۱۳۹۵ شهریور ۳۱, چهارشنبه

دیدن

چشمم عفونت کرده. عفونت غم باری. اینقدر که به این فکر فرو رفتم که دیدن گاهی می تونه یکی از معضلات آدم باشه. یکی از همون چیزهایی که باید باهاش کنار اومد. دیدن دنیا از ورای یه جفت شیشه، یه جفت لایه ی نازنکِ حساسِ عفونت ایجا کنِ قرنیه خراش ده. همیشه از اینکه از پشت عینک دنیا رو ببینم بدم میومده. که با خیال راحت بالا پایین نپرم، استخر تنهایی نرم و هزارتا چیز ذیگه. جالا حس می کنم یکی از زجر آور ترین کامپرومایزهای زندگی از 14 سالگی نصیبم شده.ناله نمی کنم که آه فغان و من چقدر بدبختم و بیسار. یه کم توی 26 سالگی برام عجیب شد این بیش از ده سال عینکی بودن. این همه هزینه که فقط ببینم و این عادی ترین چیز شده. تن دادم به لنز که خطرناکه و هر بار که عفونت می کنه چشمم، این وسیله ی دلربای من، می ترسم از عینک و غصه م می گیره که باز زشت می شم و باز کسی نمی بینه این چشم ها رو و من دوست داشته نمی شم. و این سومین باره توی این 8 سال لنز گذاشتن. خدا می دونه چه بلایی سر قرنیه اومده. 
وقتی این حالت برام اوج می گیره که یادم میاد چه شکلی فهمیدم یه جاهایی از دنیا رو نمی بینم. 
14 سالگی، حیاط خونه ی دایی، ما فارغ از فجایع میانسالی بین پدرمادرهایمان، دراز کشیده بودیم روی زمین. صورت فلکی می دیدیم و ستاره بازی می کردیم. حس در من جریان داشت. اما هیچ کدام از ستاره ها رو نمی دیدم....1/75 برای شروع...
دنیا دیدنی نیست...دیدن دنیا درون ماست...

۱۳۹۵ شهریور ۲۸, یکشنبه

باز پست از سه سال پیش

آدم زیاد سعی می کند که رد بدهد . توجه نکند . بازی سنگینی نکند . جواب سختی ندهد . بی خیال و بی تنش بگذارد که بگذرد همه چیز انگار که هیچ چیز . اما من از یک جایی به بعد حس می کنم اینقدر این هرز شدن توی ذوق می زند که واقعن حتا ارزش رد دادن هم ندارد دیگر .من مردانه قبول می کنم که باز هم امتیاز دیگری از دست رفته است . باز هم نزول دیگری را باید پذیرفت . با همه منطق ای که پشت قضیه هست و با همه پذیرش نسبی بودن همه چیز و با همه اینکه این خود من هستم که اینقدر آنالیزگر دارم این واقعه تکراری را توضیح می دهم اما هیچوقت بر رنجی که برده ام و حجم مشغولیت فکرم به واحد زمان و انرژی را نتوانسته ام هیچ کاری کنم ... این حس پایینی که به من می دهد و این ناامیدی از شورها و این تنهایی سگ صاحاب .

۱۳۹۵ شهریور ۱۹, جمعه

هجوم سکوت

لیز می خوردم بین سنگ ها. دست هایم یخ کرده بود و گونه هایم سرخ بود. غرق درد شانه روی میزی خوابم برده بود. با پالتوی سبز. چای خوردیم. دنبالت می گشتم. با کاپشن زرشکی تو. دنبالت بودم توی سالن پرواز. صدایت کردم. برگشی. گم شدم در زرشکی کاپشنت. تو پریدی. چه کسی گواه سردی دست های من شد؟ 

* " می گویند سکوت نیرویی ست درست از حنبه ی دیگری،سکوت نیروی سهمگینی ست در اختیار معشوق. سکوت بر دلشوره ی منتظران دامن می زند. هیچ چیز به اندازه ی آنچه جدایی می اندازد آدم را به نزدیک شدن به دیگری دعوت نمی کند، و چه سدی گذرناپذیرتر از سکوت؟ "  

*نقل از مارسل پروست، در جست و جوی زمان از دست رفته 

پ.ن: گاهی اینقدر دلگیر می شوم که می گویم کاش عاشق هیچ کس جز من نشوی.