۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

کابوسم

می دوید و تعادل نداشت اما زمین نمی خورد . چیزی رنجش نمی داد فقط باسختی عبور می کرد و خطری که خودش برای خودش داشت را نه هیچکس می فهمید و نه با خطرهای دیگر برابری می کرد چرا که تخریب وسوسه ی شیطانی و لبخند به لبی در او بود که برای خودش فقط بزرگ بود و بزرگ . من او را درست نمی شناختم و او مرا به شدت و با خشم می شناخت . من با احساساتی رقیق و او با دست های خیس من با حضور هزار حس بدبینانه و او با بیماری و ضعف بدون اینکه دست های همدیگر را بگیریم تو خاک گاهی توی گل تو لجن همراه می رفتیم و من از او می ترسیدم و او با شک به تمام آدم ها به تمام اتفاقات به تمام نشانه ها مرا رها نمی کرد و با هم به گریه هایی بلند و زجه مانند گرفتار می کردیم خودمان را و دست هایمان یخ بود و آفتاب افسردگی آور تابستانی تمام نشدنی و سرمای استخوانی وحشتناک و دردهای کوچک ، اشتراکات محدودی بود که من می شناختم و شاید دروغ بگویم و من دروغگو هستم و او دروغگو نبود و نمی دانم کدامیک در دیگری بودیم فقط می دانم که به جنگی تمام نشدنی و فرساینده مبتلا بودیم و من نمی دانستم که لذت می برم و او لذت می برد شاید . می ترسیدم به صورتش دست بزنم و بسوزم می ترسیدم سر انشگت اشاره اش را لمس کنم و منجمد شوم می ترسیدم من او باشم می ترسیدم او توی من باشد می ترسیدم از اینکه یکی نبودیم اما درواقع دو وجود نداشت و من هر چه پیش می رفتم زمان کمتری را حس می کردم انگار با جلو رفتن من ژتون هایم برای وقت بسوزد و پایان هم همچنانی که من به سمتش می رفتم به سمتم می آمد . من شکرگذاری را از یاد برده بودم و به فرار فکر می کردم و او فرار من اگر هم نبود از همه جذاب تر برای من می نمود . من بدجوری گیج شده ام رفقا . لطفا سعی نکنید همه چیز کلمه یا کابوس یا دوره ای زودگذر بنامید و بدانید . همه چیز همیشه جدی تر از آن چیزی هست که بفهمید .

به آسیب گوش کنید .

هیچ نظری موجود نیست: