۱۳۹۶ دی ۳, یکشنبه

پایان یه قصه دیگه

از کار بی کار شدم. 
اما ناراحت نیستم. چرا؟ چون آگاهانه کار رو به اینجا رسوندم که بهم نگن بدقول. اما به خودشون بگن لجباز. ظاهرا موفق شدم و مجبور شدم تلفن هاشون رو بلاک کنم.
یادم افتاد که خود خانوم گفته بود، یه آملی وقتی سر لج بیفته خون جلوی چشماش رو می گیره و هیچی جز لجبازی و انتقام نمی بینه. هر کاری می کنه و وقتی پشیمون شد، به روی خودش نمیاره و همچنان به رفتارش ادامه می ده. کافیه به حد آستانه برسونی ش تا یه هو یه تصمیم بگیره که به خاک سیاه بنشونتت و بی عقلانه به این کار بپردازه. بین ما چی شد؟ :
--آقای "ر" برای اصلاح لمینیت های کامپوزیتی تون، جلسه ی سومی ممکنه نباشه (آروم می گم، من دارم از اینجا می رم و قیافه ی بهت زده می گیره) توی سالن باش، خودت رو هر از گاهی توی آینه ی دیواری ببین و هر ایرادی هست بهم بگو تا برطرف کنم.
-پس شماره تون رو بدید برای لمینیت دندان های پایینم هم با خودتون هماهنگ کنم...
-- شششش، آروم! باشه، هماهنگ می کنم.
.
.
.
.
.
.
-- خب میثم خان هنوزم که اینجایی
- بله ..(حرفش رو قطع می کنن)
--- خانم دکتر این دندونش(من حرفش رو قطع می کنم)
--خودت بگو میثم. باید مشکلت رو خودت عنوان کنی...
(چشم غره، چشم غره که از سنگینی ش شونه هام خم می شه و درد می گیره)
.
.
.
-- پسر جون! مشکلاتت رو خودت باید عنوان کنی و نذاری کسی جای تو حرف بزنه...
- درسته که من این مشکل رو همیشه داشتم ولی این بار اصلا مهلت ندادن حرف بزنم...
.
.
.
طبق معمول با عصبانیت تمام مطب رو ترک کرده بود و منم عین خیالم اصلا نبود. اومدم خونه، پیام دادم که این دو روز رو هستم و کارای نصفه بیمارام رو بذارید تا جمع و جور کنم.
--- فعلا نیازی نیست؟
--مثل اینکه متوجه نشدید، روز کاری م رو نمی خوام تعطیل کنم.
--- یک تسویه می مونه که انجام می دم ، پیروز باشید...


اینم به قول خودشون یک آملی احمق و لجباز و عصبی و ...(خدا شاهده در تمام جلسات من سکوت بودم و همین حرفا رو خود شخص شخیصش می زد)  بعد از تسویه ، و به زور پولم رو از حلقومشون بیرون کشیدن، یه اس ام اس خواهرانه و بلند بالا فرستادم که تمام ضعف های کاری شون رو می گفت و دعای خیر بود. قبل از اینکه جوابی بده، بلاک شد، بلاک شدن. و خبر رسید که پشیمونن و تماس می گیرن...
کاش بیشتر خودشون رو می سناختن قبل از ایراد گرفتن از قوم پدری و .... اخلاق بد، می تونه ژنتیکی باشه و منحصر به قوم...اما شناخت و اصلاحش حد و مرز نمی شناسه.
پ.ن: باید نتیجه بگیرم که گیر آملی ها و توابعش نیفتم؟

۱۳۹۶ آذر ۲۴, جمعه

طبابتی که از ته دل نیست

سر کار با من لج افتاده اند. کلا هر وقت به طور سیستماتیک به رفتاری اعتراض می کنم نتیجه ش می شه لجبازی و مثل بقیه جامعه اول فرافکنی، بعد انکار و بعد که می بینن راه نجاتی ندارن دیگه شروع به حمله و تحقیر. منم که حرف نزنم می میرم، جواب می دم و ته ش می شه زورگویی اونی که زورش بیشتره. که البته این صاحب کارای جدید شدیدا منو یاد بعضی ها می ندازن. حالا بماند که دقیقا دارن چه بلایی سرم میارن. 

خانوم صاحب کار با شوهرش سعی دارن یه مطبی رو که جفتشون هیچ تخصصی ندارن توش رو بگردونن، بقیه حماقت هاشون بماند برای تعریفات بعدی. اما جالبه که قبل از این ماجراها هر از گاهی یه جلسه با این دوتا و اون یکی همکار من باب  نقد رفتارهای زشت اهالی اهل آمل و توابع داشتیم (یکی از این دو عزیز هم آملی تشریف داره که دست بر قضا اون روزی که اعتراض کردم اصلا نبوده ولی لجش از بقیه بیشتره.) چی این قضیه جالبه؟ دقیقا مو به موی همه ی چیزایی که ازش دلگیره توی آملی ها رو اجرا می کنه. منم که طبق معمول حال ندارم و با خودم گفتم باشه، می ریم یه جای دیگه و الی آخر. اما این بار گفتم بذار بزنم به رگ بیخیالی به طوری که اعصابشون رو به هم بریزم. خانوم تمام سعی ش رو می کرد که من مریض نگیرم.یعنی به حالت ظاهری بیاد به من بگه مریض زیاد داریم اما آگاهانه مریض ها رو یا بده به همکار یا به پدر پیر و بازنشسته ش که هنوز دست از سر یونیت بر نداشته ( صرفا باعث اعتماد به نفس دخترش شده که از کار سر در میاره...البته با  ورژن بسیار قدیمی و خاک خورده ی سواد پدرش.... ) من اما مثل این دکترای رو اعصاب همیشه بدترین موقع سر می رسیدم و با یه نظر دادن تکنیکی دل مریض رو برده، حرفای خانوم رو بی اعتبار کرده و نظر علمی م رو به همکارم می دادم... اما غافل از اون ور ماجرا....

خانوم دکتر؟ چقدر شما مهربونید.... بابا خانوم دکتر دمت گرم. اصلا درد نداشت. اصلا نترسیدم...من یه عمره فوبیا دندانپزشکی داشتم اما الان اصلا اذیت نشدم... خانوم دکتر نمی شه کار منو شما انجام بدید؟ من نمی خوام برم جای دیگه...  خانوم "ف" این خانوم دکتر خیلی مهربونه. انرژی خاصی داره...عالیه عالی...
 اینا جمله هاییه که برای حرص درآوردن موجبش شدم.و موقعی اینا رو می شنوم که گوتا به طول نمی ره، شت! کن کاغذی ها خونی میان بیرون....اه...نوار ماتریس جا نمی ره.... آندر شد...وید داده، دیچ شده...خالی مونده...گند زدم گند!  خانوم دکتر دستت درد نکنه کارت عالیه...زهر مار و کارت عالیه...یه دیقه خفه شو نمک رو زخمم نپاش... لعنتی...اونی که فورکاش رو پرفوره کردم با جد و آباد برگشته.... عجب غلطی کردم.... پرفوره ی اول... باورم نمی شه... و من فهمیدم که دکتر بودن و تشکر شنیدن ریوارد نیست...زجره زجر. به صورتش نگاه می کنم، به کن های خونی...آخر یه روز خودم رو با این کن ها دار می زنم با این همه عذاب وجدان....این دفعه یه دختر شر و شیطونه. تو پرونده ش نوشته مصرف داروهای اعصاب و روان، از مادرش می پرسم مشکل جسمی نداره؟ می گه نه فقط یه کم عصبیه. بیشتر از همه باهاش شوخی می کنم، دل می ده به شوخی ها و آروم می شینه روی یونیت. سی و دو سالشه اما به ظاهرش می خوره از من کوچکتر باشه...خیلی. می گم مامانت بهت می گه عصبی، می گه آره...ریزش موی سکه ای دارم به خاطر یه پسر نکبت که بهم خیانت کرد فردای خواستگاری. سر به سرش می ذارم و می گم ارزش دارن این جماعت بی فایده و بی خاصیت؟ چهره غم زده ش باز می شه و شوخی ش رو از سر می گیره این بار کارم رو درست انجام دادم و عالی بود. اما اوضاع دندوناش وخیم بود و جراحی فوری و تخصصی می خواست. پرونده ش رو که داشتم می نوشتم روسری م رو مرتب می کرد و موهام رو صاف می کرد، نخکش لباسم رو اصلاح می کرد و در همین حین یه بند التماس که تو رو خدا همه کارا رو خودت بکن، من اولین باره یه جا راحت نشستم...نگاش می کنم و تو دلم می گم، جرات ندارم دست بزنم...

یه استوانه ی طلایی تو خالی ام...ظاهرم دل می بره و باطنم... خانوم آملی اینا رو که می شنوه گوله گوله حرص فرو می ده. آخه قبلا بهم گفته بودن با بیمارام بداخلاقم و اونا از دست من فراری و ناراضی... شنیدم که بیمار همکارم هم اصرار داشته که می خواسته بیاد پیش من اما نذاشتن و گفتن دکتر عوض کردن ممنوعه. دیگه خانوم کم مونده از حرص بیاد یکی بزنه تو صورتم...نگاهم نمی کنه، باهام حرف نمی زنه و به جای صدا کردن روی شونه م می زنه...کاری که فوق العاده ازش متنفرم...یکی دیگه باز غر می زنه که می خواد من کار کنم براش. لعنت به من که فقط می تونم اینجوری راضی شون نگه دارم... 

اوضاع این چند روز تو مطب بهتره...باهام مهربون ترن و هنوز نظر تئوری من برای تشخیص لازمه...اما هنوز احساس امنیت ندارم... می خوام برم...

پ.ن: فهمیده بودم که اوضاع کارم اونقدرا هم بی ریخت نیست...همه همینن اما به قول "فلانی": امان از این کمالگرایی تو که نذاشت فیدبک مثبت بدی و همه ش شده بازخورد منفی و هر روز خسته تر شدن...الی، بکن برو...
کجا برم آخه...
پ.ن: یه جایی هست اطراف آمل...به تازگی فهمیده م که از نظر اکثریت آدم هایی که اونجاها خدمت کردن بدقلق ترین اهالی  رو داره... و من الان باید اینو بفهمم که درست مثل همین خانوم و آقا یه روز از ته دل دوستن و محبت می کنن، یه روز از ته دل دشمن... درست مثل کسی که در خاطرم همیشه می ماند منتها در نقشی دیگر...