۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

فعلا ِ من




همبستگی عجیبی که پیدا کرده ام این است که همیشه در بدترین شرایط زندگی ام شروع می کنم به تصمیمات مهم گرفتن، به مشکلات اساسی فکر کردن. به کار بزرگ کردن و خودم را نجات دادن. اما می دانی آخرش چه می شود؟ یه هفته افسردگی مفرط و گریه و زاری و آسیب به آن معده ی بیچاره که معلوم نیست چه گناهی کرده این مادر مرده که هر بلایی بود من سرش آوردم. آخرش هم خودت به خودت می گویی که الان وقت این حرفا و این مشکلات اساسی یا حتی فلسفی نیست. بخوان پاس کنی حالا تا بعد. اما الان که نگاه می کنی اصلا پاس کردنی در کار نیست. به قول نسرین. اوضاع خیته. خیت. کجایی نسرین که ببینی اوضاع در چه حد خرابه.
اما چیزی که این وسط برایم جالب است همین همبستگی ست. آیا فشار امتحان باعث تفکرات فلسفی می شود؟
آیا درس های زیاد ذهن آدم را باز می کند که به مشکلات بنیادی شخصیت و هویت و توانمندی خود فکر کند؟
آیا کار های بیش از حد باعث می شود آدم قیافه بگیرد؟
بیایید رویش پژوهش کنیم!!!!

 آن خواننده ی بد بخت فرانسوی را هر روز در گوشم فرو می کنم که می گوید : Carpe diem اما کو گوش شنوا؟ من یکی که کلا کر زاده شده ام. هر چه در سرم می گذرد همان است که هست.
اما ببین! کلا در حال حاضر هیچی روی من جواب نمی دهد.  بی اثر شده ام، بی اثر!
 فعلا هیچی از سر بیرون نمی آید تا اینجا خالی کنم که شماها کامنت های فراوانتان را نثارم کنید :پی اگر دیدید کم پیدا شدم باز ایمیل (!) نفرستید تا از این اوضای خیت بیایم بیرون. حالا شاید در شب بیداری های امتحانی آمدم یه چیزی را گفتم و رفتم اما فعلا چیز هایی مهم تر از من و روحم و هر کوفت دیگری هست و آن اسمش یه مشت امتحان و یه مشت کار نکرده است برای آیندگان... بشارت فرستاده شده است فعلا برای من، که نوبتم است من هم به نوبه ی خودم بفرستمشان برای بدبخت های بعدی...
اما فعلا این را داشته باش:
وضع شد:
1)      قیافه نگیر
2)     کارتو بکن

۵ نظر:

فاطمه سیفان گفت...

این روزها خیلی گرفتارم. زمان کم می آورم. نه به خاطر ِ امتحانها و ... کلاً سرم شلوغ شده. و دقیقاً توی همین گیر و دارِ شلوغی و تنگی ِ وقت هوس می کنم با دوستان بنشینیم و حرف بزنیم در مورد ِ همه چیز. وقت کم دارم و یک هو هوس می کنم نقاشی کنم. بعد یک رمان 300 صفحه ای می گیرم دستم که بخوانم. 5 تا مقاله را با هم شروع می کنم موازی موازی خواندن که ببینم چه طور به هم ربط دارند. وقت ندارم ها، ولی وقتی دوستی یک کتاب ِ شعر بهم هدیه می دهد تا همه ی شعرهاش را نخوانم بی خیال نمی شوم و نمی روم سر ِ کار و اصطلاحاً زندگانی. خلاصه انگار این طوری هاست جوان!
روی هم هم به عنوان ِ یک کِیس ِ کلینیکی حاب کن برای پژوهشت ات! :پی

النازکرمی گفت...

باز که خانوم سیفان کامنت گذاشتند که! ای بابا! :پی
فاطمه جان دقت نمی کنی ! همه ی این کار هایی که می کنی و دوست داری بکنی که خیلی خوب است. تقریبا همه چیز در دوران خوش امتحانات جذاب می شوند. اما نکته ی کلینیکی این است که تو کار های مثبت را دوست داری و هیچ گونه مشکل ناراحتی و افسردگی و تفکرات عجیب و غریب در حالتت در موقع امتحان دیده نمی شود . متاسفانه از آنجایی که سالم هستی به درد تحقیق من نمی خوری! اگر کیسی شبیه من پیدا کردی خبر بده! :پی

فاطمه سیفان گفت...

از همون بچگی هیشکی منو باور نکرد! بیا! اینم از تو! :پی
تو از کجا می دونی همش
همیناست که من نوشتم! ها؟!استغفرلله!!! اصلاً دیگه اصرارم کنی کِیس کلینیکیت نمی شم! کی بورد شاید شدم البته! بستگی به مودم و میزان ِ خواهش تو داره ها! ;) :D

سحر گفت...

آخ گفتی الناز جان!!!!دقیقا!!!!!نمی دونم چرا همه بدبختیا و فکرو خیالا و بدشانسیا سر امتحانا میاد سراغ آدم

النازکرمی گفت...

فاطمه آمدی و نسازی ها! ای بابا! از دست تو! کلینیک ما کامپیوتر نداره که تو اجزاش بشی ! همان کیس ناسالم فعلا پیدا کن در قسمت مدل سازی از تو کمک می گیرم برای پروژه م ! :پی

آی سحر! پس تو باز هم مثل من از آب در آمدی! آخ جان یکی مثل من پیدا شد! بیا تو هم کیس من شو رو خودمان کار کنیم! :پی