۱۳۹۷ اردیبهشت ۸, شنبه

خواهد آمد. با داس...

آخر ترکید. ترکیدن که همیشه انفجار و تکه تکه شدن نیست. ترکید و مایع شد و روان شد از گوشه ای مغلوب جاذبه شد و رفت پایین تر. پایین و پایین و پایین تر و سقوووووط. به کجا؟ نمی دانم. بعد از ترکیدن دیگر هیچ چیز مهم نیست. روان شد و رفت. هرچقدر هم سعی کردم که دو دستی بگیرمش و با گلویم بفشارمش که نرود و نترکد نشد. رفت. 

من هیچ وقت دختر غمگین شانزده ساله ای نبودم که فکر کند اگر موهایش را رنگ کند و ابروهای را بردارد و ماتیک بزند تکلیفش هم روشن می شود. اما همیشه می ترسیدم که دختر بدی باشم. و به قول مامان همیشه دختر بدی بودم از بس که مواظب زبانم نبودم و دل والدین شکستم که چرا؟ گفته بودند لباس باز نپوش، مهمانی نرو، قبل از تاریکی خانه باش، مو رنگ نکن، با پسرها حرف نزن، این نکن ، آن نکن و وقتی می گفتم چرا؟ آخ!  من  عاق والدین شدم. همیشه می ترسیدم دختر بدی باشم و همیشه دختر بدی بودم. چه خوب شد که به جای فروغ در کتاب هایمان کبری بود که تصمیم بگیرد. تصمیم های خوب. و آن مرد همیشه می آمد؛ در باران می آمد. آن مرد داس دارد . مردهای فروغ  داس نداشتند اما نمی آمدند. همیشه گناه آلود بودند و چه خوب که من در کتابم فروغ را ندیدم.خوب شد نفهمیدم عشق چیست و چراغ های رابطه همیشه تاریک است.همان بهتر که فکر می کردم فروغ گناه کرده.  وگرنه آنوقت خیلی بیشتر از این حرفا باید می ترکید و از دستم در می رفت و خوب می دانستم که کسی هرگز نخواهد آمد حتی با داس. ابروهایم را برداشتم. از رنگ مو بدم می آید و رنگ رژِ لب ِ قرمز برایم تکراری ترین رنگ دنیاست. اما تکلیفم هم معلوم نشد. و خوب فهمیدم فقط یک داس بود که دست به دست می شد و وقتی حرف چیزهای دیگر می شد، داس را رو می کرد و دیگر مهم نبود من چه کسی هستم. چه با رُژ و چه بی رُژ. چه با موهای رنگ کرده و چه با موهای قهوه ای خودم. 

فکر می کردم اگر بروم حالم خوب می شود. فک می کنم بمانم هم حالم خوب نمی شود. هیچ چیز حالم را خوب نمی کند. نه رفتن، نه ماندن. نه همین کار را کردن و نه عوض کردن کار. نه رئییس بودن و نه کارگری کردن. من فقط می خواهم بیست و هشت ساله باشم. بیست و هشت ساله ی واقعی. نه کسی که گیر کرده باشد بین دیوار های دانشکده و روزهای تازه کاری و هول و ولای کارهایی که باید 25 سالگی شروع می شد نه الان.  نمی دانم مامان چرا اینقدر اصرار دارد من یکی مثل تو را داشته باشم که هر شب به جای نان ، داس دستت بگیری و بیایی سراغم و یادت برود من از کجا جلوی تو سبز شدم و چی شد. داس من کو؟ نمی شود یک بار من داس نثار تو کنم؟ مامان چه در شماها دیده که فکر می کنه "به درد" می خورید نه اینکه "درد" بیاورید یا اینکه خود درد باشید اصلا.
 همه شان ریختند و رفتند اما چرک این زخم هنوز خالی نشده. 

۱۳۹۷ اردیبهشت ۵, چهارشنبه

یک دایره به اضافه ی نُه

با صدای قشنگش و دل مهربانش کشاندتم که برگردم. برگشته بودم. تنم درد می کرد از تمرین های سختِ پر کردنِ فاصله های افتاده. اما شد. غریبه نشده بودم. اصلا. 
گفت: یک دایره به اضافه ی نُه، دوزخ. همین. 
همه ی دنیا شده بود دایره. کره ی چشم، پرده ی نمایش دنیای بینایی، سیستم گردش خون ، تارهای عصبی،روز، فصل،  دنیا، کهکشان همه چیز. همه چیز دور باطل است و حتما دوزخ جایی ست که ازاول و آخرش به هم می رسد. شاید دوزخی اصلا نباشد. هرچی هست همین دنیاست که سر و ته همه چیز به هم می رسد. 
 عربده می کشیدم که با دومی دورتر شدی، با سومی دورتر شدی، همینطور عشق حرام کردی و دور تر شدی. 
گفتی می دانم. "آینده" دورترم کرد.ولی چه می دانی؟ شاید ابد دور زده باشد و از آنور رسیده باشد به ازل.دور که می شویم از این سمت، نزدیک می شویم از آن سمت. 

پر کردنِ فاصله های افتاده درد دارد. اما می شود. شاید حتی درد هم نباشد.
این امید چه کوفتی ست که دست از سر من و خیال هایم بر نمی دارد؟
دروغ گفتم، خیلی وقت است در آن دفترنه می کشم نه می نویسم. دستم به کشیدن و نوشتن نمی رود نه آن دفتر، نه جای دیگر. 

۱۳۹۷ فروردین ۳۰, پنجشنبه


چند روز پیش، نگاهم با نگاه یک پسر آلمانی تلاقی کرده بود. تمام روز را بی تمرکز بودم. بیشتر از 15 دقیقه هم با هم حرف نزده بودیم. آن هم در باره ی مسائل گیکی و علمی و این حرفا و بعدش هم خداحافظ. کل روز به چه فکر می کردم؟نمی دانم. اسمش چه بود؟ نمی دانم، تلفظش خیلی سخت بود.  چه ام شده بود؟ نمی دانم. چند سالم است؟ زیاد! 

امروز صبح دیدم مثلا لطف همایونیشان دامن گیر ما شده و ما را قبول کرده اند انگار که ایشان پرزیدنت هستند و ما همیشه آویزان و منتظر یه نگاه ایشان از چشم های ازبالای آن دماغ دراز که احتمالا علت ندیدن ما به جز سایر صفات، درازی همین دماغ باشد. گفتم بهش بگویم خوشحالم برایت. درجا یک چیزی گفت که پشیمانم کرد و ناراحت از بابت بی احترامی ای که بهم کرده بود و همه بی احترامی های که تا الان کرده و لعنت به خودم که باز این جماعت را لایق دانستم.

باز امروز تمام مدت نگاه پسر آلمانی جلوی چشمم بود. هنوز چهره اش جلوی چشمم است و نمی دانم چرا. خیالم کجاست؟ تمرکزم کو؟ کارهای عقب افتاده کجایند؟ از تصور اینکه جایی صدایم کرده باشد the olfaction girl خنده ام می گیرد.

تا به حال شده هم دلتان هوای کسی را بکند تا حد مرگ و هم از اینکه نمی توانید لجتان را سرش خالی کنید به مرز جنون برسید؟ 
 


۱۳۹۷ فروردین ۲۳, پنجشنبه

بیا و گوشت را به هق هق های من بچسبان. بیا محکم مرا در آغوش بگیر. بیا حرف نزنیم. بیا صورتت را به اشک هایم بکش تا بیشتر بفهمم این مفهومِ غمگین ِ عصبی ِ تلخ را.

۱۳۹۷ فروردین ۲۰, دوشنبه

دردهای بی مسکن، دردهای سهمگین، دردهای خوردنده ی تمام روح و جان و لحظه ها: 
انتظار
انتظار
انتظار

دلتنگی 
دلتنگی 
دلتنگی 

بی جواب ماندن سوال ها... 

به چه گناهی؟

۱۳۹۷ فروردین ۱۲, یکشنبه

من نشسته بودم. 
آينده شده بود چيزي كه نمي آيد.
به اسمم با صداي تو فكر مي كنم. 
ما شديم آرزوي بقيه و بقيه شدند آرزوي ما. تو هميشه حيراني و من منتظر كه بلخره از پشت عينكت ببيني كه كجا ايستاده ام.موبايلم زنگ مي زند، صدايش مي گويد نمي دانم چه كنم، خيابان شريعتي سر معلم دستش خالي ست، ما تنهاييم. ما نمي بينيم كه اين نااميدي ها تقصير ما نيست. 
آنها به سمت آينده مي رفتند و من نشسته بودم. اين بار فقط صداي تو بود و اسمم را نمي گفت. نمي فهميدم. 
يكي با صداي من مي خواند: ارغوان، ارغواااان، اين چه رازي ست كه هرسال بهار.....؟ چقدر صدايش قشنگ بود. 
اصلا چرا بايد به تو فكر كنم كه صد ساله معلوم نيست كجايي ؟ 
آنها را ببين... به سمت آينده مي روند و شايد در سرشان بچرخد كه به آرزويشان برسند و بشوند ما. ما راببين... در حسرت پاهاي آنهاييم كه به سمت آينده مي روند و آينده به سمت ما نمي آيد.
نمي شد ٥٠ سال زودتر به دنيا مي آمدم و الگويم همان سوفيا لورن مي شد ؟ 
بسيجي ها از كنارم رد شدند و با هم نتچ نتچ مي كردند كه همه شان سيگار مي كشند، هممممه شان. 
من؟ حتي سيگار هم نداشتم! به سيگار هم با صداي تو فكر مي كنم. سيگار. سيگار. سيگار