۱۳۹۷ مهر ۸, یکشنبه

می خوام برگردم

مثلا فرض کنیم یه شنبه ی روتین بود. صبح بیدار می شدم، لباس می پوشیدم و می رفتم شهر ری. مریض می دیدم  و تا دیر وقت با دکتر کافیه حرف سیاسی و اجتماعی می زدیم. هزار تا چایی می خوردم و خانم عبادیان میومد و لطفش رو نثارم می کرد. جایی که نهایت احترام رو داشتم. بعد اگه می خواستم یه حالی به خودم بدم می رفتم کافه. می شستم و جون می کندم که یه اتود آماده کنم واسه اجراهای تمرینی اسطوره. طبق معمول دقیقه ی نود. دیالوگ هایی که تازه نوشته بودم و حفظ کردنش مکافات. آهنگی که نداشتم. اگه حس کافه نبود می رفتم خونه و با مامان ناهار عصر هنگام می خوردم و باز تلاش برای اتود. بعد می رفتم موسسه، منتظر می شدم تا کلاسم شروع شه و اجرا و تمرین و ... و شب به سختی دل می کندم که بیام خونه. به شوق کلاس فردا، برنامه ی فردا و ...
حالا هنوزم همه ی اون حسای کلافگی و استرس تو ذهنمه. وقتایی که تنهایی می رفتم کافه و از این حالم بد می شد. وقتایی که هی با خودم می گفتم تا کی می خوای اینجوری ادامه بدی. که تهش چی بشه. که چی کاره باشی، هویتت چی باشه، دوستات کیا باشن، با کی ازدواج کنی. هزارتا سوال دیگه که هر روز که بیدار می شدم و نمی دونستم باید توی اون روز چه کنم، کجا برم رو داشتم. حتی توی جاده ی شهر ری. حتی بعد از کلاسا و همه ش باهامه. ولی باز دلم می خواد برگردم به همون عقب. 

همون دوگانگی ها. همه ی نگرانی ها، همه ی کلافگی ها و همه ی حس های تنهایی ای که داشتم. یه عمری تلاش کردم برای زندگی راحت و فقط دو ماه آخری که تهران بودم تازه تونستم طعم زندگی رو بچشم. تازه مسیر داشت باز می شد، تازه فهمیدم کارم رو دوست دارم، تازه راه های جدید داشت خودش رو بهم نشون می داد ولی دیگه توی معرض عمل انجام شده بودم. باید کات می کردم و می رفتم. فکر می کنم. خیلی فکر می کنم، به موندن، به برگشتن، به راه قبلی، به ارزش هایی که دیگه برام ارزشی ندارن. به انگیزه ی اومدنم، به حس کوفتی ای که الان دارم که یه بند توی گوشم داد می زنه باختی، تو باختی! گول خوردی و باختی.... به این فکر می کنم که چی می خوام. به این که کی با خودم رو راست بودم. از چی فرار کردم. چی رو می خواستم ثابت کنم. زندگی چرا اینقدر ترسناکه. ساعت چقدر تند می دوه. فکر می کنم. به اون فکر می کنم که تا یه مدتی شده بود انگیزه ی رفتن. و حالا همه چی پوچ شد و شد یه مشت نفرت. فکر می کنم. به قیافه ی مامان، به دلتنگی بابا، به محبت خواهر عجیبم و پیام های برادر. به جای خالیم. به کتاب های توی قفسه ی اتاق. به دمپایی هام. به اینجا، به هوای سگ لرز. به دلار ، به دلار و به جمله ی کثیف اوضاع خرابه و خودم رو تکه تکه می کنم که نه نیست. قدر بدونید. قدر خونه رو بدونید. 

و همه ی این به گه خوری افتادنا فقط در کمتر از 5 روز.
دلم خونه رو می خواد.