پذیرا هستم
آرام و تدریجی نزدیک شو
و ناآگاهانه
همانطور که" نزدیک شدن به دیکتاتوری آرام و تدریجی و ناآگاهانه است"
به من نزدیک شو
من
فراموش می کنم
هر بلایی که سرم آمد
می پذیرم

شک نکن 

۱۳۹۳ مرداد ۱۳, دوشنبه

فکر کن

بخوان مرا. باید که خوانده شوم. از من فرار کن. به من بیاویز در این حرکت نیم دایره ای. به من فکر کن.به حضور من فکر کن. به فکر کردن به من فکر کن. فکر کن که من هنوز هستم. هنوز نفس می کشم ودر نفس های تندم با هر دم یک خاطره و با هر بازدمم خاطره ای دیگر را هرزه می کنم.من هنوز مثل قبل ها راه می روم . می افتم در نیروی مرکز گرا. به نفس های تند من فکر کن. به اشک های من فکر کن. به صداهای خفه ی من فکر کن. هنوز سینه ی بزرگی دارم. آنقدر که تمام قدم های تو تویش جا شود. به درد های من فکر کن. هنوز آه های بی صدا دارم. به دل من فکر کن. به دل احمق من فکر کن که دیگر به رحم نمی آید. تنها جمله ای که "هنوز" ندارد. فکر کن. به رفتن من فکر کن. به اول رفتن من فکر کن. به فکر کردن های خودت فکر کن.
فکر کن
فراموش نکن

فکر کن.

۱۳۹۳ مرداد ۶, دوشنبه

 یک سال پیش
کولی وار توی خیابان های وحشتزده پس از زلزله تلو تلو می خوردم و صدایم را توی گلویم انداخته بودم . می دانستم که کسی مرا نخواهد شنید . کسی مرا نخواهد دید . کسی سوالی از من نمی پرسد . مرا توضیح نمی دهد . خودم را توصیف نخواهم کرد . می دانستم که شهر همیشه همین بوده است شهر همیشه همین بوده که در خود پیچیده است و دگرگون شده باد را در خود می وزاند تا این عطش و سوز صدایم را از زخم هایش برهاند . صدایم را توی گلویم انداخته بودم و می فهمیدم که اصالتی ندارد هیچ چیز مگر محیط شک آلود شهر با این همه خاک و خستگی و خون و خ و خ و خ وخ و خ وخ ....
از دلشوره هایم خبری نبود . چیزی برای شور دل نبود نمانده بود . باد را حس نمی کردم از فرط آتش از فرط عطش . من مانده بودم . مثل همیشه فقط من مانده بودم و راه های حلزونی شهر بی ذات . کولی وار تلو تلو می خوردم توی حلزون و صدایم در گلو آتش می گرفت و با باد خاموش می شد . من شهر نبودم من شهر می شدم در پس لرزه های نابودی .

این سال که گذشت 
جوبی در این شهر  و پیاده روی ناهموارش همان جایی بود که من قلابم را می انداختم و فکر می کردم اینجا رودخانه ایست جاری و پر آب با هزاران ماهی ریز و درشت و رنگی . پیرمرد کنار دستم از آب رودخانه روی چمن های پیاده رو می ریخت تا عابران همیشه از سبز بودن این مسیر لذت ببرند . هربار قلابم تکان می خورد و بیرون می کشیدم یک ماهی مرده بالا می آمد که من با وخشت دوباره به داخل رودخانه می انداختمش اما ادامه می دادم و نومیدی در این مرغزار زیبا با صدای آب و لبخند های عابرین جایی نداشت . تا غروب کارم را تکرار کردم یعنی صید ماهی هایی همه مرده و بازگردندانشان به رودخانه ام . روز رفته بود و نوبت من بود تا به خانه برگردم . فردا دوباره روز دیگری بود برای راز ماهیگیری من و ماهی های مرده جوب خیابانی حوالی شریعتی و پاسداران و ...


 و این سال در بهت و سکوت گذشت...




۱۳۹۳ مرداد ۱, چهارشنبه

تعلیق در گذشته و آینده


 حکایت عجیبی ست. این بالا-پایین شدن ها بد آدم را دور می کند از خود. جهان بینی بی جهان بینی. صرفا تغییر است. خوب یا بدش پای خودش. اما اصولا حال بهم زن است و رکود آورنده. وگرنه ما اینقدر گذشته پرست نبودیم. اینقدر قدیم ها اینچوری بود اونجوری بود ، صفا بود و جفا نبود نمی کردیم. قدیم ها حالمان خوب بود نمی کردیم. اما تلخی این قضیه در این است که هرچه جلوتر می رویم حالمان بدتر می شود. بهتر نمی شود. خوشحالی ها بی کیفیت تر می شود و هیجان ها یخ می کنندمان. چه فایده؟ که بعدش بشیم 40 ساله و بیست ساله ها را ببینیم که "آینده" مال آن هاست. یادمان بیفتد که دیگر باید سیگار را ترک کرد و 6 ماه یک بار تست فلان و بهمان داد که مبادا مرضی گرفته باشیم و بی خبر بمانیم. و غصه ی پیر شدن و ... می گوییم بیست سالگی... آن موقع هم کلا در ترس از آینده گذشت... و سگ دو زدن برای آینده...برای 40 سالگی، 40 سالگی ای که در حسرت جوانی خواهد گذشت... من هنوز 25 سالم نشده  به بن بست رسیدم، تنها ماندم و دوست و خوشی ای برایم نمانده. آینده ای پیش رویم نیست و لذت هایم ناپایدار... عشقی هم نیست..اگر باشد هم حال آدم را دیگر خوب نمی کند. زود بود برای به این حالت رسیدن؟

کجای کارمان می لنگد که اینجوری می شویم؟

پ.ن: در کلینیک فلان جا یه تقویم دیدم که عکس کودکان را روی هر ماهش گذاشته بود. عکسی که صفحه اش رو بود با کودکی های من مو نمی زد. اولش خوشم آمد  و بعد وحشت کردم. نگاهش کپی نگاه من است. که الان جلویم گذاشته ام انگار که الناز با لبخند مخصوص خودش به من زل زده.**  با همان چال روی چانه اش و پف زیر چشم ها. و بعدش خودم را جای پای "ورونیکا" گذاشتم که لحظه ای در تابوت بود و همان لحظه در آغوش کسی حس مرگ و خفه شدن و تاریکی می کرد... کسی، جای دیگری، ذهنش افکار مرا دارد که وا می داردش آنطور لبخند بزند و نگاه 
کند....این نگاه می سوزاند آدم را.. حالا حس مخاطبین نگاهم را می فهمم...

** نقل قول از کسی...

۱۳۹۳ تیر ۲۷, جمعه

بی عدالتی

 دوربین را خیلی وقت است گذاشته ام کنار. حالا فقط عکس می بینم. زیاد عکس می بینم. عکس های رنگی آدم ها. آدم هایی که نگاه می کنند. آدم هایی که می خندند. می پرند، می رقصند، همدیگر را در آغوش می گیرند، عکس هایی که رنگ هایش زنده است. عکس هایی که تار نیست. و اسمشان را می گذارم " شاید یک روزی"...

. باز عکس می بینم. عکس آدم ها را می بینم. عکس هایی که تار است. عکس هایی که رنگ باخته اند. عکس های اشک و آه. عکس های درماندگی، ترس، عم و خاک و خون. عکس های ویرانگی و عکس های خاکستری ِ درد. دردهایی که در قاب این عکس ها نمی گنجند و اسمشان را می گذارم " تکرار هر روز"...

سال هاست این عکس ها را می بینم. هر کدام از جایی. یکی لبخند و یکی اشک. یکی آباد و یکی ویران. یکی جنگ و یکی جشن. این ها را که کنار هم بگذارم اسمشان را می گذارم "این انصاف نیست" ...

نمی دانم چرا "عکاس "ما باید چنین موجودی باشد که این عکس ها را بگیرد بگذارد جلوی ما که هی ازش بپرسیم و جوابی نشنویم. گوشه ای بخندد و گوشه ای ضجه بزنند.خاک و خون یکی شده باشد و بوی هیچ گلی هیچ جا نیاید. این انصاف نیست که ما بگرییم و آن ها بخندند. انصاف نیست که داغی در گوشه ای هزاران دل را بسوزاند و آبی در هیچ دلی تکان نخورد. انصاف نیست که طعم عشق را بی ترس نچشیم. انصاف نیست...این انصاف نیست... 

۱۳۹۳ تیر ۲۴, سه‌شنبه

 دیشب ماه نگذاشت بخوابم. بس که گرد و کامل بود. امشب، تو نمی گذاری. همه چیز با هم نمی شد کاش. یا دست کم یک نفر کنارم بود برای فهمیدن و بودن فقط.
نکن. فراموش نکن مرا. فراموش که می کنی سخت است. فراموش اذیتم می کند. اما نه به اندازه ی اینکه بدانی اذیت می شوم و کاری نکنی که تمام شود. نه همانی هنوز. بهترین. عزیز ترین. تنهاترین باشکوه من. زیباترین.فقطِ همیشه.اما همان. دوست داشته شدن و رازآلود بودن را نمی توان در قبال هیچ چیز ازت گرفت.هرچقدر بخواهم و بخواهی هم بلدم همه ی این ها باشم برایت آنقدر که یک ثانیه هم یک قدم آنورتر نگذاری. نمی خواهم اما...نمی خواهم

ماه لعنتی ِ گرد نشست آن بالا و نگذاشت بخوابم. زوزه خفه شده ام دارد می کشدم.

۱۳۹۳ تیر ۱۵, یکشنبه

عنوان کار سختی ست!


سر کلاس های رقص سنتی (سماع، مینیاتور) با اشتیاق تمام می روم. "س" جون که همه مان را جمع کرده بود قضیه را اصولی کرد. می گفت "سوزنی" درست یعنی فقط یک ریتم عمودی داشتن. بعد "بی ریخت ترین" حالتش را نشان داد، بقیه ی فیگور ها و استپ ها را هم "بی ریخت ترین" شان را نشان می داد. این بود که محمد خردادیان مجسم می شد. جالب است که بی ریخت ترین و غیر اصولی ترین رقص را داشته اما همه رقص ایرانی را به سبک او می شناسند. یا دیوانه هایی مثل اون خانومه اگر اشتباه نکنم جمیله ای همچین چیزی و بقیه ی رقاص های کاباره ای. حیق سماع، حیف مینیاتور، حیف رقص قاجاری... حیف که زیبایی این رقص را کسی نیست نشان دهد به دنیا به جز این مردکِ تکنیک-بی ریخت!

بازی های آرژانتین را می بینم به صورت پیاپی و مدام هم بد و بیراه می گویم بس که متنفرم از این تیم! ولی خب اعتراف می کنم که بازی هایشان هیجان داشته تا الان. بعد تو این بهبهه ی جام جهانی هی فکر می کنم که چه قدر شاکر و خوشحالم که ورزشکار حرفه ای نیستم به خصوص فوتبالیست. تصور زجر بازی های یک روز در میان، با این همه حرص و استرس برد و باخت و هزاران جفت چشمی که بهت خیره شده اند و جیغ و داد تشویقشان کور و کرت کند، گاهی قربان صدقه ات بروند، گاهی فحش بارانت کنند و تو مدام مثل اسب از این ور بدوی به آن ور و هی بخوری زمین و کتک نوش جان کنی، و همه ی اینها یک ماه طول بکشد (فقط برای جام جهانی)....آه ه ه ه ، از کنکور (از هر نوعی، سراسری، ارشد، دکترا، دستیاری و ...) سخت تر است.

یک کاناپه هست وسط هال ما، جان می دهد برای لم دادن و تلویزیون دیدن. همان بازی آرژانتین و بلژیک بود که وسط نیمه من زود تر از بابا به کاناپه رسیدم ... از ناچاری مسیرش را به مبل دیگری عوض کرد. چیزی نگذشته بود که بابا گفت صدایم کرد:  باباجان یه چایی می ریزی برام؟ ( با لحن مخصوص خودش) بااااریکلااا.... منم رفتم یکی هم برای خودم بریزم. برگشتم دیدم با تمام وجود روی کاناپه لم داده.....به همین راحتی گول خوردم!

بابا: یه ترم مونده؟
من: بله،...تقریبا
بابا: تخصص می خونی؟
من: نه!
بابا: چرا؟
من: چون می خوام برم از ایران
بابا: مگه بخوای بری تخصصتو ازت می گیرن؟
من: تخصص ما رو هیچ جا قبول نداره.
بابا: حالا هر وقت رفتی
من: (لجم در اومده) من از دندونپزشکی خوشم نمیاد. ادامه نمی دم
بابا: فلان دوست من رادیولوژی خونده هیچ کار هم نمی کنه
من: من هیچ کاری هم دوست ندارم بکنم. یه بار برات خوندم بسه دیگه دست از سرم بردار
مامان: الناز! آروم باش کسی کاریت نداره. تو اصلا همین الانم نخون دیگه...من که گفتم هر وقت خواستی بری برو...حوصله داریا! بحث نکن

من: ( با خودم)  والدین کلا موجودات خودخواهی اند. وقتی به خواست آنها عمل کنی نمی فهمند چه شد که این کار را کردی. بدتر از همه فکر می کنند در حقت لطف کرده اند و الان بهتر شده! بعد فکر می کنند آنها با ترفند های خودشان به راه راست هدایتت کرده اند. بعد هم احتمالا یک بار که به حرفشان گوش دهی فکر می کنند خر شده ای و باز هم می توانند خرت کنند. نفرین به من که
هیچ وقت یادم نمی رود که کار احمقانه ی بزرگی کردم. ... نفرین به اراده و جرئت نداشته ام...نفرین!
آخر نفهمیدم این جماعت خوبند یا نه. رابطه و احساساتم نسبت بهشان گنگ است. کر و لال و نامفهوم..عجم! 

۱۳۹۳ تیر ۱۰, سه‌شنبه

 به راه رفتن خود دقت می کنم. به حرف زدنم. ایستادنم. غذا خوردنم. لباس پوشیدنم، نشستنم، برخواستنم، اطرافیانم...دوستانی که بیشتر می بینمشان، موضوع های گفت و گویم. دغدغه هایم. رنج هایم. علایقم. رنج کشیدن از فراقم. همه چیز به طور عجیبی عوض شده. عم انگیز تر آنکه افول کرده و عوض شده. این به همه ی رنج های قبلی می افزاید. هیچ چیز کیفیت یک سال پیش را ندارد. صبرم هم تمام شده. جنون می گیرم. کاری می کنم که نباید. غرورم را له می کنم گاهی. غرورم به سقف می چسبد گاهی. هیچ چیز وقار و متانت قبلم را ندارد. زمختی را در خودم می بینم. نوعی خشونت که از جاهای عمیقی سر بر آورده باشد. تنفر، عشق خاکستر شده، شکست ها، خوبی ها ، بدی ها...همه چیزش گنگ است. این دخترک زمخت بی حس شده. بی حسسسسس. و در تنهایی خود فرو تر می رود. مثل دخترکی که خود را به صلبیب آویخته...

۱۳۹۳ خرداد ۲۳, جمعه

پرفکت

 دلم نمی خواد از دلسوختگی و دلتنگی بگم. دلم نمی خواد ازت شکایت کنم. حتی دلم نمی خواد آرزو کنم باشی، دلم نمی خواد از تنفر و دلتنگی بگم. حتی دلم نمی خواد از تنهایی بنالم...
تموم شدن و شروع شدن این روزا به همون مسخرگی یه ظطوفان و پرتاب سنگ و شیشه و اجسام روی سر یه آدم، به طور رندم اون هم روی همون نقطه ای که نبایده. به اندازه ای چرنده که نگرانی مامان از اینکه منِ سبک رو باد ببره! یا مرگ استاد راهنمای سبا درست روز امتحان پایان ترم.
لحظه لحظه...لحظه...دو نفر، فارق از جنس، سن، تحصیل،شغل، شخصیت و زندگی شون، گاهی انقدر هم صحبت شدنشون روان و آرومه که انگار فقط خودشون دو تا اون لحظه روی زمینن.فوق العاده ست این حس. این عدم نیاز به چرخاندن سر که اونورتر چه اتفاق جالب تری داره می افته.این توجه تمام یه آدم برای چند لحظه، گاهی دو دوست، دو غریبه، دو رهگذر، همدیگه رو برای چند لحظه کامل می کنن....پرفکت.
 اگه یه روز، یه جا، همین حوالی،روی یه سن، بخونم، برقصم، یا اجرا کنم، میای اجرامو ببینی؟؟
توی اون همه آدم ، فقط به دنبال یه جفت چشم می گردم. یه جفت

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

با توام که حرف هم نمی زنی

زندگی!
ای که لعنت بهت!
من مگه چقدر بدی کسیو خواستم؟
کیو از تو بغل کی بیرون کشیدم؟
مانع زندگی چند نفر شدم؟
حرف چند نفر رو ننشستم و گوش ندادم؟
چند بار له کردم و به جاش له نشدم؟
کم جا موندم از همه؟
کم تو چشمم فرو کردن دوستی های قویشونو؟
کم جلوشون گریه کردم بدون اینکه چشماشون ببینه و گوشاشون بشنوه؟
کم تنهاییمو به رخم کشیدن؟
چه مرگته؟
چه مرگته؟
با من صحبت کن!
چایی تازه دمی که لیاقتشو نداشتی برات دم کردم به هر حال.
بخورش و بگو مرگتو.
چرا هر لحظه منو می ترسونی؟
چرا با اینکه می دونی دهنم صافه، روحم ضعیفه و باید استراحت کنم با من بازی می کنی؟
چرا هر چی که دارم رو می خوای ازم بگیری؟
چرا فکرام رو به باد می دی؟
چرا هر شب با یه ترس تاره میای سراغم که یادم بیاد دارم زورکی دارم دووم میارمت؟
من از بودن تو خوشحال نیستم.
همونطور که تو از بودن من
چایی تازه دمتو با شکلات ، شیرینی، چیز کیک یا هر کدوم که دوست داری کوفت کن و برو.
هر کاری کردم که دوستت داشته باشم.
هرکاری
ولی تو فقط منو می ترسونی
هرشب

هر روز... 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۳, سه‌شنبه

فیگور هایی که از نرمی در آمده اند

 که درد است  به این در و آن در... که درد است که می کوبد... که درد است...
در فیگورهایم خلاصه می شوم.  بغض هایم با شنیدن ترانه های درد آور همه ی آهنگ ها ، به جای اشک فیگور حوزه ی بیان می شوند، فیگور اقتدار می گیرم. به روی خودم نمی آورم.
که درد است...درد....
همه ی روزها همین است. یا فیگور یا هییییییچ. یا فیگور و درد... یا هیییییچ. مگر آهنگ دیگری هم پیدا می کنم که ترانه اش اینجوری نباشد. آخر خسته می شوم. می افتم به زمین  و انگار که گریه کردن حرامم باشد. بلند می شوم و فیگور دیگری می گیرم. زندگی ای هم که نمانده که دنبالش بروم. فیگور می گیرم و بغضم می گیرد و می شوند لبخند حوزه ی بیان. پرش، پرش با گام و تعادل که حفظ نمی شود.
درد است... که درد است که می کوبد بر چشم های زردم...
با خودم می گویم سر هیچ و پوچ خودم را نابود کردم. سر ارزشی که نبود. سر فهمی که نبود..سر جوانمردی ای که هیچ وقت نبود... و می گویم کاش از اول اینجوری نمی شد. دردم مثل زنی ست که خیانت را به چشمانش دیده باشد. مثل کودکی ست که مرگ والدینش را دیده باشد. مثل منی ست که همه ی فکرش نابود شده باشد.
درد است که می کوبد...درد...
گفته بودم از بی احترامی می ترسم. "معکوس متضاد" بلد نیستم. یادت نمی آید می دانم ولی آخرش همین کار را کردی.  از فیگور افتاده ام. دست به حرام زده ام. از کی نمی دانم. ولی جلوی اشک هایم را نمی توانم بگیرم. هق هق، آواز شبانه ی من است... که گوش خودم را هم می خراشد...

درد...

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۲, جمعه

ممنون که رفتی

باید از آدم ها برای رفتنشان تشکر کنیم.
آدم ها با رفتنشان اندوهِ پرفکتی را توی دل ما به جا می گذارند که "اگر بودند، اگر می شنیدند،اگر نمی رفتند، اگر دستشان می رسید..." تمام مشکلات و بدبختی هایمان به دستشان حل یا قابل تحمل تر می شد. در صورتی که آن ها هم آدم هایی بوده اند مثل ما و از یک جایی به بعد نمی توانستند که ادامه بدهند. هیچ چیز توی دنیا کامل نیست و آن ها با رفتنشان بکر ترین تصور غم انگیز را به ما می رهند.

رفتن یعنی زیبا ترین تصویر خودت را به شخصی که از کنارش می روی هدیه کنی و برای همیشه تنهایش بگذاری. باور کنید خیلی ها رفتنشان بهتر از ماندنشان است. پیش از آنکه تصویرشان ترک بردارد. همین.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۵, جمعه

بازی

"تو رو خدا به من بخند!
واقعا خواهش می کنم بخند!
می شه بخندی به من لطفا؟
با توام! اه!"

صداش هنوز تو گوشم می پیچه! اون لحظه شاید دهنمو می کشیدم شکل خنده و چشمام مث همیشه جاری بود. که می گفت "کسی از درون تاول زده". چند بار بگم من این بازی جدید رو دوست ندارم؟؟ از این که باید چشم بذاری و هی برن قایم شن. از این بازی که هی باید فراموش کنم. هی باید بشمارم. از این شخمی که مغزم خورده که هر داده ای می ره تو، هاج و واج بقیه رو نگاه می کنه که بی خانمان دور تا دور نشستن و با نگاه های سرد اپیدمیکشون استقبالش می کنن. از این که هر داده ای هویت خودشو از دست می ده، وقتی ساده ترین قوانین دنیا شکسته می شه. وقتی حماقت حکومت می کنه. وقتی یک صندلی برای تو وجود نداره که بشینی از درد دستت رو به کمرت بگیری و بگی "من تمام شده ام. با چه کسی دارید بازی می کنید؟" و این یک بازی تمام نشدنی ست. 
بازی های تمام نشدنی حسته ات می کنند. نمی دونم من این پوست کلفت رو از کجا آوردم. یا اشتباه می کنم. پوست نیست که کلفته، شخصیته که چند تا می شه، می رم به خورد بقیه چیزا ولی خیلی زود ته نشین می شم. خسته شدم اینقدر که "سعی" کردم. همیشه، یه چیز بدتر اتنظارمو می کشه. "همیشه" 

۱۳۹۳ فروردین ۲۳, شنبه

شهود بیست و چهارسالگی


رمز آرام گرفتن فقط در خود آدم است. راهش هم فقط یک چیز است. کوتاه آمدن. باید نسبت به همه چیز کوتاه بیایی. کسی داد می زند کوتاه بیا.فحش می دهد کوتاه بیا. تهدیدت می کند کوتاه بیا. تحقیرت می کند کوتاه بیا. قدرت را نمی داند کوتاه بیا. داشته هایت را نمی بیند خودت را تو چشمش فرو نکن؛کوتاه بیا. پشت چراغ قرمز بوق می زند و از سمت راستت سبقت می گیرد هیچ، بهت فحش هم می دهد تو کوتاه بیا. حق زندگی را ازت می گیرند کوتاه بیا. 24 سالگی ات را شبیه 44 سالگی می کنند تو کوتاه بیا. اگر کسی عشقت را زیر پا می گذارد، ترکت می کند و می رود، تو بخشش و کوتاه بیا. آنوقت ست که چهار قانون برای خودت می سازی. هیچ حرفی را نمی شنوی. اگر بشنوی جدی نمی گیری. وقتی حس کنی منظور هیچ حرفی نیستی پس حرفی هم نمی زنی که ادامه پیدا کند. بعد که وقتی هیچ چیز، چه خوب و چه بد؛ برای خودت داستان و توهم نمی سازی که فلان چیز نشانه ی فلان بود و حتما از همن خوشش/بدش می آید و فلان اتفاق خواهد افتاد و ... تصورات تعطیل می شود و در حال حاضر پرتاب می شوی به لحظه های بعد و همیشه سورپرایزمی شوی. بعد همیشه به خودت گوشزد می کنی که سه قانون بالا را انجام دهی. از جایت بلند می شوی و می روی دنبال کارهای "خودت" و یک "به جهنم" می گویی و هرکاری که ازش خجالت می کشیدی را انجام می دهی. مثل من که دیگر برایم حرف هیچ کس مهم نیست. یک دیواری شده ام که نهایتا لبخند می زند. و آرام می گیری. اما، همه ی این ها خیلی سخت است. خیلی...
پ.ن: من یک مرضی گرفته ام. نوشته های خوبی در ذهنم بافته می شود. اما می پرد. خیلی زود
پ.ن: بهار عجیبی ست. من دوگانگی متناوبی از رخوت و به پاخاستن دارم
پ.ن: بریده ام. نه از روی تنفر و ... چون پی برده ام که عمیییییقا غریبه ام با این آدم ها. غیر قابل درک اند برایم. و همچنین طبق کشف و شهود هایی که همین الان گفتم، دلیل خیلی از "خودخوری های برون گرا" و جروبحث ها و ...را یادم نمی آید. غریبه ام. غریبه ی ناملموس...

۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه

قدیمی ترین نهاد بی بنیاد!

قصد رو راست بودن با خود است. تقلا می کنم برای نوشتن. وقتی "خوب" هستم و وقتی "بد " هستم نمی توانم بنویسم. وقتی "کلافه" ام فقط ناله می نویسم. و این مسئله خیلی وقت است که هست. نمی دانم باید قبول کنم که از اولش هم نوشتن کار ما نبود. یا این که یک مدتی بود خوب هم بود. اما دیگر بر نمی گردد. ولی من می خواهم همین جوری کجدار و مریض بروم جلو. یا می شود یا نمی شود دیگر. شاید یک وقتی برسد که بهتر نوشتم. حداقل دیگر از این چیزها ننوشتم.بگذریم.

یه بنیانی ست که پایه و اساس ندارد. 
خ 
ا 
ن 
و
ا
د
ه
و برداشت ما از این بنیان خیلی خیلی متفاوت است گویا. سخت می گذرد ها! من هم که راه نجاتم شده آنالیز و موشکافی. کلا زندگی ام روی هواست ولی خب آنالیز و ریشه یابی سر جایش است. مثلا در مورد برداشتمان فرق من و خواهرم زمین تا آسمان است. من اسکیزوئید -وابسته-وسواسی می شوم و خواهرم نارسیست-پارانوئید. بگذریم از اینکه دو تا آدم در این حد متفاوت با هم خواهرند . آن وقت بابایی که من می شناسم با بابایی که خواهرم می شناسد زمین تا آسمان فرق می کند. بعد فکر می کنم که واقعیت کدام است؟ بدبینی خواهرم راست می گوید یا منطق من. بعد که حرف های او را می شنوم حالم از مدل علاقه ام به بابا به هم می خورد. همه ی نقشه های آینده ام فرو می ریزد. گم می کنم تک تک این افراد را... و حتی توهمات خواهرم را پیدا می کنم... و می فهمم خانواده عجب چیز بی پایه و اساسی ست. وضعش وخیم تر از توصیف است.حس ارگان های سری را به آدم می دهد که آخرش نمی فهمی بغل دستی ات چه غلطی می کند. با چه سیاستی کنار هم داریم جان می کنیم برای حفظ آبرو و کوفت و زهرمار. حالم بد می شود و همه شان برایم می شوند یک مشت آدم غریبه. اسمشان را هم حتی نمی دانم. کوچک ترین کلماتشان برایم دروغ است. همه ی کارهایشان برایم حکم یک نقشه ی حیله گرانه دارد. دوست داشتنشان برایم حرام است. فقط چند سوال دارم! چرا اینجوری زندگی می کنیم؟ چرا با این شرایط ازدواج می کنیم؟ چرا بچه دار می شویم؟ چرا بعد از بیست سالگی گورمان را گم نمی کنیم برویم سر زندگی خودمان؟ چرا اینقدر سعی داریم افسار همدیگر را هی بکشیم؟ چرا علاقه داریم به هم تسلط داشته باشیم؟ چرا همدیگر را دوست نداریم؟ چرا یه هو حالمان از همه ی این مناسبات به هم می خورد؟ چرا همه ش باید با "استراتژی" و "سیاست" با هم رفتار کنیم؟ چرا از همدیگر "حق" را می گیریم؟ چرا همدیگر را محروم می کنیم؟ چرا احترام و حریم سرمان نمی شود؟چرا بدترین ظلم هاو کلمات را به همدیگر  پرتاب می کنیم؟ چه می شود که زن و شوهر همدیگر را تهدید می کنند؟ و چرا آخرش با افتخار تمام می گوییم "خانواده نهادِ فلان

من فقط دو متر جا می خواهم که "خودم" باشم . و اگر"اویی" باشد که عاشقش باشم "خودش" باشد و افسار نداشته باشیم. از کسی هم توقعی ندارم. فقط پای احترام و کنترل و سیاست و زن و مرد و {...}  وسط کشیده نشود.  نمی خواهم یک دیوانه ی دیگر تربیت کنم. که خودم شاهزاده ی دیوانه هام.