۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

ابر

 پیری شده ام که دست هایم جوان مانده است. اینقدر این دست ها جوان است که توی تمام پیری ام ضد می زند به ذوق که  حالم به هم می خورد هر وقت می کنم نگاه به دست ها. از تمام شب هایم هیچ چیز نمانده. تمام شب هایم، شب های احترام به پس مانده های خنده های مصنوعی شبیه شده است. که انگار حتی  نگاه به آن ها حرام باشد. شکل یک اعتصاب غیر ارادی بر خلاف تمام اعتصاب ها  که جوهره ی ارادی دارند در زندگی من اتفاق می افتد و نصفه می ماند. همه چیز پر شده از نصفه های خنده ، نصفه های تصمیم، نصفه های درد، نصفه های امیدواری و عمق یک خالی آرام که به موازات همه چیز کشیده می شود و من سخت نشسته ام و به مقام یک ابر سعی می کنم به همه چیز سایه بیاندازم  غافل از اینکه ابر با همه ظاهر غلط اندازش حجم سنگینیست که سایه را اول از همه خودش فراموش می کند بس که بار این سنگینی را با دندان می کشد و می برد از خستگی به ناجوان مردی زیر تمام فعل هایش خط قرمز می کشد و اشک میریزد. باران روی دست هایم لمس می شود و مقاومت می کنم که نگاهشان نکنم نکنم نکنم. دستم را به آرامی بالا می آورم و می بوسم. این تنها جوانی غمگینم را دست به حرام می زنم و نگاهش می کنم.

                          ابرم و اشک می ریزم....

۲ نظر:

Wolfman گفت...

Much too young to focus but too old to see!!
and the cloud over the head that's me....

این یکی خیلی خوب بود
فقط هیچ رو یادت باشه بنویسی هییییییچ

النازکرمی گفت...

هییییییییچ !