۱۳۹۶ آبان ۲۴, چهارشنبه

بیست و دوم آبان

یک دور دیگر از اول شدیم. 
درست است که هر کسی یک روز تولدی دارد و شاره ندارد و این حرفها. خیلی شارش ندارد. ولی همه می دانیم که این روز برای هر کسی مهم ترین است و ذوقش را دارد در هر سنی. اما بعضی ها هم مثل من هستند، نگران، ناراحت، افسرد، ترسیده و .... اما مگر من می توانم نهایت درونگرایی را تحمل کنم؟ نمی توانم. اگر تحمل کنم بیشتر از قبل می ترکم از بس که نمی گویم همه چیز را. برای همین است که اینجا هی می نویسم و هی خودم را خالی می کنم و می دانم کس زیادی اینجا را نمی خواند از وقتی که "خوب" نوشتن از قلم من افتاده.

بیست و دوم آبان شد. خیلی خیلی معمولی. دوستان نزدیکی که دیگر روز تولد آدم را هم یادشان می رود. یادشان می ماند و همه همدمی هایت را فراموش می کنند و دیگر حتا سراغی هم ازت نمی گیرند خصوصا در روز تولدت. عشق هایی که رفته اند و با معرفت ترینشان یک "تولدت مبارک" خشک و خالی نثارت می کند و تو فکر می کنی هر سال قرار است تنها تر شوی. در دهه ی سوم این من حتا یک تولد نبود که یاری داشته باشد و خوشحال باشد که تنها نیست. کسی را دارد، هدیه عاشقانه می گیرد و قرار نیست این تنهایی ادامه پیدا کند. من سر کار بودم، زنگ می زنند اول می گویند تولدت مبارک و بعد آدرس دکتر می خواهند، می پرسند تا کی مطب هستی. روز تولدم از من کار می خواهند. دوست 17 ساله ام حتی سلامی نمی دهد. و من فقط پدر و مادری دارم که خوشحالم می کنند(شاید از سر وظیفه) و همکارانی که تازه آشنا هستند اما مهربان. 
گذر عمر بی کیفیت است. دارم به تنهایی بیشتر عادت می کنم. تمرکز می کنم روی کارم و امیدوار شده ام به اینکه حداقل شاید یک کاری به نتیجه برسد. نرسد هم پویایی را حفظ کنم و سعی کنم زنده بمانم. دهه ی سوم می گذرد، من دیگر آرزو ندارم کسی باشد. خودم هستم و دیگر شاید بیست و دوم آبان را از یاد ببرم و این مسخره بازی ها را کنار بگذارم. بزرگ شوم و دیگر همدمی نکنم که روز تولدم منتظر باشم بیاید بگوید مرسی که بودی! خبر مرگت بهتر که نیستی! چه می دانم...

منتظر نباشم فلانی خوشحالم کند و بگوید، حالا باور نکن ولی دلم برایت تنگ شده. دنیا رنگ و بویی نداشته باشد و من حل شده باشم در تمام چیزهایی که ناامیدم می کنند و دیگر ناامیدم نکنند. دلگیر نباشم از آنهایی که باید باشند و نیستند. از سر کار رفتن و شب شدن روز تولدم بی آنکه اتفاقی بیفتد غمگین نباشم و عادت کنم. بیست و هشت بار است که بهترین سال هایش روز تولدش رنگ عشق ندیده. رنگ رفتن و تنها ماندن را دیده. شاید، من زیادی همیشه بوده ام. نمی دانم. فقط می دانم همان بهتر که رفتند...رفتنی ها اول و آخرش می روند. زورکی که نگه شان بداری اینطوری جفتک می پرانند قبل از رفتن. بگذاریم بروند، بی حاشیه بروند. 

این بار به طور مرگ آوری دلم می خواهد بلخره این بی حاصلی تمام شود و برسم به جایی که باید. بروم از اینجا و کار دیگری کنم، کس دیگری باشم و زندگی شروع شود. 

امشب، به من هدیه ندادی، اما من توی دفتر تو نقاشی کشیدم. باز هم من بودم. بودن از سر من نمی افتد. 
پ.ن: کاش نوشتن هایمان کاغذی می ماند، قلم من خشک نمی شد، حرفم از تویش می ریخت و اینجوری بغض نمی کردم از اینکه حرف دلم نوشته نمی شود هرکاری می کنم. 
آرزو کنید، خوشحالی به من بازگردد. آزرو کنید، از ته دلتان برایم آرزو کنید. 

به وقت بیست و دوم هزار و سیصد و نود و شش  


۱۳۹۶ آبان ۲۱, یکشنبه

آخرین حرف ها


جای عجیبی شده. شب ها چراغ ها خاموش می شود. پرده ی گوش هایم با صدای تق تق کی بورد خودم و کیبورد تو پشت تلفن نیم میلی متر بالا و پایین می رود و می کوبد درست وسط مغز سرم. قرص های آرام کننده را نخوردم. یک وقت هایی فلانی می گفت از بس که زندگی اش را سخت کردم دکترش "بدترین قرص ممکن" را بهش داده و حالا من بابت تمام بلاهایی که همان فلانی سرم آورد و استرس کمرم را خم کرده همان ها را می خورم. نخورم گوشم با صدای بدو بدو ی نوه ی همسایه بالایی می دود! ما آنقدرها هم قابل پیش بینی نیستیم. اولی اش خود من. چه می دانستم یک روزی می کوبم بر سر خودم خاک که این چه دل بستنی بود به کسی که نه سرش به تنش نه نفسش به هوای کثیف این دنیا نمی ارزد. هویتی ندارد وجز تنگ نظری و آزارش هیچ چیز نصیب من یکی نشد.که دلم بخواهد بهش  بگویم که بس است دیگر. بزرگ شو. یک بار برای بزرگ شدن خودت قدم بردار. یک بار خودت برای خودت هویت بسازچی به چه کسی وفا کرده؟ نه به ما که اینقدر خوبیم و نه به شما که اینقدر بد. بله ما خوبیم. باورت شود. در دایره ی خوب ها منم و در دایره بد ها تو، فلانی غیرعزیز.

بعد می گویم چه فایده. گوش ها که کر هستند و کارهایش  قدرت همه چیز را از من گرفته. دل بستنم هم همانطور شده. دل نمی بندم. نه به آینده ام، نه به حالم. حتی نه به رقصان گذشتن از آستانه ی اجبار.دنیا جای عجیبی شده. نمی دانم چرا ترکشش به من خورد که همچین بی سر و پاهایی را ببینم که یک بار یک حرف راست نمی زنند. باشد، تو بردی، تو زهرت را ریختی...اما زهرت هم مثل سر تا پایت بی هویت است و تقلبی. مثل همه کارهای خوب قبلی ات که به جز ادعا هیچ نبود. اصالت شما فقط در بدی هایتان است و لا غیر.

یک روز بلخره ، مثل الان که به روزهای دلبستگی ام می خندم، به همه این ها هم می خندم. بلخره تمام می شود این کودکانه های شما. بلخره وقتی دنیا تمام شد بزرگ می شوی. 

پ.ن: دروغت را باور می کنم که اینجا را نمی خوانی. بعد از اینکه اینجا را خواندی و خشمگین شدی قبل از دوباره پرتاب کردن خشم بی هویتت به من جلوی آینه برو و به صورت خودت نگاه کن و بگو: من دورغگو نیستم... 

۱۳۹۶ آبان ۱۹, جمعه

می ترسم باز از گذشت زمان؟

به تفریح ها می گم نه. 
کسی رو نمی بینم. کسی رو ندارم که ببینم.
نمی رقصم. از مربی م فرار می کنم و سر کلاس ها نمی رم 
سر کار رفتن خسته م می کنه و فقط نگرانی یه قرون دوزار پول تکونم می ده که برم و تلاش کنم.
چاق شدم. خیلی خیلی چاق شدم. 
از پیله م بیرون نمیام
کاری از پیش نمی ره. 
سه روز به تولدم مونده و نه مثل قدیما می ترسم ازافزایش سن و نه ذوق زده م و نه منتظر تبریک کسی.
فقط می دونم، امسال هم مثل سالهای قبله و این اتفاق خوبی نیست. 
گاهی فکر می کنم، این راهی که من پیش گرفتم، حتی تو قصه ها هم جواب نمی ده. 

بلند شده م از جام. هر روز مشغول یه کارم و از لذت های قبلی م دیگه لذتی نمی برم. 
28 سالگی قرار نبود این شگلی باشه. 
هیچ وقت.

من چه م شده؟ 

پ.ن: می شه به یادم باشی؟