۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

تو

در کافه که نشسته بودم سعی می کردم سرم را با "داستان " همشهری گرم کنم تا بیاید. از  یک جایی به بعد حواسم به داستان نبود. موسیقی هم یک تداعی کوتاه کرد و از ذهنم رفت. آنجا نبودم در کل. به نقطه ای خیره شده بودم که  دونفری که بر میز  آن گوشه که یک بار کمرم روی صندلی  اش خشک  شد نشسته بودند، در میدان دیدم می افتادند. آن سمت چپی وقتی خندید حالتش مرا یاد لبخند های تو انداخت که دندان های  ردیفت یک جا دیده می شد. هنوز هم همانطور به کسی لبخند می زنی؟

پ.ن: امروز همه چیز حجیم شده بود. از حرف ها گرفته تا قهوه ی غیر مجاز غلیظ و شبانه ام...

۲ نظر:

فاطمه سیفان گفت...

بینوشتت را دوست دارم الناز. خیلی خوب است.

النازکرمی گفت...

ممنونم فاطمه! :)