۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

نور

 نور چشمم را می زند . حالاها دیگر نور به هیچ درد من نمی خورد . چشم های همیشه قرمزم را نور انگار نابود می کند . وسط تمام خاطرات خاموش شده ام وسط تمام لحظاتی که من نمی دانم  با آنها چکار کردم وسط تمام  ِ تمام شده هایم نور کمرنگ قرمز می افتد و من غمگین و ساکت می شوم . نور نابود نکرده است . نور آنقدر قوی نیست . نور فقط همه چیز را کمی دورتر برده بود و این موقتی بودن بارها در زندگی برای من سخت تمام خواهد شد . نور چشمم را می زند . چشمم را می بندم . توی خیالم کسی دستش را می جود و ناقص می کند . بعد می نشیند و عزای خودش را به جا می آورد مخفیانه . مخفیانه . نور پخش می شود روی تمام امروز و من چشمم را بسته ام . نور قرمزی در کار نیست و من چیزی را نمی بینم . اینبار کسی انگشت اشاره اش را توی چشمش می برد و کره ی چشم اش را در می آورد . حالم بد می شود . لای چشم ام را باز می کنم . نور وحشی و بی رحم  . چشمم را به حالت بسته بر می گردانم . کسی چیز بسیار داغی را به گوشه لبش زده است و گوشه لبش خون آلود و له شده است . چشم هایم را باز می کنم . باید گریه می کردم .

هیچ نظری موجود نیست: