۱۳۹۶ دی ۳, یکشنبه

پایان یه قصه دیگه

از کار بی کار شدم. 
اما ناراحت نیستم. چرا؟ چون آگاهانه کار رو به اینجا رسوندم که بهم نگن بدقول. اما به خودشون بگن لجباز. ظاهرا موفق شدم و مجبور شدم تلفن هاشون رو بلاک کنم.
یادم افتاد که خود خانوم گفته بود، یه آملی وقتی سر لج بیفته خون جلوی چشماش رو می گیره و هیچی جز لجبازی و انتقام نمی بینه. هر کاری می کنه و وقتی پشیمون شد، به روی خودش نمیاره و همچنان به رفتارش ادامه می ده. کافیه به حد آستانه برسونی ش تا یه هو یه تصمیم بگیره که به خاک سیاه بنشونتت و بی عقلانه به این کار بپردازه. بین ما چی شد؟ :
--آقای "ر" برای اصلاح لمینیت های کامپوزیتی تون، جلسه ی سومی ممکنه نباشه (آروم می گم، من دارم از اینجا می رم و قیافه ی بهت زده می گیره) توی سالن باش، خودت رو هر از گاهی توی آینه ی دیواری ببین و هر ایرادی هست بهم بگو تا برطرف کنم.
-پس شماره تون رو بدید برای لمینیت دندان های پایینم هم با خودتون هماهنگ کنم...
-- شششش، آروم! باشه، هماهنگ می کنم.
.
.
.
.
.
.
-- خب میثم خان هنوزم که اینجایی
- بله ..(حرفش رو قطع می کنن)
--- خانم دکتر این دندونش(من حرفش رو قطع می کنم)
--خودت بگو میثم. باید مشکلت رو خودت عنوان کنی...
(چشم غره، چشم غره که از سنگینی ش شونه هام خم می شه و درد می گیره)
.
.
.
-- پسر جون! مشکلاتت رو خودت باید عنوان کنی و نذاری کسی جای تو حرف بزنه...
- درسته که من این مشکل رو همیشه داشتم ولی این بار اصلا مهلت ندادن حرف بزنم...
.
.
.
طبق معمول با عصبانیت تمام مطب رو ترک کرده بود و منم عین خیالم اصلا نبود. اومدم خونه، پیام دادم که این دو روز رو هستم و کارای نصفه بیمارام رو بذارید تا جمع و جور کنم.
--- فعلا نیازی نیست؟
--مثل اینکه متوجه نشدید، روز کاری م رو نمی خوام تعطیل کنم.
--- یک تسویه می مونه که انجام می دم ، پیروز باشید...


اینم به قول خودشون یک آملی احمق و لجباز و عصبی و ...(خدا شاهده در تمام جلسات من سکوت بودم و همین حرفا رو خود شخص شخیصش می زد)  بعد از تسویه ، و به زور پولم رو از حلقومشون بیرون کشیدن، یه اس ام اس خواهرانه و بلند بالا فرستادم که تمام ضعف های کاری شون رو می گفت و دعای خیر بود. قبل از اینکه جوابی بده، بلاک شد، بلاک شدن. و خبر رسید که پشیمونن و تماس می گیرن...
کاش بیشتر خودشون رو می سناختن قبل از ایراد گرفتن از قوم پدری و .... اخلاق بد، می تونه ژنتیکی باشه و منحصر به قوم...اما شناخت و اصلاحش حد و مرز نمی شناسه.
پ.ن: باید نتیجه بگیرم که گیر آملی ها و توابعش نیفتم؟

۱۳۹۶ آذر ۲۴, جمعه

طبابتی که از ته دل نیست

سر کار با من لج افتاده اند. کلا هر وقت به طور سیستماتیک به رفتاری اعتراض می کنم نتیجه ش می شه لجبازی و مثل بقیه جامعه اول فرافکنی، بعد انکار و بعد که می بینن راه نجاتی ندارن دیگه شروع به حمله و تحقیر. منم که حرف نزنم می میرم، جواب می دم و ته ش می شه زورگویی اونی که زورش بیشتره. که البته این صاحب کارای جدید شدیدا منو یاد بعضی ها می ندازن. حالا بماند که دقیقا دارن چه بلایی سرم میارن. 

خانوم صاحب کار با شوهرش سعی دارن یه مطبی رو که جفتشون هیچ تخصصی ندارن توش رو بگردونن، بقیه حماقت هاشون بماند برای تعریفات بعدی. اما جالبه که قبل از این ماجراها هر از گاهی یه جلسه با این دوتا و اون یکی همکار من باب  نقد رفتارهای زشت اهالی اهل آمل و توابع داشتیم (یکی از این دو عزیز هم آملی تشریف داره که دست بر قضا اون روزی که اعتراض کردم اصلا نبوده ولی لجش از بقیه بیشتره.) چی این قضیه جالبه؟ دقیقا مو به موی همه ی چیزایی که ازش دلگیره توی آملی ها رو اجرا می کنه. منم که طبق معمول حال ندارم و با خودم گفتم باشه، می ریم یه جای دیگه و الی آخر. اما این بار گفتم بذار بزنم به رگ بیخیالی به طوری که اعصابشون رو به هم بریزم. خانوم تمام سعی ش رو می کرد که من مریض نگیرم.یعنی به حالت ظاهری بیاد به من بگه مریض زیاد داریم اما آگاهانه مریض ها رو یا بده به همکار یا به پدر پیر و بازنشسته ش که هنوز دست از سر یونیت بر نداشته ( صرفا باعث اعتماد به نفس دخترش شده که از کار سر در میاره...البته با  ورژن بسیار قدیمی و خاک خورده ی سواد پدرش.... ) من اما مثل این دکترای رو اعصاب همیشه بدترین موقع سر می رسیدم و با یه نظر دادن تکنیکی دل مریض رو برده، حرفای خانوم رو بی اعتبار کرده و نظر علمی م رو به همکارم می دادم... اما غافل از اون ور ماجرا....

خانوم دکتر؟ چقدر شما مهربونید.... بابا خانوم دکتر دمت گرم. اصلا درد نداشت. اصلا نترسیدم...من یه عمره فوبیا دندانپزشکی داشتم اما الان اصلا اذیت نشدم... خانوم دکتر نمی شه کار منو شما انجام بدید؟ من نمی خوام برم جای دیگه...  خانوم "ف" این خانوم دکتر خیلی مهربونه. انرژی خاصی داره...عالیه عالی...
 اینا جمله هاییه که برای حرص درآوردن موجبش شدم.و موقعی اینا رو می شنوم که گوتا به طول نمی ره، شت! کن کاغذی ها خونی میان بیرون....اه...نوار ماتریس جا نمی ره.... آندر شد...وید داده، دیچ شده...خالی مونده...گند زدم گند!  خانوم دکتر دستت درد نکنه کارت عالیه...زهر مار و کارت عالیه...یه دیقه خفه شو نمک رو زخمم نپاش... لعنتی...اونی که فورکاش رو پرفوره کردم با جد و آباد برگشته.... عجب غلطی کردم.... پرفوره ی اول... باورم نمی شه... و من فهمیدم که دکتر بودن و تشکر شنیدن ریوارد نیست...زجره زجر. به صورتش نگاه می کنم، به کن های خونی...آخر یه روز خودم رو با این کن ها دار می زنم با این همه عذاب وجدان....این دفعه یه دختر شر و شیطونه. تو پرونده ش نوشته مصرف داروهای اعصاب و روان، از مادرش می پرسم مشکل جسمی نداره؟ می گه نه فقط یه کم عصبیه. بیشتر از همه باهاش شوخی می کنم، دل می ده به شوخی ها و آروم می شینه روی یونیت. سی و دو سالشه اما به ظاهرش می خوره از من کوچکتر باشه...خیلی. می گم مامانت بهت می گه عصبی، می گه آره...ریزش موی سکه ای دارم به خاطر یه پسر نکبت که بهم خیانت کرد فردای خواستگاری. سر به سرش می ذارم و می گم ارزش دارن این جماعت بی فایده و بی خاصیت؟ چهره غم زده ش باز می شه و شوخی ش رو از سر می گیره این بار کارم رو درست انجام دادم و عالی بود. اما اوضاع دندوناش وخیم بود و جراحی فوری و تخصصی می خواست. پرونده ش رو که داشتم می نوشتم روسری م رو مرتب می کرد و موهام رو صاف می کرد، نخکش لباسم رو اصلاح می کرد و در همین حین یه بند التماس که تو رو خدا همه کارا رو خودت بکن، من اولین باره یه جا راحت نشستم...نگاش می کنم و تو دلم می گم، جرات ندارم دست بزنم...

یه استوانه ی طلایی تو خالی ام...ظاهرم دل می بره و باطنم... خانوم آملی اینا رو که می شنوه گوله گوله حرص فرو می ده. آخه قبلا بهم گفته بودن با بیمارام بداخلاقم و اونا از دست من فراری و ناراضی... شنیدم که بیمار همکارم هم اصرار داشته که می خواسته بیاد پیش من اما نذاشتن و گفتن دکتر عوض کردن ممنوعه. دیگه خانوم کم مونده از حرص بیاد یکی بزنه تو صورتم...نگاهم نمی کنه، باهام حرف نمی زنه و به جای صدا کردن روی شونه م می زنه...کاری که فوق العاده ازش متنفرم...یکی دیگه باز غر می زنه که می خواد من کار کنم براش. لعنت به من که فقط می تونم اینجوری راضی شون نگه دارم... 

اوضاع این چند روز تو مطب بهتره...باهام مهربون ترن و هنوز نظر تئوری من برای تشخیص لازمه...اما هنوز احساس امنیت ندارم... می خوام برم...

پ.ن: فهمیده بودم که اوضاع کارم اونقدرا هم بی ریخت نیست...همه همینن اما به قول "فلانی": امان از این کمالگرایی تو که نذاشت فیدبک مثبت بدی و همه ش شده بازخورد منفی و هر روز خسته تر شدن...الی، بکن برو...
کجا برم آخه...
پ.ن: یه جایی هست اطراف آمل...به تازگی فهمیده م که از نظر اکثریت آدم هایی که اونجاها خدمت کردن بدقلق ترین اهالی  رو داره... و من الان باید اینو بفهمم که درست مثل همین خانوم و آقا یه روز از ته دل دوستن و محبت می کنن، یه روز از ته دل دشمن... درست مثل کسی که در خاطرم همیشه می ماند منتها در نقشی دیگر...




۱۳۹۶ آبان ۲۴, چهارشنبه

بیست و دوم آبان

یک دور دیگر از اول شدیم. 
درست است که هر کسی یک روز تولدی دارد و شاره ندارد و این حرفها. خیلی شارش ندارد. ولی همه می دانیم که این روز برای هر کسی مهم ترین است و ذوقش را دارد در هر سنی. اما بعضی ها هم مثل من هستند، نگران، ناراحت، افسرد، ترسیده و .... اما مگر من می توانم نهایت درونگرایی را تحمل کنم؟ نمی توانم. اگر تحمل کنم بیشتر از قبل می ترکم از بس که نمی گویم همه چیز را. برای همین است که اینجا هی می نویسم و هی خودم را خالی می کنم و می دانم کس زیادی اینجا را نمی خواند از وقتی که "خوب" نوشتن از قلم من افتاده.

بیست و دوم آبان شد. خیلی خیلی معمولی. دوستان نزدیکی که دیگر روز تولد آدم را هم یادشان می رود. یادشان می ماند و همه همدمی هایت را فراموش می کنند و دیگر حتا سراغی هم ازت نمی گیرند خصوصا در روز تولدت. عشق هایی که رفته اند و با معرفت ترینشان یک "تولدت مبارک" خشک و خالی نثارت می کند و تو فکر می کنی هر سال قرار است تنها تر شوی. در دهه ی سوم این من حتا یک تولد نبود که یاری داشته باشد و خوشحال باشد که تنها نیست. کسی را دارد، هدیه عاشقانه می گیرد و قرار نیست این تنهایی ادامه پیدا کند. من سر کار بودم، زنگ می زنند اول می گویند تولدت مبارک و بعد آدرس دکتر می خواهند، می پرسند تا کی مطب هستی. روز تولدم از من کار می خواهند. دوست 17 ساله ام حتی سلامی نمی دهد. و من فقط پدر و مادری دارم که خوشحالم می کنند(شاید از سر وظیفه) و همکارانی که تازه آشنا هستند اما مهربان. 
گذر عمر بی کیفیت است. دارم به تنهایی بیشتر عادت می کنم. تمرکز می کنم روی کارم و امیدوار شده ام به اینکه حداقل شاید یک کاری به نتیجه برسد. نرسد هم پویایی را حفظ کنم و سعی کنم زنده بمانم. دهه ی سوم می گذرد، من دیگر آرزو ندارم کسی باشد. خودم هستم و دیگر شاید بیست و دوم آبان را از یاد ببرم و این مسخره بازی ها را کنار بگذارم. بزرگ شوم و دیگر همدمی نکنم که روز تولدم منتظر باشم بیاید بگوید مرسی که بودی! خبر مرگت بهتر که نیستی! چه می دانم...

منتظر نباشم فلانی خوشحالم کند و بگوید، حالا باور نکن ولی دلم برایت تنگ شده. دنیا رنگ و بویی نداشته باشد و من حل شده باشم در تمام چیزهایی که ناامیدم می کنند و دیگر ناامیدم نکنند. دلگیر نباشم از آنهایی که باید باشند و نیستند. از سر کار رفتن و شب شدن روز تولدم بی آنکه اتفاقی بیفتد غمگین نباشم و عادت کنم. بیست و هشت بار است که بهترین سال هایش روز تولدش رنگ عشق ندیده. رنگ رفتن و تنها ماندن را دیده. شاید، من زیادی همیشه بوده ام. نمی دانم. فقط می دانم همان بهتر که رفتند...رفتنی ها اول و آخرش می روند. زورکی که نگه شان بداری اینطوری جفتک می پرانند قبل از رفتن. بگذاریم بروند، بی حاشیه بروند. 

این بار به طور مرگ آوری دلم می خواهد بلخره این بی حاصلی تمام شود و برسم به جایی که باید. بروم از اینجا و کار دیگری کنم، کس دیگری باشم و زندگی شروع شود. 

امشب، به من هدیه ندادی، اما من توی دفتر تو نقاشی کشیدم. باز هم من بودم. بودن از سر من نمی افتد. 
پ.ن: کاش نوشتن هایمان کاغذی می ماند، قلم من خشک نمی شد، حرفم از تویش می ریخت و اینجوری بغض نمی کردم از اینکه حرف دلم نوشته نمی شود هرکاری می کنم. 
آرزو کنید، خوشحالی به من بازگردد. آزرو کنید، از ته دلتان برایم آرزو کنید. 

به وقت بیست و دوم هزار و سیصد و نود و شش  


۱۳۹۶ آبان ۲۱, یکشنبه

آخرین حرف ها


جای عجیبی شده. شب ها چراغ ها خاموش می شود. پرده ی گوش هایم با صدای تق تق کی بورد خودم و کیبورد تو پشت تلفن نیم میلی متر بالا و پایین می رود و می کوبد درست وسط مغز سرم. قرص های آرام کننده را نخوردم. یک وقت هایی فلانی می گفت از بس که زندگی اش را سخت کردم دکترش "بدترین قرص ممکن" را بهش داده و حالا من بابت تمام بلاهایی که همان فلانی سرم آورد و استرس کمرم را خم کرده همان ها را می خورم. نخورم گوشم با صدای بدو بدو ی نوه ی همسایه بالایی می دود! ما آنقدرها هم قابل پیش بینی نیستیم. اولی اش خود من. چه می دانستم یک روزی می کوبم بر سر خودم خاک که این چه دل بستنی بود به کسی که نه سرش به تنش نه نفسش به هوای کثیف این دنیا نمی ارزد. هویتی ندارد وجز تنگ نظری و آزارش هیچ چیز نصیب من یکی نشد.که دلم بخواهد بهش  بگویم که بس است دیگر. بزرگ شو. یک بار برای بزرگ شدن خودت قدم بردار. یک بار خودت برای خودت هویت بسازچی به چه کسی وفا کرده؟ نه به ما که اینقدر خوبیم و نه به شما که اینقدر بد. بله ما خوبیم. باورت شود. در دایره ی خوب ها منم و در دایره بد ها تو، فلانی غیرعزیز.

بعد می گویم چه فایده. گوش ها که کر هستند و کارهایش  قدرت همه چیز را از من گرفته. دل بستنم هم همانطور شده. دل نمی بندم. نه به آینده ام، نه به حالم. حتی نه به رقصان گذشتن از آستانه ی اجبار.دنیا جای عجیبی شده. نمی دانم چرا ترکشش به من خورد که همچین بی سر و پاهایی را ببینم که یک بار یک حرف راست نمی زنند. باشد، تو بردی، تو زهرت را ریختی...اما زهرت هم مثل سر تا پایت بی هویت است و تقلبی. مثل همه کارهای خوب قبلی ات که به جز ادعا هیچ نبود. اصالت شما فقط در بدی هایتان است و لا غیر.

یک روز بلخره ، مثل الان که به روزهای دلبستگی ام می خندم، به همه این ها هم می خندم. بلخره تمام می شود این کودکانه های شما. بلخره وقتی دنیا تمام شد بزرگ می شوی. 

پ.ن: دروغت را باور می کنم که اینجا را نمی خوانی. بعد از اینکه اینجا را خواندی و خشمگین شدی قبل از دوباره پرتاب کردن خشم بی هویتت به من جلوی آینه برو و به صورت خودت نگاه کن و بگو: من دورغگو نیستم... 

۱۳۹۶ آبان ۱۹, جمعه

می ترسم باز از گذشت زمان؟

به تفریح ها می گم نه. 
کسی رو نمی بینم. کسی رو ندارم که ببینم.
نمی رقصم. از مربی م فرار می کنم و سر کلاس ها نمی رم 
سر کار رفتن خسته م می کنه و فقط نگرانی یه قرون دوزار پول تکونم می ده که برم و تلاش کنم.
چاق شدم. خیلی خیلی چاق شدم. 
از پیله م بیرون نمیام
کاری از پیش نمی ره. 
سه روز به تولدم مونده و نه مثل قدیما می ترسم ازافزایش سن و نه ذوق زده م و نه منتظر تبریک کسی.
فقط می دونم، امسال هم مثل سالهای قبله و این اتفاق خوبی نیست. 
گاهی فکر می کنم، این راهی که من پیش گرفتم، حتی تو قصه ها هم جواب نمی ده. 

بلند شده م از جام. هر روز مشغول یه کارم و از لذت های قبلی م دیگه لذتی نمی برم. 
28 سالگی قرار نبود این شگلی باشه. 
هیچ وقت.

من چه م شده؟ 

پ.ن: می شه به یادم باشی؟ 

۱۳۹۶ مهر ۲۲, شنبه

ممکنه بهار سال بعد اصلا نباشم؟ 


پ.ن: یه بار هم که شده قانون جذب رو امتحان می کنم. بازم از ته دلم می خوام که بشه و شوقش رو توی دلم نگه می دارم. ببینم می شه؟ 
بهار می شه؟
من از این حس مرگ خلاص می شم؟
این بار تو واقعا میای؟ من رو با خودت می بری؟ واقعی هستی؟ دیگه تنها نیستیم؟ 
پس این بهار کی میاد؟ 
پس کی پاییز از این دنیا می ره؟ 
کی تاریخ تولد من، وسط پاییز، کلا پاک می شه؟

۱۳۹۶ مهر ۱۶, یکشنبه

مسخ شده ام. 
هیچ چیز من را به حالت اولم بر نمی گرداند 
یک دفترچه ای ست که دیگر سمتش نمی روم. آخرین بار نوشتم، دلم دیگر نمی خواهد... 
بغض نه می ترکد، نه می رود. 
گریه هم تنهایم گذاشته. 

نمی بخشمت...
همه چیز دروغ است. 
اولین دروغ هم تو...

۱۳۹۶ مهر ۹, یکشنبه

کمک

خب، خب، خب
اینم مثل چندتای دیگه ی این ماه نشد. 
اولش نفس بریدم. دیدم نمی تونم تحمل کنم. رفتم پیش مشاورم. تایید می کرد که تحمل این همه ، حمل این همه بار برای یه دختر تو سن تو کمه. 7-8 ساله که می بینمت و تا الان ندیدم کسی به اندازه ی تو درگیری داشته باشه. تایید می کرد که تنهایی دارم حمل می کنم همه چیز رو. تایید می کرد که هیچ کس برام حکم نزدیک بودن نداره. پشتوانه روحی نداره....اما وقتی دید کاری از دستش بر نمیاد، یه آهی کشید و گفت شاید بهتر باشه پیش من نیای، من نمی تونم کمکت کنم. 

نمی دونم این "کمک
 کردن دقیقا چه باری داره؟ چرا وقتی من برای کمک کردن به همه هستم، دستام توانمند ترینه، اعصابم فولادی ترین و وقتم طولانی ترین. اما وقتی نوبت کمک به من می رسه ، وقت کمه، قدرت و هوشش نیست و کسی اهمیتی بهش نمی ده. می شه یه کار فوق العاده سنگین و فوق بشر دوستانه. واقعا چرا هیچ وقت تا الان از کسی کمک نگرفتم؟ چرا هیچ کس داوطلبانه نیومد که کمک کنه؟ چرا وقتی کمک خواستم حاضر نبودید؟ والبته شما مورد فوق العاده عجیب که یه چیز بی ربط رو کردی کمک و پدر من رو درآوردی با این کمک که بیشتر شبیه باج بود! 

واقعا حجم این "کمک" چقدره؟ چیه؟ چتونه؟ 

پ.ن: الان حالم بهتره. یه جورایی احساس می کنم بی حسم. نمی دونم واقعه ی بعدی چیه. دست کم الان منتظرش نیستم. و همین یعنی امید دیگه ای قرار نیست کور بشه که با سر بریم وسط گِل.

۱۳۹۶ شهریور ۳۱, جمعه

هرچقدر از اومدن پاییز شکوه کنم کمه. دلم خالی نمی شه. هیچ وقت هیچ پاییزی ذوق نداشتم. حالم خوب نبوده. دلم به هیچ کس و هیچ چیز خوش نبوده. نمی شد پاییز اصلا وجود نداشت؟ نمی شد من همیشه لباسای تابستونی م رو می پوشیدم؟ نمی شد کولرها خاموش نشن، سرما نیاد، هوا دیر تاریک بشه؟ 
نمی شد امسال، این روزای گند تموم نشدنی، این خستگی نرفتنی، این گند و نکبت و کینه و درد، روز اول پاییزش نیفته رو جمعه؟ نمی شد خورشید ساعت 6 عصر رو ول نکنه؟ 
نمی شد من خونه تنها نباشم و گریه نکنم؟ 

لعنت بهت پاییز. تو نبودی شاید منم نبودم ...
نیا...برو... 

۱۳۹۶ شهریور ۲۹, چهارشنبه

گمشده ی بی اصالت

از "او" پرسیده بودم که این ها را چه کنم؟ گفت هدیه ی هرکسی یک زمانی هدیه بوده و دور انداختنش و یه گوشه گذاشتنش "بچگانه" های زمانه است. بینداز و استفاده کن و لذتش را ببر. هدیه ات را به نیکی یاد کن. گفتم باشد. قبول . 
این روزها با خودم فکر می کردم که این ماجرا را معلق رها کرده ام...تا امتحان بگذرد معلوم نیست این آسمان و زمین چه خوابی برای من دیده اند. فراموش کنم؟ بگذرم؟ بجنگم؟ یا فقط بگذارم زمان بگذرد؟ گفتم فکرت را درگیرش نکن، بگذار به کارهای مهم تر برسیم. 
امروز صبح احساس کردم چیزی جلوی پایم افتاد. فکر کردم چیزی از لباس من نبود که کنده شود. سراسیمه دستم را بردم زیر مقنعه و زنجیر پاره را لمس کردم. آویز آبی ام افتاده بود. ناراحت نبودم. می دانستم این هم مثل سایر چیزهایش اصل هم نبود. اما مثل موش کور داشتم زمین را می جستم. رها کردن هیچ وقت کار من نبود. ناامید شده بودم...گفتم انگار باید به نشانه ها ایمان بیاورم. اما آقای مهربان کتابخانه سر رسید. 
-چی شده دخترم؟
-آویزم افتاد روی زمین اما ندیدم کجا رفت.
-طلا بود؟
-نه نقره وبا سنگ آبی
-ایناهاش پیداش کردم. 

من را نشانه ها هم گیج کردند. با زنجیر پاره رهایش کنم؟ بدهم درستش کنند و لذت ببرم؟ می خواستم به "او" بگویم، یادم افتاد سرما خورده و خواب است... اصلا من که هیچ وقت نمی گفتم چیزی حتا به "او". در گیجی خود باز ماندم. تا زمان بگذرد و به کارهای مهم برسم. 

آرامش و امیدواری در این لحظه ها مهم ترین کلید من است. باشد که ناامید نشوم...

۱۳۹۶ شهریور ۲۵, شنبه

پاییز...فصل مرگخوار دختر پاییزی...

باز داره پاییز می رسه. من که همه ش گفته بودم از پاییز می ترسم. درست وسطش دنیا اومدم که اومده باشم. شاید اصلا واسه همینه که ازش می ترسم. ندیدی کسی که از روز تولدش بترسه؟ من می ترسم. تولدم به جای خوشحالی همیشه ترس توش بوده. که نکنه کسی من رو یادش نباشه. 
من که گفته بودم غروب رو دوست دارم  ولی فقط با طعم تابستونی ش . وگرنه که همه خاطرات من از غروب و گالری عکسام همه غروب و بک گراند همه وسایلم طیف غروب و نارنجی که دیگه حالم به هم خورده از این رنگ. ولی پاییز؟ نه...پاییز فصل گرفتن دله...فصل اینکه یادم می افته باز فرصت از دست رفت، خستگی بیرون نرفت، چیزی به دست نیومد، و باز همه رفتن و من موندم تنها تو سوز بلاتکلیف پاییز و غروبای زودرس گند و حال به هم زنش. منم و لیوان قهوه ی تنهایی م که کسی دستم نمی ده ش. خودم می رم برای خودم می خرم و طعم زهرمارش تو گلوم می ماسه. چرا همه رفته بودناشون رو می ذارن پاییز؟ چرا تو پاییز هیچ کس سراغ من نمیاد؟ چرا همه استرس ها ته نشین می شه واسه مهر و آبان؟ چرا تو پاییز بیشتر می فهمم دوییدم و نرسیدم؟ چرا همیشه دم پاییز می فهمم باز رودست خوردم؟ چرا پاییز یادم می ندازه که کسی به فکر من نیست، به یاد من نیست؟ چرا همه به جز رفتنا دروغ گفتناتون رو می ذارن برای پاییز؟ چرا بی معرفتی هاتون می مونه واسه پاییز؟ 
حالا وسطش یه بی اهمیتی مثل من هم اومد به دنیا...چه فرقی می کنه؟ من از ژاکت و پالتو و بارونی بدم میاد. من از پای سرد و عرق کرده ی توی چکمه بدم میاد. من از لاک اجباری زرشکی پاییز بدم میاد...من از قرارهای تنهایی پاییز هم بدم میاد....من از فین فین دماغم به خاطر سینوزیتی که تو پاییز بدتر می شه هم بدم میاد. 

نمی شد این فصل رو کلا بکنن بندازنش دور؟ شاید منم هیچ وقت توش نمیومدم به این خراب شده ای که یه روز خوش، یه دلخوشی ته ش برای من نداره... 

پاییزجان، هرسال باید التماست کنم نیای؟ یا اگه میای یواش بیای؟؟ من که انار و خرمالو نیستم....من یه برگ کوچیک ظریفم...هرسال تو که میای می افتم زیر پا و خورد می شم...

۱۳۹۶ شهریور ۲۳, پنجشنبه

دلم می خواست یک نفر ، آرام و شمرده، توی گوشم زمزمه می کرد: "دنیا بی ارزش نیست. سخت نیست، پوچ هم نیست. داری خواب می بینی..." من باورم شد. باورم شد که دارم خواب می بینم. این چشم های خیس را. این شب سرد و اندوهناک را...همه ش یک کابوس است...بیدار می شوی و یادت می رود که چقدر تنهایی سخت بود. دروغ چقدر درد داشت. یادت می رود که حرف ها فقط حرف هستند و نباید باورشان کرد. یادت می رود که هیچ چیز ارزش ندارد. همه این ها یادت می رود. 
داری خواب می بینی.

لوییس فردینان سلین 

۱۳۹۶ شهریور ۱۸, شنبه

خشم

آدم ها توانمندند که به هر چیزی تبدیل شوند. 
یک بار یک کسی که مدعی است که هیچ وقت هیچ چیز را خراب نمی کند و تا کجا عاشق بوده و مثل همیشه توهمات تو خالی، بهش گفتم تو...عاشقی ات کشک است، یک روز توانایی این را داری که من را بکشی. 
الان می دانم که توانایی این را دارد که به هرچیزی تبدیل شود. و حتا به جز من، هر کسی، هرکسی را بکشد.
این بیشتر مرا ناراحت و متاسف خودش می کند. 
می توانست بهتر باشد. 
می توانست به درد 4 تا آدم بخورد.
می توانست انقلابگر باشد، ناجی باشد، همه کاره ی "واقعی" باشد.
اما، با این وضع، با سر می رود تو گردابی که خودش نمی دانذ کجا. هنوز اول راه، نشان می دهد که کوچک ترین قدرتی در دستانش جا نمی شود. قدرت جنبه می خواهد. و این یعنی قهقرا. 
قبل از اینکه خشمگین شوید و به کسی آسیب برسانید به این فکر کنید که آسیبی که می زنید چقدرش به خودتان برمی گردد و ته نشین می شود. آسیب دیده می رود، یا خوب می شود یا با آسیبش کنار می آید و شما یا نظاره گرید یا می روید. اما با فعل "من این کار را کردم" یک عمر باید سر کنید. اگر آدم باشید عذاب وجدان است و وای به این حال که راضی باشید و بیفتید به تکرار....آن وقت است که به چیزی تبدیل می شوید که روزگارتان مثل روحتان سیاه می شود. همیشه درد خشمگین شدن را با خودتان اینور و آنور می برید و زندگی تان می شود همین مسخره بازی ها. 
خوب بودن هم لیاقت می خواهد. 
بعضی ها ندارند. 
فرق آدم ها با هم همین است. 

۱۳۹۶ شهریور ۱۵, چهارشنبه

اگر تو بودی...

هیچ کس تو این خراب شده به فکر من نیست
حواسش به من نیست 
من نیستم انگار...

۱۳۹۶ شهریور ۱۰, جمعه

زبان 
این پدیده ی ناتوان و پیچیده. 
که نمی شود با تمام بالا و پایین کردنش فکر را از این کاسه ی ترسناک بیرون آورد ریختش روی پارچه ی آبی.

من دوست داشتم همیشه اول باشم. اما دست بر قضا، گاهی با مقصر بودن من و گاهی با بی گناه بودنم. همیشه آخر می شدم. همیشه آخر می رفتم و آخر می رسیدم و آخر دیده می شدم و آخر قرار می گرفتم و آخر آخر آخر
می گفتند خیری درش است. صبوری کن. اما بعدش و قبلش هر چه بالا و پایین می کردم خیری نبود. گاهی شر هم بود. گاهی اینقدر بی محتوا بود که نه شری بود و نه خیری. خیلی بی دلیل و احمقانه و ناامید کننده. 
حالا هم من آخرین بازمانده ام...
باورم نمی شود. در شهری که به دنیا آمدم و بزرگ شدم، غریب ترینم. هیچ دلخوشی ای نمانده. هیچ کس آشنا نیست. هیچ چیز نیست که دلم بخواهد، هوسش کنم، دلم برایش تنگ شود، منتظرم باشد، سر ذوق آوردم و دلم برایش قنج رود. هیچ چیز صبح ها از خواب بیدارم نمی کند. هیچ چیز این شهر چسبناک نیست به قلب و دستانم. هیچ کس اینجا منتظر من نیست. هیچ چهره ای به جز درهم کشیدگی چیزی برایم ندارد. می گویی حالا که غریبه شدی برو؟ وقت رفتن است. حالا آخری...یکی بلخره باید باشد که در ها را ببندد و چراغ ها را خاموش کند و برود و بپیوندد به بقیه. این خوب است؟  شاید. اما وقتی شهر زادگاهم اینقدر غریبه و ملال آور شده، کجای دنیا بهتر است؟ دنیای غریبه ها؟ جایی که هیچ کس لبخندش را به من نمی دهد. کسی دست هایش را باز نکرده برای من. کسی همنتظرم نیست.هیچ جا نقطه ی امن ندارد. غریب ترین هان. غریب ترین زب(م)ان ها. 
امید کور شده. میلم راه نمی رود. بیهوده ایم. ملال بودن از ملال نبودن هم مسخره تر است.

کاش زبان شناس می شدم. 

۱۳۹۶ شهریور ۲, پنجشنبه

دست تمنا به سوی وصال

ما همیشه عادت داشتیم به سختی به هم برسیم. همیشه عادت داشتیم وقتی همه چیز خوب است یک چیزی بیاید یادمان بندازد سختی هست تا دوباره بدویم و بدویم و همه چیز را خوب کنیم. همین پاییز که گذشت، چنان زخمی از کسی خوردم که باورم نمی شد. نه زخم هایم را، نه زخم شدنم را، نه خوب شدن زخم هایم را. فکر می کردم همینجوری مسخ و بی عاطفه خواهم ماند. اما. اما اما اما. بماند برایم آن کسی که آمد و زخم هایم را پیچید لای برگ و محکم در آغوشم کشید. من خوب شده بودم. و طعم عاشقیت های جدید زیر زبانم می چرخد. می چرخد هنوز. عاشقیت های 28 سالگی که نه چشمش کور است نه بی عقلی دارد. این بار اوضاع خیلی فرق دارد. اما باز مثل همیشه من دستم دراز مانده برای وصال. دستم بیرون مانده از در نیمه باز و جان می کنم تا در را باز کنم و بدوم. بدوم سمتش. 
قبلم مچاله شده. قلبم از درد مچاله شده از بس که منتظر ماندم برای رسیدن به آن جایی که باید، آن کسی که باید. خوب می دانم کجاست. به اندازه ی کافی به در و دیوار زده اندم که دیگر اشتباه نکنم. من، دلم مچاله ی همان سیاهی های دیدنی و دوست داشتنی ست که یادم می اندازم که سیاهی هایم دوست داشتنی ست. که دنیا با من نا مهربان بوده و من...من...من خود دنیام. من دلم مچاله است. به چه زبانی بگویم نرو. به چه زبانی بگویم من را هم با خودت ببر؟ به چه زبانی بگویم طاقت ندارم که بروی و من صبر کنم تا وقت آمدنم شود؟
خدا مگر با ما نبود؟ صبر ندارم. تو خوشبخت باش. به زمان بگو بجهد و مرا بیندازد به چند ماه بعد، دقیقا کنار تو.با هم دوباره استیک خوشحالی مزه مزه کنیم. 
منتظرم.
در حال 
خدا دست وصالش را از ما دریغ نمی کند

۱۳۹۶ مرداد ۱۵, یکشنبه

من به دردم...من خیلی خیلی به دردم که هر چیزی که می خواهم می رود آن دور ها و من باز باید نفس نفس بزنم و دست و پا بزنم تا بهش برسم. من خسته ام. من باز کم نیاوردم و عاشق شدم درست وسط این همه خستگی و کوله بار. اما باز حس دخترانی را دارم در جنگ جهانی دوم که عشقش دارد سوار قطار می شود که برود...با پوتین جنگ بر پا و فرصت برای عشقبازی کم است و باید بویید و بویید. من خسته شده ام از این تکرار. این بار ولی فرق دارد. خیلی. این بار دیگر من نمی توانم تحمل کنم از دست دادن را. تحمل کنم شکست را...نرسیدن را...نشدن را...من یا میمیرم، یا می توانم. باید بتوانم. 
یکی من را دریابد.

۱۳۹۶ تیر ۴, یکشنبه

با نوک پاهایم راه می رفتم. تو زنگ نمی زدی. منتظر بودم. منتظر بودم در باز شود و من بپرم میان بازوانت. گل های قالی بدرنگ هم مثل موزاییک های خیابان شده اند. از رویشان که راه می روم لجم می گیرد. من چرا دیگر نمی توانم فکر کنم؟ من که دنبال یک چیز بودم که بنشینم ساعت ها در موردش فکر کنم. صدای اس ام اس می آید. تویی.دامنم کو؟ بوی غذا می آید. من نمی دانم خوبم یا بد...فقط می دانم دلشوره دارم. دلشوره، این حالت همیشگی جدانشدنی از من. همیشه با من است. نمی دانم بابت چه. دلم شور است. زنگ زدی، پشت دری. این بار توهم نبود. عطر تو که به دماغم می خورد، دلشوره یا بغض می شود، یا لبخند. مهم این است: دیگر نیست....

۱۳۹۶ خرداد ۲۴, چهارشنبه

.مثلا بخواهم نقطه ی شروع بذارم برای همه ی این خواسته های جدیدم و تردیدهام، شاید واقعا نتونم.بزرگ شدن به طرز احمقانه ای به نظرم غیر دلچسب میاد. واقعیت مثل توپ توی صورتم می خوره. که هی! عاشقیت همه ش دورغه. باید واقعی کسی رو دوست داشته باشی. باید واقعی بودن ها رو باور کنی. باید دنبال یه لقمه نون باشی. باید علاقه ها و آرزوهای واقعی رو دنبال کنی. باید تنهایی ت رو ببینی. اون واقعی ترین چیزیه که می بینی. باید وقتی می ری کنار دریا، دلت بخواد تا ابد همونجا بمونی. چون آرامشی که اونجاست، از واقعیت های تکرار ناپذیره. تنهایی ش بغض داره و دلت پیر شدن می خواد. پییییییر شدن، درست مثل دست سوخته ی لک آورده م. که شبیه جوونی م نیست. 
هیسسسسسسس، صدای ترس دریام رو خراب نکن
هیسسسسسسسس، توی موج برو و محو شو
هیسسسسسسسسس، دست از سر حال خوشم بردار
هیسسسسسسسسسسسسسسسس
هیسسسسسسسسسسسسسسسس
هیسسسسسسسسسسسسسسسس
اشتباه گرفته بودمت...

۱۳۹۶ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

سعی می کردم برق بیندازم روی مسیر آمده. برمی گشتم، هرجا رد پایم زشت و ناقص بود به ذوقم می زد. می خواستم درستش کنم. نمی شد.مستعصل می شدم، بغضم می گرفت، کلافه می شدم و حس مرگ می کردم. باز بر می گشتم. نه! باز هم قشنگ نبود. باز هم کج آمدم. باز هم عوضی آمدم. باز هم عوضی گرفتم. باز هم به دیوار رسیدم و دست خالی برگشتم. تا اینکه یک روز توی راهم تو از پشت یقه ام را گرفتی. صورتت خنثی بود. بی حرکت. با همان بی حالتی ات به من نزدیک شدی. زیرگوشم زمزمه کردی. نمی دانم چه. یادم نمی آید. از آن وقت به بعد، فقط به جلو رفتم. فقط به جلو. و تو هر از گاهی، چهره ات را به من نشان می دهی. با این تفاوت که بی حالت نیستی. حالت جدیدت را دوست دارم. با همه ی حالت هایی که تا به حال دیده ام فرق دارد. و برایم هنووووووز اسم ندارد. بوی خوب می دهد. فعلا همین.

روزهاست که حرف نمی زنم. با قلمم حرف نمی زنم. سالهاست که نمی نویسم و دلیلش را نمی دانم. نه آنکه حرف نداشته باشم. .دارم. نمی گویمش. نمی توانم بگویمش. اما همه ی نگفته ها زیر گلویم گیر می کند. 

۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

اعتراض

اعتراض یک ویژگی ست. اعتراض یک بخشی از هویت است. اعتراض یک مهارت است برای زندگی. اعتراض درد فروخفته ی زنی مثل من است که فقط صبور است. از صبوری درد می کشد. دلش نمی خواهد خوب باشد. چون فرقی ندارد. چه صبور باشی چه معترض  "بد" هستی. کسی سراغت را نمی گیرد. اشکهایت در تنهایی فروخورده می شوند. و کسی نمی فهمد در دل زنی مثل من چه می گذرد. از بس منتظرم...منتظر. 

۱۳۹۶ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

خب 
حرکت به سمت جلو، بعد از مدت ها سکون، ناگزیری و ذره ذره س، در حین حماسی و ناگهانی بودن. حرکت به سمت تو هم، مثل شکستن طلسم. ذره ذره و ناگهانی. 
 من دیگر، هر روز بزرگ می شوم. هر روز.

۱۳۹۵ اسفند ۱۹, پنجشنبه

روز جهانی زن

6 ام مارس، روز جهانی دندانپزشک بود. من با اینکه هیچ وقت آینده ی قطعی ای برای خودم توی این شغل دست کم تا به حال ندیدم ، از این تبریکات و وجود روز جهانی ش ذوق می کردم. اما دو روز بعد، 8 ام مارس، روز جهانی زن، بیشتر از هرچیزی دلگیرم کرد. گشتن توی فضاهای مجازی، دیدن کلیپ ها و متن های شکایت آمیز اکثریت زن ها و اینکه هنوز هم تبعیض جنسیتی وجود داره حالم رو بدتر می کرد. تمام این مدت به این فکر می کنم که شروع مرد سالاری از کجای تاریخ بود که ما به این وضع افتادیم و بعد از دست کم 3000 سال تمدن بشریت هنوز داریم باهاش می جنگیم. حقیقتا خیلی مسخره ست که آدم ها به خاطر "جنسیتشون" بزرگ داشته بشن ( فعل مناسب برای روز بزرگ داشت پیدا نکردم :دی) و اینکه چرا هنوز نتونستیم با وجود دونستن ویژگی های دو جنسیت ، این تفاوت رو درک کنیم و فارغ از اون ها تبعیض جنسیتی رو از بین ببریم نا امید کننده ست. بزرگداشت و روز جهانی برای من بیشتر دلگیر کننده ست تا دلگرم کننده. سال بعد باز میایم می بینیم کلیپ و متن اعتراضی و فستیوال و خیلی چیزای دیگه رو می بینیم هیچ اتفاق دیگه ای نه تو ذهن ما نه تو اعمال و رفتار ها اتفاق می افته. من ترجیح می دم به عنوان "آدم" مورد بزرگداشت قرار بگیرم. بابت شغلم و سایر توانایی هام. حتی اگه اون روز بزرگداشت شغل مورد تردیدم باشه. 6 مارس خوشحال بودم و 8 مارس دلگیر. تبعیض از همین جاست که شکل می گیره و از بین نمیره...خلاصه اینکه مرگ بر سکسیسم.

۱۳۹۵ اسفند ۸, یکشنبه

  به من سلام نکن
من که یک عمر گول قصه ها را خوردم. یک تکه پارچه ی لاجوردی دستم ماند که بوی لجبازی می داد. هرچه روی دلم می گذارمش دردم نمی رود. آقا، مغز من خاموش است. منطق نمی فهمد. فقط می بیند دستش روی هوا معلق مانده از بس که گوشش شنید و باور کرد و دیگر هیچ کس هیچ چیز زمزمه نمی کند. امید که مفهوم نبود، یک کس بود، یک کس که خودش می گفت من واقعی نیستم. ما هم یک عمر گول قصه ها را خوردیم. با من از منطق حرف نزن. من عاقل بشو نیستم. 


۱۳۹۵ اسفند ۳, سه‌شنبه

از کی گذشتن برای شماها آسان شد؟ از همان روز اول که با محبت سیب را کندیم دادیم دستتان؟ حالا هی با حرف های دری وری کثافت بپاش روی صورت من...  با این کثافت ها گناه تو در چشمان من پاک نمی شود. 

۱۳۹۵ بهمن ۱, جمعه

پلاسکو

هی خسته می شوم از اینکه نمی شود حرفی زد و کاری کرد. امسال سال عجیبی ست.  من که نگذاشتم خنده م از روی صورتم برود اما لحظه ای نیست که از دست داده هایم/در حال از دست رفتن هایم را نشمارم و زورکی دل خوش نکنم به روزهای بهتر و صبوری و مزد سعی گرفتن و این حرف ها. امروز بدتر از همه بود. اینجایی که من هستم، همه می میرند. از عمامه به سر کهنه کار کشورش  گرفته تا بچه ی دوساله ی  حوری چهره ی روستایی که در دیگ جزغاله می شود. من اما داشتم باز شیطنت می کردم که با همه بخندیم. سرم را برگرداندم به تلویزیون مرکز و یا خدا، یا حسین و فرو ریخت...جلوی دهان باز و چشم های از حدقه در آمده ی ما، لگد خشن خدا خرررررررر فرو ریختش. 
جمهوری 6 ساله  می شد، با مامان سوار اتوبوس می شدیم و خودمان را می رساندیم به بابا، جمهوری، چهارراه استانبول، ساختمان پلاسکو و تعریف های مامان از 6 سالگی تا الان. آن حوض وسطش و بوی بابا و هم صنفی ها که مارا از پاساژ حافظ و گلشن تا خودش می کشاندند. من کنار حوض می لولیدم. من همیشه کنار حوض بودم تا بابا بیخیال شود. بابا همیشه تا لحظه ی آخر کشش می داد و من بیشتر محو حوض و سقف بلند. سر به بالا، سر به پایین، هی بالا و هی پایین. 4-5-6 سالگی، نمی دانم. من آن قشر را خوب می شناسم. آن قشر پدر من است. آن قشر با هزار آرزو به تهران آمده و ذره ذره با سگ-دو پول جمع کرده و تولیدی زده است. آن دسته چک ناموسش است. من دیده ام که چه دردی دارد که تمام عمرت جلوی چشمت دود شود برود هوا. باید مثل من ذوق کرده باشی برای فواره ی ان حوض وسط. باید پیاده رفته باشی از گلشن تا پلاسکو. باید پز های مامان از دوران نامزدی اش از گشت و گذار در جمهوری را شنیده باشی تا بفهمی درد یکی دو تا نیست.باید همیشه در جمهوری بوده باشی از کودکی تا روزهای از دست رفتنت. باید بدانی که گیج و ویج بودن برای غصه های از شمار در رفته بابت فرو ریختن آن دیوار های فرسوده یعنی چه. من با این ویرانه چه کنم؟ با صدای ضجه ی "علی تو رو خدا نرو گیر می افتی" با اشک های گوله گوله، با غم  و نگرانی پدر، با انتظار و دلهره، با مادری که نمی داند خودش را دلداری بدهد یا خانواده اش را،  با مرگ رفیق، با خواب نا آرام این همه آدم، با این شبی که نمی دانم چطور قرار است صبح شود.... با این سال کوفتی که هر روز یه فاجعه دارد؟ 

با ذوق های کودکی ام برای "بریم جمهوری پیش بابا" با همه ی خیابان های دلگیر تهران.... با تو که نیستی سر روی شانه ات بگذارم و نتوانم بگویم چه مرگم است... با تو که "آلبر کاموی درونت می گوید همه چیز مدت هاست که فرو ریخته است"  با درماندگی خودم که کاش بودم و به یک دردی می خوردم/ در اینکه  حق و حدود ابراز-شراکت در غم عمومی تا کجاست؟ با وابستگی ام به متر به متر این شهر. 
من هم مثل همه نمی دانم با غم انگیز ترین حالت تهران چه کنم.... 

۱۳۹۵ دی ۲۱, سه‌شنبه

از تو دور بودم؛ کابوس از اینجا شروع شد. مدتها بود که خوشحال بودم که چنین خوابهای در هم تنیده  نمیبینم، یا دقیق تر اینکه چنین چرندیاتی را  به خاطر نمی آورم. دیشب اما دوباره به سراغم آمدند. من از تو دور بودم و کابوس از اینجا شروع شد. در پی تو بودم. تو اما دور بودی؛ در کشوری دیگر. به آنجا رسیدم، ماجرا شروع شد: خلاصه اش اینکه "ممنوع الورود به مبدا" و "دیپورت شده از مقصد" همه یکجا بودم. دور از تو "مولانا" هم که باشم، "ممنوع الورود از مبدا" و "دیپورت شده از مقصد" ام. خیلی دور نرو.




۱۳۹۵ دی ۱۲, یکشنبه

عطر

 کاش می شد بو ها را هم ثبت کرد. آن وقت من بوی تن تو را می ریختم توی شیشه، و هر از گاهی سرم را می کردم توی شیشه و فکر می کردم تو اینجایی. اما حیف که نه طعم را می شود ثبت کرد و نه بو را. بو بهترین است. خصوصا عطر تو که روی نقطه نقطه ی مسیرت می ماند. و من برای چندمین بار که می گویم: 
این پخش می کند عطرت، 
این پخش که می کند عطرت، 
غریب ترین مردمان زمانه ام،
قریب به اتفاق تو می شوم...
بی آنکه بدانی،
یگانه ای برای من