۱۳۹۷ خرداد ۷, دوشنبه

همه چیز داره ناگهانی تغییر می کنه. هیچ چیز شبیه برنامه ریزی های خودم نبود. می دونستم برنامه ریزی هام قسم خورده نیستند که اتفاق بیفتند. اما اتفاق نیفتادنشون ...پیش نرفتنشون همیشه نفس آدم رو می بره. 
باز هم همه چیز در حال تغییره. من نمی دونم خوشحال هستم یا نه. فقط این رو می دونم : آشفته ام. 
کفشامو گرفتم دستم، با پای برهنه و جیب خالی. مامان می گفت دلت نمی گیره؟ با بی رحمی گفتم دلم از چی بگیره؟ گفت تنهایی؟ اخمامو تو هم کشیدم و گفتم از اینجا که تنها تر نیستم. گفت الان تنهایی؟ گفتم زندگی کردن با یه مشت غریبه از تنهایی خیلی بدتره. گفت زندگی ت رو نبازی! گفتم تا همین الانش بازنده بودم. چیزی برای باختن ندارم. می رم که شاید از این جا به بعد روزای زندگی م رو به جای فروختن به بقیه، خودم ببرم. می بازم هم به خودم ببازم. 
گفت عشقت کجاس؟ گفتم یه جای دور. گفت نمی خوای بری پیشش؟ گفتم نمی شه. گفت کمکت نکرد؟ گفتم نخواستم. غصه ش گرفت. گفتم چی شد مامان؟ گفت خیلی سختت می شه این همه تنهایی. گفتم تا کی بند دلم رو ببندم به این و اون وآویزون کسی باشم؟ بذار رو پای خودم وایستم. ( روی پای خودم؟ تا الان کجا ایستاده بودم مگه؟ ) بذار برم دنبال تنهایی م. بذار برم.

این هفته از دنده ی چپ پا شده. از شنبه همه ش یه چیزی می شه که از صبح تا شب هر روز چهار ستون بدنم بلرزه. روی پام بند نیستم. خیالم مال خودم نیست. حساب زمان از دستم در رفته. تو این آشفته بازار ، همه به جون هم افتادن. یکی نا امیده، یکی طلبکار، یکی  عصبانی. منم شاکی و ترسیده و دلتنگ و نگران. چجوری ول کنم و برم؟ پس کی بهش می رسم؟ کی این کابوسا به پایان خوش ختم می شه؟ 


۱۳۹۷ اردیبهشت ۲۷, پنجشنبه

ترس همیشگی

 طی یه دیالوگ ساده و همیشگی می پرسه چطوری، می گم خوبم، تو چطوری؟ می گه من خوب نیستم، و شروع می کنه به گفتن حرفای فروخورده ی من که تو یه "من خوبم" کوتاه خلاصه می شه. می فهمم از صبح با بغض بیدار شدن یعنی چی، همه ش  افکار منفی. می گه می دونی، من به جز شماها دوست دیگه ای ندارم، به همه هم بی اعتماد شدم از بس که یه چیزایی از فلانی (دوست مشترکمون که دوست صمیمی ش باشه) دیدم و نمی تونم هضم کنم. 
می رم تو فکر، به همه آدمهایی که دوستشون داشتم و دیگه نیستن فکر می کنم. کسایی که تعمدا نیستن و بدون اینکه بفهمم چرا. یه وقتایی هم می دونم چرا. 
ترس از تنهایی توی یه عنوان فقط خلاصه نمی شه. تنهایی فقط یه ترس نیست. هزارتا ترسه. هر روز با ترس از تنهایی زندگی کردن یه شنکنجه ی به تمام معناست. از وقتی یادم میاد، نتونستم با کسی صمیمی باشم و دردِ واقعی دلم رو بگم. یکی از ترسای بزرگم این بوده که دوستای نزدیکم رو یه مدت نبینم، وقتی برمی گردم سمتشون ( می ترسم از اینکه بفهمم وقتی من جلو نرم کسی جلو نمیاد و همیشه پیش قدم می شم) حرفی به جز "چه خبر" به ذهنمون نرسه و سیصد بار تو یه ساعت تکرار شه و بذاریم در بریم از دست هم تا چندین سال آینده که کسی هوس کنه از سر تنهایی سراغ اون یکی رو بگیره و نه از سر دلتنگی. و می ترسم از اینکه فراموش بشم و توی خاطراتشون محو شم. حالا اون روزایی که دلم نمی خواست رسیده. ازم می پرسن بهترین دوستت کیه؟ کسی رو ندارم اسم ببرم. دوستای صمیمی دبیرستانی م توی همه ی مناسبت ها منو از قلم می ندازن. با هیچ کس نتونستم صمیمی بشم و هیچ کس بهترین دوست من نشد. همه تاریخ انقضا داشتن. خودم رو می ذارم تو موقعیت اون. فکر می کردم اگه منم با خانواده م صمیمی بودم، اگه ازدواج کرده بودم، اگه این می شد، اگه اون می شد شاید خیلی نیازی به دوستام نداشتم اما حالا می بینم اونم مثل من چشماش رو تنگ کرده از حجم دقتی که باید به خرج بده تو شکافتن لایه ی سطحی آدما. با حرفای صد من یه غاز خودم دلداری ش می دم و می گم هرکسی نباشه من همیشه هستم. می گه می دونم. هر بلایی سرت آوردم بازم بودی. آروم می شه و باز به خودم ایمان میارم که هرچقدر هم خودم محتاج آروم شدن باشم بازم می تونم کس دیگه ای رو آروم کنم. از فکر آدمای بی خیال از دست رفته و حجم دفعاتی که فراموش شدم بیرون نمیام. مرور می کنم. متوجه این شدم که به شبکه های اجتماعی معتاد شدم و هی منتظرم کسی بهم پیام بفرسته. می دونم کسی سراغم رو نمی گیره اما با وسواس تمام همه اپلیکیشن های ارتباطی م رو چک می کنم. حتی یه نفر هم نیست. از فکرش حالم بد می شه و ترس همیشگی م می زنه بیرون : تنهایی. 


۱۳۹۷ اردیبهشت ۱۹, چهارشنبه

 از بدبختی های این دنیای مدرن این بود که هزاران گزینه داریم اما همیشه انتخابی جز آنچه جلوی رویمان است نداریم.. همیشه مجبوریم و همیشه تن می دهیم به جبر. از ریز تا درشت. تنها چیزی که از جوانی ام یاد گرفتم صرف  صفت کلافگی برای مقاطع عمرم بوده. من همیشه کلافه بودم. همیشه هم مجبور بودم. همیشه هم از حقم کمتر کف دستم می گذاشتند. همیشه هم نفسم بریده بوده از بس دویده بودم دنبال هر آنچه که نمی دانم چه. 
بی قرارم. این روزها خیلی بی قرارم و هنوز نمی دانم قرار است چند ماه دیگر کجا باشم. هنوز هم نسخه ی "بزرگ شده" خودم را در ذهنم تصور می کنم که در آینده ی دور چه شکلی خواهد شد. یادم می افتد که بزرگ شده ام و هنوز شکل ندارم و باز کلافه می شوم. بی قرار می شوم و می افتم به جان خودم. این شد جوانی من و خیلی های دیگر که بچگی هایمان به ذوق یک مدل بستنی و صدای آتاری گذشت و جوانی مان به هول و ولای مهاجرت و عشق های نیمه کاره و خانواده های پاره پاره و لحظه های بی برنامه و غیر قابل پیش بینی. من هنوز نمی دانم چند ماه دیگر کجای این کره ی خاکی قبرستانی ام و کجا دارم دق دوری کسی را 
می خورم. مادرم؟ عشقم؟ حقم؟ سهمم؟ چه؟ 
این بار گذاشتیم تصمیم را به جای کبری آن ها بگیرند. برجام شد برجا گذارنده ی ما. یک ، دو ، سه، بنگ! تا الان هرچه آمدی روی هوا بود، بقیه اش روی بی هوایی. مادرم را کجا بگذارم؟ 
کلافه و بی قرارم. کسی به من جواب نمی دهد. کسی به من چیزی نمی گوید.کسی به من نشان نمی دهد که دو متر جای نفس کشیدن من کجاست. دلتنگی تو کلافگی ام را خفه می کند. دلم دارد می ترکد از بس که هوای تو را کرده. هر وقت فکرت را می کنم بغضی می شوم. لحظه ای نیست که به تو فکر نکنم و تو نیستی. تو هیچ وقت نیستی. برجام من هم لغو شد. هر قدمی سمتت بر می دارم دور تر می شوم. 
هر قدمی که بر می داریم به مرگ نزدیک تر می شویم و از زندگی دور تر. من هیچ، حق جوانی ما این نبود.