۱۳۹۵ دی ۵, یکشنبه

من هربار که عطر تو به این دیار می رسد، از ماه بیرون می آیم و ستاره می شوم. آنقدر می درخشم تا تو مرا پیدا کنی و دست به سویم دراز کنی. دلم می خواهد تا ابد، جلوی پایت را نور بتابانم. حیران تو ام. بیا مرا از ماه ببر. من خودم را روشن کردم. دست تو گرم ترین است. مرا بنوش. عطرت حرام ترین لذت بخش من است. هر چقدر هم که بودنم گناه باشد، بیا و مرا به ماه چشمانت ببر. 

۱۳۹۵ آذر ۲۹, دوشنبه

قصه ی تکرار

رابطه ی ما با بی اعتمادی و اجبار من وخواست او شروع شد. من مجبور بودم. با ترس و لرز و محافطه کاری آمدم. لذت می برد از حضور من. کم کم من را گیر این چهاردیواری اش انداخت. لبخند می زد و برق دندانهایش چشم هایم را گرفت. فکر می کردم به درد هم نمی خوریم. پس باهاش هم دل شوم تا این دوره بگذرد. اما از من زرنگ تر بود. هی مرا معتاد به کار می کرد.  معتاد به طبیعت. معتاد به همه ی دلبری هایش. حالا افتاده ایم به سرازیری. من چهارستون تنم می لرزد.از اینکه برسیم به ته داستان. مثل همیشه که کابوس تمام شدن خوشی هایم رهایم نمی کرد. مثل همیشه سرد شده، فکر می کند ما به درد هم نمی خوریم و راهمان از هم جداست، باید بروم دنبال آینده ی درخشانم چون او بد است، چون او لیاقت من را ندارد، چون او دیگر حوصله ی وابستگی من را ندارد و نمی خواهد بگذارد به معنای واقعی خودم را رها کنم و زندگی کنم و تجربه.چون از افسردگی من دیوانه خسته شده. چون خودخواه است و چون او نمی خواهد من هم نباید بخواهم.چون حتا حوصله ندارد بگوید چرا من را نمی خواهد و دروغ تحویل می دهد.از چشمانش می خوانم دل از من بریده و چشمش دنبال تازه وارد هاست. دیگر به من و خلوص و خنده هایم نیازی ندارد. و به جای من تصمیم می گیرد. حالا که حسابی دل بسته ام کرده و اعتمادم را جلب کرده می گوید کم کم جمع کن و برو...من که این همه جای بکر پیدا کردم که سیر کنم، بیرون انداخته می شوم. می بینی، حتا طرح هم به من اجازه ی حل شدن نمی دهد.
تمام رابطه های من همین بوده، اولش دل زده بودم و آخرش دل باخته و رانده شده. تا بوده همین بوده...

۱۳۹۵ آذر ۲۶, جمعه

درد نامه

 این چند وقت تمام مدت before  گوش کردم. داشتم سعی می کردم که روی ریتمش روی دانه دانه های سازش یک مفهوم را در بیاورم که از ته قلبم در بیاید. اما یک دقیقه هم نتوانستم متمرکز شوم رویش. همه ی این روزها روهیچ چیز متمرکز و عمیق نشدم. بدبخت تر از آنی هستم که هر چیز که از ذهنم می گذرد اجرا کنم، مگر After شد؟ نه نشد، نتوانستم. 
اینبار هم مثل هر دفعه با دلربایی همیشگی اش آمد گفت که می خواهد آنتیگونه را روی سن ببرد. منتها پرفورمنس. من که دلم غنج رفته بود منتظر بودم که باز مثل همیشه ابرو در هم کشد و بعدش لبخند بزند که حیف تو نیستی بذارمت در اجرا و عیبی ندارد، عوضش رفت دهات، حداقل  بیا و نظر بده... اما وقتی با ذوق می گفتم آنتیگونه ته داستان است، گفت آره...باید یه زن انتخاب کنم...یه زن حسابی...مثل رویا...رویانونهالی. و من پرت شدم به تک تک المان های زنانگی. که چقدر دوست داشتم همیشه که یک زن باشم. زن واقعی. زن حسابی، زنی با تمام زنانگی های عمیق پوست پوست شده، بدون کلیشه. اما چرا من زن نیستم؟ چرا زن واقعی نیستم؟ چرا نمی توانم باشم؟ چرا زنانگی من گم شده؟ 
من پیرزن شده ام. پیرزنی که هر از گاهی آرزوی مرگش را دارند که خودش از زندگی به ملال بیاید و بمیرد.همیشه در قبرم کردند، از سر قبرم نگاهی کردند و تفی انداختند و رفتند که رفتند. صدای خنده هایشان از لذت ارث و میراثم گوش عزراییل را خراش می داد هر دفعه. عزراییل هم نمی آمد. و هیچ کس نمی دید که دست من بیرون از سنگ قبر مانده و بی جانم. من همیشه پیرزن بوده ام. پیرزنی خالص و لبخند به لب و دست به جیب که ته مانده ی شکلات ها و پول هایش را بدهد تا شما بخندید.

باز دارم دری وری تحویل می دهم. ولی طبق نظریات دختربچگانه ی من شما همه تان دروغگو هستید. اصلا قامت دروغ را با شما آفریده اند. روی کروموزوم ناقصتان دروغگویی کد شده. فرقی هم ندارید با هم. جنس دروغ ها و ادا اصولتان یکی و زیادی تکراری شده. همه تان روزی متنفر می شوید. و من یکی خوب می دانم که عشق و نفرت دو سوی یک سکه اند و می دانم تو خیلی وقت است منتفر شدی. ولی من عذااااااب می کشم. عذااااااب می کشم که ذره ذره نفرت دارد جای تو را می گیرد. و دندانهایت تیز و برنده به نطر می رسند و چشمهایت زننده و کردارت دروغ...چه کنم. ملال ذوق نکردن و درد نکشیدن هم دارد اضافه می شود. من بااین مبارزه چه کنم. که پوست می اندازم که چیزی جایت را نگیرد. نگو که متنفر نشدی. همه می شوند. تو زودتر از همه چون می دانم تو بی صبر ترین و سر سری ترینی در دیدن من. 
یکی کفش های من را از من بگیرد. زمین زیر پایم مدفون شده. دلم چهره ی دلربایش را می خواهد که با زنانگی عمیقش دست تکان دهد که خدافظ گلابی...زود بیا دکترکم، بیا گریه های سماعت مال ما باشد. 

پ.ن: همین روزها ماه را مثل خودم می کنم. 

۱۳۹۵ آذر ۱۷, چهارشنبه

دل من پدیده ی عجیبی ست. مثلا ته این دل احمقم می دانم تو بلخره از یه جایی از گوشه ی چشمم بیرون می زنی و دست و پا در می آوری و مرا در بر می گیری، آنقدری که صدای بوم بوم قلبت را می شنوم و بین دست های تو گم می شوم و مرزهایم محو می شود. ولی باز همین دل احمقم می داند که اینقدر پاهای این مترسکِ انتظار خشک می شود که هیچ کلاغی حتا نگاهش هم نکند و تو دست و پایت را از قلبم بیرون بکشی و دست هایت به بال تبدیل شوند و پر بزنی و بروی. 
کاش اینقدر آرزو بر من حرام نبود. بغضم می گیرد و انگشتانم رو می بوسم...

۱۳۹۵ آذر ۱۱, پنجشنبه

این بار هم من درد نمی انداختم. من فقط توجه داشتم. مثل مادری که حواسش به تک تک خطوط چهره ی فرزندش باشد. اما باز صدای جیغ از پشت در آمد. من که راه نمی توانم بروم. نمی دانم چه شد که گریه ی تو و کودکم و جیغ پشت در ، به هم آمیختند. پاهایم درد گرفت، انگشت اتهام به میان گریه ها به من پرتاب شد به کنار چشمم اصابت کرد، من هم فریاد زدم و ترسیدم.  دست های تو کجا بود؟