۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

 گاهی آدم خودش هم خسته می شود. خسته می شود که بسپارد دست زمان. خسته می شود که خودش پا شود کاری کند. خسته می شود که هی فکر کند. خسته می شود فراموش کند. خسته می شود مقاومت کند که فراموش کند. خسته می شود ایدئولوژی داشته باشد. خسته می شود آنارشیستی زندگی کند. خسته می شود منظم و با برنامه باشد. خسته می شود زندگی اش رو هوا باشد. خسته می شود از سیگار. از قهوه. از باله. از دانشگاه. از عنوان. از پدر، مادر، وابستگی، از دلبستگی، از همه ی ریز و درشت هایی که ذره ذره ی زندگی را تشکیل داده باشد. گاهی خستگی ته گلوی آدم گیر می کند. گاهی آدم آنقدر عوض می شود که خودش هم نمی فهمد. گاهی آدم دیالوگ های طرف مقابل را با خودش می گوید"تو چقدر عوض شدی!" " تو اونی که من می شناختم نیستی" گاهی آدم این فکر ها را که می کند دیوانه می شود.

بیا از من فرار کن. به من بیاویز در این حرکت نیم دایره ای. به من فکر کن. به حضور من فکر کن. به فکر کردن به من فکر کن. به من که با نفس های تندم در هر دم خاطره ای احیا می شود و در هر بازدمش خاطره ی دیگری به هرز می رود. به من که هنوز هستم اما نه مثل قبل. هستم. اما . هستن هم خسته شده است از معنی ای که دارد. از معنی ای که ندارد. از جریانی که غم درونش بلاتکلیف است. و بلاتکلیفی مفهوم خسته کننده ایست... 

۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

یلدا

انقدر دلم می خواست 
همان یک دقیقه بیشتر را
برای من شعری بخوانی
که تا آخر زمستانم را بسازد

اما

لعنت بر خواسته های بی جواب
که خفه می شوند آخر...

۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

 مدت هاست که عینک می زنم. اما این حس را این روزها کشف کرده ام. عینک زده باشی و وقتی با بیمارت صحبت می کنی از بالای عینک نگاهش کنی هر از گاهی و توضیح بدی. دکتر بودن به معنای کلاسیک...


پ.ن: جار زده ام همه جا که بابا طوری اش نیست.

۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

معانی از دست رفته

 بیشتر نگاه می کنم. دنبال معنی ام همیشه. خیلی بنیان ها را برای خودم بی معنی کردم. مقدار زیادش از مطالعه ی بیش از حد بوده. از فکر کردن. از بزرگ شدن. از عمقی کردن. از به قول کسی باسوادی. از هرچیزی که اسمش را می توان گذاشت که خوبی یا بدی شان هم از همان هایی ست که بی معنی شده اند. برتری معنی ندارد در واقع ولی طی وقایعی مجبورم معنی بدهم. سرِ خوردن و زنده ماندن مثلا. که باید خورد تا نمرد. و برای پیدا کردن چیزی برای خوردن باید برتر بود و ... و خیلی بنیان های دیگر زیر سوال رفته است و دائم به تناقض می خورم. و همه ی اینها دلخوشی را از بین می برد. دلخوشی های بزرگ را. و دلخوشی های من هر روز ریزتر می شود و چگالی اش کم تر. و نیاز به عوض کردن دارند هی. خیلی وقت است فکر می کنم چه چیزی می تواند خوشحالی بزرگی برایم ایجاد کند؟ هیچی. فهمیده ام همه چیز از دست رفتنی ست. آخر همه چیز هم یک سوال "خب که چی" مطرح می شود. و خب در نهایت لذت هم حتی به طور کیفی تکراری می شود. خوشحال می شوم. نمی گم نمی شوم اما راضی نه. و اندازه اش هم خب کم است.  دلخوشی های ریزم را زیاد می کنم. مثلا مثبت بودن سیگار نکشیدن را عوض می کنم به دلخوشی سیگار کشیدن. رقصیدن با آهنگ های نا معمول. چای سبز. موهایم. و هزارتا چیز دیگر. اما کافی ست یک بار مرور کنم. به خودم بگویم آخر این هم شد دلخوشی؟ و برم سراغ چیز دیگر که صرفا دوام بیاورم امروز تا فردا را و روزهاست زندگی من اینگونه گذشته. غم بزرگ اما زیاد دارم که اولی و آخری اش تنهایی ست که لامصب با هیچ چیز نمی توانم پرش کنم. راستش حالم دارد به هم می خورد از خودم. دیگر راضی نیستم از زود بزرگ شدنم. از فکر کردنم از همه چیزم. و بدتر از آن این است که نمی توانم برگردم سر جای اولم. نمی توانم فکر کنم قر و فر دخترها ویژگی مثبتی ست. نمی توانم 11 شب بخوابم و 6 صبح بلند شوم و به صبح سلام کنم. نمی توانم ساده ارتباط برقرار کنم و به ته پوچش فکر نکنم... این زندگی را خودم برای خودم خراب کردم. خودم بودم که خوشحالی را از خودم گرفتم.
دلم می خواهد بروم. به طور فیزیکی بروم و از نو شروع کنم. از اولِ اول. با همین افکار الانم اما دلخوشی بسازم. زندگی ام را خودم بسازم. از صفر ِ صفر...

بابا. حالش خوب نیست. همه نگرانیم. می گفت امروز برف میاد ماشین نبر. گفتم باشه. گفت پس لباس خوب بپوش باز گفتم باشه. زیر لب گفت جواب آزمایش هایم که بیاید یه فکری به حال ماشین تو می کنم. و من فکر می کنم این حرف بابا معنی ای جز افسردگی اش ندارد. چرا؟ 
لبخند بابا. چیزی بود که تا حالا هیچ چیز نتوانسته بود از ما بگیردش. و آرامش مامان از محبت هایش. سال هاست که دیگر شب های زمستان پتوی کنار رفته را رویم نمی کشد وقتی خوابِ خوابم...
بابا خوب می شود. این را خوب می دانم. حتی ذره ای هم ناراحت نیستم...

این دلتنگی ، این دلگیری، این کلافه گی این بی حوصلگی و این تنهایی ِ سَگ صاحاب... 

۱۳۹۲ آذر ۱۲, سه‌شنبه

احساس گزگز

از من که دور می شدی
به پهلو شدم دراز به دراز
و زانوهایم مچاله
می خواستم قلبم را بکَنم
شوتش کنم آن دورها
تا مثلا نفهمم.
ولی خوب شوت کردنم نمی آید. 
و هنوز همانطور مانده ام
قلبم گز گز می کند از دوری
و خون می پیچد در تنم
و این خون گزگزی 
مدت هاست که در رگ های من است
و می رود تا خود مغز استخوانم

۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

تاب دست ها و دغدغه ی فراموشی

 بچرخ...بچرخ...از اون موهای بلندت استفاده کن دختر...
آهنگ دیوانه وار تند است. علامت می دهد به هر سمت دو دور و فلان حرکت. برو زنجیر دو. حالا یک. دوباره چرخ. دیوانه شو. چرخ.
می چرخم. هنوز می توانم بچرخم.
دو دور بیشتر.
آهنگ بعدی
بینی من خون می آید.
بشرا به سرفه افتاده
سمن هنوز دیوانه وار می چرخد.
من می چرخم
بشرا می چرخد.
زنجیر سه.
آهنگ دیوانه است.
هیجان در لا به لای موهایم است که می چرخانمشان
سرم گیج نمی رود.
موی بلند بهترین چیز است.
.
.
.

هنوز رقص پناهم است. پناه خوبی ست

۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

شباهت

من: لبخند
ایشون: لبخند! ... تو ورودی چه سالی هستی؟ 
- 87!
- پس ندیدیش!
-کی رو؟
- یکی از هم ورودی های من تو دوره ی عمومی . خیلی شبیه تو بود. هر وقت تو رو می بینم یاد اون می افتم. ما سال ورود تو فارق التحصیل شدیم دیگه. تو ندیدیش.
-اسمشون چی بود؟
-پونه مشکل گشا
- نه ندیدمش.
-آره دیگه . ما فارق التحصیل شدیم و بعد من برگشتم واسه رزیدنتی اینجا که شماها رو دیدم. اصلا عجیب شبیهشی. هر وقت می بینمت به یاد اون کلی خوشحال می شم. 
-(لبخند)
-اونم مثل تو خوشرو و خنده روئه همیشه.
-ممنون آقای دکتر
-واقعیته خانوم دکتر
-(لبخند)
-(لبخند) موفق باشی (خب دیگه برو پی کارت)

دیالوگ من و یکی از اتِندها ( تازه استاد! ) 

نمی دونم چرا...یاد شباهتم به شکیبا افتادم...هم دبیرستانیم. .. اینقدری که خودمونم درک نمی کردیم ولی مردم اشتباه صدامون می کردن...من می شدم شکیبا و اون می شد الناز...و همین بس بود...

۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

24

  بیست و دوم آبان شد
این بار باران هم نیامد
من اشک می ریختم
  از همه چیز دلگیر بودم

تاسوای حسین و دلگیری و تنهایی و باز هم...
آخر شب  سر احمقانه ترین جر و بحث های خانوداگی. با مامان. سر غرورش. سر اینکه به رویش آوردم یادش رفته، دوبار با هق هق اشک ریختم.که در این روز برایم عجیب باشد این کلمه:"مادر" ...

بد ترین روز بود. بدترین...

24

باید بزرگ تر بود...

پ.ن: این سال همان سالی ست که تصویر ذهنی بیمارم را داشتم. 24 سالگی و یک تصادف...
اینقدر بد بود که نمی خواهم دیگر ادامه داشته باشد
این بودن
اولین بار است این حس...

۱۳۹۲ آبان ۲۱, سه‌شنبه

نفسی که بالا نیاید، سینه را سوراخ می کند که آن وقت...

 دلم تنگ است. 
برایم مهم نیست دیگر اینجا را می خوانی یا نه. 
نمی دانم چه شد، کجای کار اشتباه کردم که به اینجا رسیدم.تقصیر تو نبود. تقصیر من هم نبود. تقصیر هیچ کس نبود. اما چه شد که اینقدر سینه ام پر از کینه شد. از تو ... از تو که در تمام سلول های من رفتی. و می دانی من هم در همه ی سلول های تو رفته بودم. اما اینقدر دیوانه وار همه چیز را بر هم زدیم. حالا. وضع من. و خراب شدن  روزهای 24 سالگی ام. تقصیر تو نیست. بی حوصلگی هایم تقصیر تو نیست. این دلتنگی های جان به سر کننده ی گاه و بی گاهم تقصیر تو نیست. تنهایی ام تقصیر تو نیست.  دلگیری این پاییز لعنتی تقصیر تو نیست. این روز تولد نحس هر سال و مزخرف بودنش تقصیر تو نیست. فرو دادن بغض هوای دو نفره در گلوی تنهایی ام هم حتی تقصیر تو نیست. تو همه ی سنگ هایت را واکنده بودی. گفتی دلتنگ نشوم. فکر نکنم... ولی نمی شود. لعنتی نمی شود... اصلا فقط دلتنگی و جای خالی تو هم نیست. یه جایی شد که دیگر تو هم مهم نیستی. خودم هم مهم نیستم. زندگی ام هم بی معنا شد. دکتری زجر شد. فرانسه دیگر نمی چسبید. علم را ماه هاست می پیچانم. نمی رقصم. نمی روم. نمی آیم. آدم ها دلم را می زنند. غذاها مزه ندارند. هیچ تصویری از فردام ندارم....و هیچ چیزی شبیه آنچه از دور می دیدم نیست. حتی دیگر دلم نمی خواهد تو باشی. راستش دیگر مثل آن روزها نیستی...همین که این گونه بدون توضیح و با این همه علامت سوال مرا در این باتلاق گذاشتی بس بود. من اینقدر بی حس شدم که هیچ چیز خوشحالم نمی کند. همه چیز زجر است. حتی نشانه های تو. حتی لذت های حداقلی. حتی سیگار. حتی قهوه. حتی تئاتر های هر هفته. حتی اسمت، صدایت ، یادت ، همه چیزت که یک زمانی همه چیز من بود. که دیگر از بی حسی، دیگر نیست. آخر دیگر من هم من نیست. حالا حالا نیست، روزگارم روزگار نیست. در روز و شب فرقی نیست. معنی ای نیست. آهی هم نیست... مگر من چه کرده بودم؟؟ 
گاهی چنان تب می کنم که در هذیان هایم هم اسمت یادم نمی آید که بگویم...گلویم دارد می ترکد. از درد. از اینکه این رسم عاشقیت را خوب یادم ندادی. که حالا...دو روز قبل اتمام 24 سالگی ، از این سال فقط یک زخم برایم مانده. که تقصیر تو نیست. همه ش تقصیر من است. که بلد نیست بزرگ شود. که یاد بگیرد. که حرف های تو یادش بماند که دیوانگی نکند و اشکی بریزد. اگر گذاشته بودی اشک بریزم این سینه ی پر از چرک را خالی کرده بودم.حالا تصور کن خطرناک ترین تصویر ذهنی ات را. من، من نحیف، در بدترین روز سال اشک می ریزم.تنها. که دلم حتی تو را هم نمی خواهد. 

حالا با این شهر ویران شده و این فرزندان بی مادر چه کنم؟ با این داغ چه کنم؟ 

چرا آدم نمی شوم؟؟؟

۱۳۹۲ آبان ۱۸, شنبه

نفس های جنس معبد نیلوفر

شمع را من گرفتم. هوای آشنا نفسم را پر کرد.با این حال حواسم نبود؛آنقدری که بهم گوشزد  کرد که به محراب پشت نکنم. نور شمع خیره ام کرده بود. پرت شدم به هزاران جای مشابهی که رفتم. بدون حجاب، بدون حس ملی و میهنی و حس کردم که می شود آرام گرفت. بدون اعتقاد به هییییچ چیز.سر نجات اللهی همیشه آرام گرفته بودم. اما حیف. حیف که دغدغه های احمقانه ی پایین تر از سن و سال گرفتار می کند آدم را. حیف که موفقیت های کلاسیک حتی اگر نخواهی و دنبالش نکنی، ظبقه ی پایین ومتوسطی های شیک و پیک کندت می کنند باهاشان، جلویت را می گیرند که غافل شوی سر نجات اللهی جایی ست برای ده دقیقه آرام گرفتن. که به بغل دستی ات، دختر ساده ای که هیچ وجه مشترکی باهاش نداری بگویی بی اعتقادم. اما آرام میگیرم اینجا... و دیگر اذیتت نکند که حرفت را نمی فهمد که نمی شناسدت که دنیایش فرق دارد اما ساده است و مهربان و این روزها پرکننده ی لحظه های خالی. که حتی دلگرمی اش هستی... که حتی حداقل او نیز عادت داشته بیاید اینجا... رفتیم و زمزمه کردم باز هم شمع را من می گیرم...

۱۳۹۲ آبان ۱۲, یکشنبه

talk to me buddy,just talk you cute...

ببین دل ارگانی ست دایره...نه! مکعبی شکل در مکان آناتومیکی ای کمی بالاتر و سمت راست تر از قلب. بعضی چیزها را که قورت می دهی اشتباهی می رود توی دل به جای معده. مثلا غصه و فکر و اینا.بعد دل باد می کند و می شود دایره. از یه ور جای ریه را می گیرد که نفست در نمی آید. از یه ور هم به قلبت فشار می آورد. بعد درد حس می کنی که همزمان خود دل آماس کرده و قلب هم تحت فشار است. دقت کن، درد دل با دل درد فرق دارد. حالا تو بگو....کدامشان است؟؟

۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

وقتی در خودت گم می شوی...

 مدت هاست دارم سعی می کنم سبک نوشتنم را عوض کنم. نه به خاطر اینکه اینجا از حالت خصوصی درآمده. نه به خاطر اینکه حس کنم حال همه از خواندن این چیزها به هم می خورد. به خاطر خودم. به خاطر تغییر فضا.تغییر مدل نوشتنم. مدل فکرم. مدل اینجا. اما نه می توانم تغییری بدهم. نه ذهنم می کشد  و نه...و نه...

فصل فصل تافل دادن های بچه هاست. منم که خوب در سهم خودم کمکی کرده ام همیشه به بچه ها هر سال. اسپیکینگ. این روزها مشغولم. اما، این تفکراتم خفه ام کرده که بیا و این اداهای رفاقت را بگذار کنار. این وقت گذاشتن ها را.در ازای هیچی و می دانی اینهایی که بهشان کمک می کنی بدون انتظار دو روز دیگر نیستند که حتی از این کلافگی های عصرانه درت بیاورند چه برسد به نجات دادن مثلا. همین الانش از این عصرهای زمستان حالم به هم می خورد. که کسی را ندارم و در تنهایی خودم غرقم. ولی گاهی اینقدر از خودم بدم می آید که دلم نمی خواهد لحظه ای تنها باشم و بیشتر در خودم فرو بروم. بی اعتماد شدم به همه. و بی چشم داشت.اما باز، از سر بیکاری، تنهایی، بی حوصلگی و بی مکانی برای وقت گذراندن و برنگشتن ور دل مامان آن هم زود(که قطعا بدعادتش می کند) باز می کوبم می آیم پیش فلانی که باهاش زبان کار کنم. که دلداری اش بدهم. که یادش بدهم برای تافل برای فلان نمره چه کار کند. و هی با خودم مرور می کنم. که امروز آخرین روز بود، دفعه ی بعد می پیچانمش. و بار دیگر می گویم، بپیچانمش که به جایش بروم چه کنم؟؟ و باز می گویم ساعت فلان فلان جا، لپتاپت  را هم بیاور...
دیروز گفت بیا سمت بیوتک. رفتم دیدم دخترکی شبیه سال اولی ها کنارش ایستاده و مستعصل وارانه منتظر به من خیره شد. بعد از توضیحات شروع کردم به حرف زدن. کاملا پرت شده بودم به 6 سال پیش. درک می کردمش با تمام وجود. می گفت نمی دانم چه کنم. گفتم می دانم این حرف تو یعنی چه. این حرف تو کاری کرد من به دارو خوردن هم بیفتم. حرف که می زدم در لحظه به ذهنم می رسید که این 6 سال چقدر بالا پایین شدم که این حرف ها را اینقدر صریح و  واضح دارم می کوبانم تو صورت این طفلک.که آن موقع ها به نظرم بی رحمانه می آمد. و نمی دانم چقدر ترساندمش که بلافاصله که حرفم تمام شد گفت "خوب می روم دندانپزشکی بین الملل" و من در جواب گفتم که شماره ام را داشته باش. اگر خواستی زیست بخوانی شاید من بتوانم مامانت را راضی کنم. شرایط من با همه ی مشاور هایی که تا الان دیده فرق دارد. با خوشحالی شماره ام را گرفت. اما ترس را دیدم در آن صورت سفید. صورت سفیدی که من نداشتم. صورت من فقط گریه بود و ناامیدی و وحشت،نه ترس. وقتی که رفت به رفیقمان گفتم شانس بزرگش می تواند رد شدن در مصاحبه ی مالی واحد بین الملل باشد. و تایید شدم. با خودم اینبار گفتم که می دانم چقدر منتظر همچین اتفاقی است که معاف شود از انتخاب و تقصیررا بندازد گردن اتفاق و به فال نیک بگیرد و هرچه شد شد... اما برای من یکی که نشد و مدت ها زجرم داد.و  یاد دیالوگم با حنا افتادم که گفت رشته ی ما را کرده اند بیوتک از لیسانس و بعدش گفتم از غصه پر شدم. که اگر همین یک اسم فقط اگر بود الان این نبود... چه ساده...فرقش فقط 6 سال بود این همه تغییر و جهش...و بعدش دوباره زبان کار کردم.
یک کلافگی و استیصال نافرمی افتاده به جانم. حوصله ی کاری را ندارم. اما عین آدمی هستم که بیکاری بهش فشار آورده باشد.قصد داشتم این بی حوصلگی و خستگی را با کمی تفریح درست کنم . نشد. راستش از تنهایی تفریح کردن می ترسم. کسی هم در اطرافم نیست که بشود باهاش تفریح کرد. و در نهایت عصر زود می چپم خانه ور دل مامان با فنجان قهوه ام و شاکی. شاکی از اینکه هیچ کار تفریحی ندارم بکنم و این منم بعد از 4-5 سال جان کندن. و حتی هیچ دوست درست حسابی ای...هیچ کس.همه چیز هم برعکس آن چیزی شده که فکر می کردم. انگار نه انگار که 4-5 سال را به امید چیزی گذرانده ام. و بعد می گویم تفریح بی تفریح. پاشو کار. برنامه می ریزم. حوصله اش نیست. فشار می آورم به خودم که این ناتوانی از غش کردن پای یونیت بالای سر مریض سر باز می کند. و همه اش می شود استرس پروپوزال بی عنوان. و حل می شود در خواب منی که با آژانس فرستاده اندش خانه تا بخوابد و مامان از دنیا بی خبر بیاید بگوید که ویروس گرفتی.... من که حال توضیح دادن شرایط روحی و خالی کردن بدن را ندارم. از نظر او همه چیز باید ایده آل باشد الان. دو بار هم دو تا دکتر قیافه ام را در کلاس زبان و آی پی ام می بینند و شروع می کنند به غر زدن که آزمایشت کو؟ فقر آهن؟ افسردگی دوره ای؟ آنورکسیا؟  قهوه و سیگار ممنوع! کلاس آوازت را به اجازه ی کی کنسل کردی؟خوب عین آدم بگیر بخواب! ورزش کن! فلان کن و از این حرف ها.... و من باز می گویم  استراحت می خواهم و به سبک خودم و همان روند تکراری و ما پرتاب می شویم به خانه ی اول. هربار مارگزیده تر فقط...

اینقدر اوضاع بی ریخت است که خانم دکتر درس خون، لای کتاب باز نکرده، خیالش را هم ندارد، سر کلاس ها هم چرت می زند.آخر ترم چه می شود و پایان نامه چندسال عقب می افتد هم به من ربطی ندارد. استرسش را تو بکش. و باز از دو لحاظ چنان اوضاع خراب است که در به در دنبال کلینیک باشم برای کار، وقت و هزار انگیزه ی دیگر...
 و رویم نمی شود بگویم، برای اولین بار نیاز دارم که کسی هلم دهد تا جلوتر بروم. نیاز دارم به این...نیاز...



بیشتر از این برنمی تابم. کجایی تو؟ کجایید شماها؟؟؟ کجا؟؟؟




۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

بهترینِ یادآوری ها

 - تو که ماه بلند آسمونی، منم ستاره می شم دورت می گردم.
-اگه ستاره بشی دورم بگردی، منم ابر می شم روتو می گیرم
-اگه ابر بشی رومو بگیری، منم بارون می شم چیک ،چیک، چیک چیک می بارم
-اگه بارون بشی چیک چیک بباری، منم سبزه می شم سر ، سر، سر در میارم.
-اگه سبزه بشی سر در بیاری، منم بُزی می شم سرتو می چینم...

چقدر فرق دارم با آن روزها. چقدر فرق دارد با آن روزها...چقدر روزها عوض شده اند...

۱۳۹۲ مهر ۲۲, دوشنبه

 از این روزهایی که می گذرند
از این لجظه ها
از همه ی کار هایم
از این منی که هستم
تنفر کامل دارم.
دوست دارد جیغ بزند و عربده بکشد،آنقدر که تارهای صوتی گلویش را از هم بدرد، آن قدر داد بکشد که این خستگی قِی کرده روی چشم هایش را؛ صدایش خراش بردارد و پاره شود.بعد بیفتد روی زانوهایش، جفت دست هایش را بگذارد روی زمین، سرش را بیندازد پایین،بدون اینکه تلاشی برای نجات خودش بکند، غرق شود توی جریان سیال ذهنِ منجمد شده اش که از چشم هایش نشتی کرده.
که نجات واقعی،
گاهی،
همین غرق شدن است...

۱۳۹۲ مهر ۱۷, چهارشنبه

آه! وابسته ام.

چه دردی ست که 6 سال است، چسبیده ام به این.از تابستان سال گذشته قرار بود عوضش کنم. هر روز مامان و بابا می گویند آبرویمان را بردی. بیا بریم یکی برات بخریم خب! و من هر بار یک جور پیچانده بودم. حدود یک ماه پیش رفتیم بخریم و من ادا در آوردم که اطلاعات ندارم و نمی خرم و دست خالی برگشتم. و بابا گفت تا هفته ی دیگر فکرهایت را بکن. تا اینو نخری تبلت و ماشین (!) و فلان و بهمان رو بیخیال شو! در این حد!  و از آن موقع باز هر هفته یک جور پیچانده ام.دوستان تازه به دوران رسیده ی دانشگاه هم که مثل نقل و نبات مسخره می کنند. که البته صد برابر جوابشان را می گیرند و خب خیالی نیست. این دفعه ستاره هم تو رویم گفت " حالمو بهم زدی برو عوضش کن خب" منم دیدم ستاره است و بی تعارفیم جواب جانانه ای دادم. بابا! درک کنید. وابسته ام. تمام 6 سال گذشته را در خود حبس کرده.

چه مصیبتی بود که امروز بعد از چند ساعت استراحت و رضایت از کارکرد و اندک مقداری انرژی ای که از همیشه بیشتر است بیاید و بیفتد توی چاه دستشویی رختکن دخترها.لعنت بر من و این رختکن دخمه. در لحظه فروریختن دنیایم را حس کردم. و بدو بدو به سمت تاسیسات و کوفت و زهرمار. از حراست خواهران متنفرم که الکی می گفت نمی شود ونیستند. مثل روز مشخص بود که دروغ می گوید. اگر جا داشت همان جا بحث را به لاک و مانتوی من می کشاند. نگاه بدی کردم و از این دفتر به آن دفتر دنبال مسئول خدمات و طبق معمول مسخره های بچه ها که حالا دیگه بی خیال. و من می گفتم که نمی فهمید. و تماااام این مدتی که از اینور به آنور می رفتم که پیدایش کنم به ده هزار اس ام اس از 18 سالگی تا الان فکر می کردم. به همه ی شماره ها. به اینکه هر کاری هم کنم یک سری هایشان دیگر باز نمی گردند. نا امید ِ نا امید گفتم جهنم بروم سر کلاس بعد از ظهر و بعد هم علم و صنعت را هم بپیچانم. نه گوشی و نه دل و دماغ چه کنم در آن دانشگاه درندشت و سپاهی مسلک(!) والا! که آخرش به کمک پرسنلی که تا حالا ندیده بودم و آن پسر جوان خدماتی مهربان در آمد. می گوید "حالشان بهم می خورد؟؟ روزی هزار تا لوله اینجا می گیره که توش پر خون و بزاق و عفونته! این که تمیز تره"  و رفت استریل  و راست و ریس کردن همه چیز. به من گفت شما آنجا بنشینید تا بیام. و من تمام وقت به فکر چاره بودم. خب مسلما سوخته و روشن نمی شود ولی حداقل سیم کارت و محتویات رویش سالم است.اما.... و من حاضرم هرچقدر می شود خرج کنم تا بشود حافظه اش را ریکاور کرد... بعد آمد و گفت روشن شد ولی تو بگذار بیشتر خشک شود. انگار...دنیا را به من داده اند. علم و صنعت پیچانده شد.  به مامان اس ام اس زده شد. به خانه که رسیدم، مامان یک خط ایرانسل گذاشت روی میزم و گفت از این به بعد شماره ات را به مریض ها نده. بابا که از سفر برگشت می ری یه گوشی آدمی زادی می خری، فهمیدی؟؟
الان در انتظارم که ببینم می شود روشنش کرد یا نه. تا اطلاع ثانوی عذاداری را موکول کرده ام به بعد.. به گوشی جدید فکر نمی کنم. انقدر خوبم که گفتم بی خیال معده درد، شام می خورم، زیاد، که هیچ وقت در طی زندگی ام جلوی قیمه مقاومت نکردم. حتی با معده درد...

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

فکر نکنم بهتر است


به خودم می گم، از تو و همه مریض هایی که دهنشون رو باز نمی کنن متنفرم. وسط کار دهنتو می بندی رو دست من و من مثل نوار ضبط شده هی می گم باز باز. لجم در میاد که تا سرمو بر می گردونم وسیله ی کوفتی تو دستمو عوض کنم می بندیش. و من باید برخورد کنم؟ دلم می خواد یکی بکوبم تو صورت همه تون. آخه رو دو تا دست و یه ساکشن و دست کم یه وسیله ی خیلی تیز چطور جرئت می کنی زبون بزنی؟ بعد می گم چی بگم بهش؟ بگم زبونت زخم شد تقصیر خودته؟ ترمیمت فردا ریخت تقصیر خودته؟ یا چی؟ دو ثانیه یه بار یعنی! بسته به معنای واقعی اونم نه نیم باز!
جونم در اومده.کتفم داره کنده می شه. این لعنتی هم که دهنشو هی می بنده.نمی بینم نمی بینم چشمام سیاهی می ره و طبق معمول کم خواب و کم خوراک دو ساعت هم نیست نشستم رو یونیت و خسسسسسته شدم. منی که یک روز از صبح تا شب می دویید و طوری ش نبود.... پوآر هوا بوی بزاق می ده و حالت تهوع می گیرم. چشمم نمی بینه. با چراغ یونیت درگیرم و این کوفتی تا میام تنظیمش کنم دهنشو می بنده. لعنت واقعا! بوی بزاق میاد. بیشتر از همیشه.
داشتم فکر می کردم که باید بارئیس بخش حرف بزنم...با این استادای چرندوپرندی که جمع کرده دور خودش. به خودم می گم باریکلا، حفره ت خیلی خوب بود. همه بچه ها هم میگن که فلانی همیشه حفره ها رو خوب می تراشه. و اون وقت این بیشعور نمیاد ببینه. می گه برو ماتریس ببند و پر کن. منم همین کارو کردم. بعد اومد وسط پر کردن لایه ی آخر کامپوزیت ، اونم با نور لیزری که نباید نگاش کنی، آینه گذاشت و گفت وج نذاشتی، خالی کن دوباره از اول... دفعه ی دوم وسط ماتریس بستن اومد و من...از بی تمرکزی داشتم برعکس می بستم...و مزخرف ...مزخرف...آخرش موقع مرخص کردن یه کلمه هم نگفت که عجب پولیش خوبی...انگار نه انگار که ترمیمه، رفت نوشت که ماتریس و کوفت رو غلط بست، و بی منفی...و دکتر نعمتی مات و مبهوت که این تنها دانشجویی بود که فلان جلسه تو این 27 نفر ماتریس رو درست بست...
همیشه همین گندم...همیشه..

۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

پدر خسته و غرغرویی که می شود فراموشی درد دخترش

-الو بابا؟ کجایی؟ کی میای؟
-دارم میام خونه .نیم ساعت دیگه چطور؟
-رب بخر! نداریم!
-می خوای چی کار؟
-دارم غذا درست می کنم!
-(با لحن مخصوص خودش) غذا؟ غذای چی؟؟؟؟ ( این جور سوال پرسیدن فقط مخصوص خودشه!)
-شام!! بخر بیا لنگ رب موندم!
-باشه.
-زود بیای ها!
-خوب
-بابا منو نکاری ها! کار و زندگی دارم من! 
-خیل خووووووووب!



نیم ساعت بعد:

من: آشپزی
بابا: با وسواس تمام ظرف های شسته شده را در کابینت ها می گذارد.  و هی غر پشت غر که " من هی می شورم تو باز کثیف می کنی! چه خبره؟ کی به تو گفت آشپزی کنی اصلا؟؟؟"

۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

پر از غمم
وقت های اینطوری فقط دردم را به تو می توانم بگویم. 
و فقط تو می فهمی
و فقط هم تو این بیست و چند سال به تو گفتم


کاش فقط برای حرف زدن بودی

پر از غمم
پر از غم
پر از غم 

۱۳۹۲ مهر ۴, پنجشنبه

ولیعصر من هرگز تمام نشده رفیق


ولیعصر ما،
  تمام شده  رفیق
این چیزی ست که آدم ها می گویند.
آدم ها هر روز
یا با ماشین هاشان
یا با تاکسیها 
یا با قدم و یا با بی آر تی
ولیعصرشان را تمام می کنند.
بعضی هاشان ولیعصرشان را می دوند
بعضی  هم ولیعصرشان را دور می زنند.
بعضی ها از هفت تیر به ولیعصرشان می روند.
بعضی  ها با مترو،از زیر ولیعصرشان می گذرند.
و من سالهاست که ولیعصر را قدم زده ام
چرا که ولیعصر عاشقانه ترین خیابان تهرانِ فکرم است.
با آن درخت ها
حالا
 من رسیده ام به میدان راه آهن
و تو سر پل تجریش ایستاده ای
ولیعصر ما
تمام شده رفیق.
این چیزی ست که آدم ها می گویند
آدم هایی که هر روز؛ چشم بسته ولیعصرشان را تمام می کنند.
می گویند بین ما
یک ولیعصر فاصله افتاده است.
و هنوز
ولیعصر
عاشقاتع ترین خیابان تهرانِ فکرم است.

۱۳۹۲ مهر ۲, سه‌شنبه

صدای من از گلوی یاسمین لوی در می آید که می گوید :...

 به خودم می گویم ول کن این حرف ها را. پاشو پاشو وقت تمرین است.

گومپ ...گومپ...گومپ...
یک ، دو ، سه، چهار..

گومپ...گومپ... بی..تو من با بدن لخخخخخت خیابان چه کنم؟
                       با غم انگیز ترین....حالت تهران چه کنم؟..... گومپ...


می بینی؟؟ تماااام این مدت با این آهنگ ها رقصیده ام....

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

رفیق، گیر کرده ام زیر آوار کلمه.مدت هاست که من را بسته اند روی ریلی که قطار روزمرگی، هر روز از آن می گذرد. می ترسم از روزی که حتی برای پاره کردن طناب های پوسیده هم تقلا نکنم. از روزی که زیر این آوار، جبس کنم نفس هایم را. از روزی که لبخندی بدوزم بر لبم، که مبادا دهانم باز شود. از روزی که تو را ببینم و نگویم. که مبادا نگریم. که مبادا...از روی تحقیر...کوچک ترین حرکتی کنم... انگار که این سکوت و روزمرگی بهتر باشد...اما...می ترسم.









۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

من می روم،
که بیایم، 
که دلتنگ بیایم
با دلِ قرص می روم؛
چرا که فکر می کنم که می دانم،
وقتی بیایم،
هستی.
بعد وقتی رفته ام، تماما دلتنگ می شوم.آن قدر دل-تنگ که تمامِ کلمات ِ درونم هم تنگ می شوند، می خواهند  راه بیفتند، سُر بدهمشان طرفِ تو، بعد تو خودت می آیی، قبل از آنکه زمان ِ دلتنگی برسد. بعد با دلتنگی ِ من فرق می کنی. کلمه هایم دیگر سُر نمی خورند...سُر خوردنشان از روی تازه کاری ست، می افتند، می ریزند زمین. بعد دوباره دستشان را می گیرم ، بلندشان می کنم، سرشان می دهم طرف تو.و در همان لحظه که باید بگیریشان، سرت را برگردانده ای آن طرف ِ دیگر...از کفت می روند..از کفم می روند..بعد دوباره همه چیزشده آن طور که نباید. و خشابِ دهانِ من خالی ست. خشاب فکرم هم.تمام ِ تیرهایم خطا رفت..و من مانده ام، لال. با یک دلتنگی برای چیزی که آن طور نیست که به نظر می رسد.برای آن طور ِ چیزی که، به نظر نمی رسد.



۱۳۹۲ شهریور ۲۴, یکشنبه

بلای پی ام اس.

گاهی آدم می افتد به اداهای الکی در آوردن. روزهای پی ام اس است. بدترین روزهای هر ماه. اینجور وقت ها افسردگی شدیدی می گیرم. عم و غصه ی شدیییید و. همه ی بدبختی های زندگی و حتی دعوا ها و بدرفتاری هایم. این بار ولی خواستم ببینم می شود کاری ش کرد یا نه. ورزش کردم. هر روز هم تمرین رقص کردم. روحیه را خوب خوب نگه داشتم. اما...پروژسترون جور دیگری پدرم را در آورد. این جور وقت ها اکثر دختر های خورده فمینیست شروع می کنند به گفتن این حرف ها که مردسالاری که هیچ. طبیعت هم به زنان ظلم کرده. چه وضعیه؟  نصف ماه "کار" نمی کنی. که نصفش را مغزت کار نمی کند نصفش را بدنت. باقی ماه هم که سالمی باید همه ی گند هایی که در آن دو هفته زده ای جمع و جور کنی. بعد می گویند پتانسیل زنان و فلان و بهمان. حتی من هم یادم می رود که معمولا در بین دوستان غیر پزشک نشسته هم به نصیحت و اطلاع رسانی که این قضایا پروتکل دارد خب! اما من یکی که از پا در آمده ام. احمقانه ترین چیزی هم که دو روز است از پا درم آورده اشتهای کاذب است و تعجب معده ی کم خوراکم از این همه ورودی. معده درد مرا می کشد آخر. در حدی که افسردگی را ترجیح بدهم... ما اینجا امتیاز حق انتخاب داریم! اینطور می شود که یک مسئله ی ساده اینقدر اساسی می شود واثر گذار و علت همه ی معلول های غیرمنطقی دخترانه که البته صدایش هیچ وقت در نمی آید. باید دختر بود تا فهمید.که حتی انتخاب بین درد روح و درد جسم اینقدر می تواند سخت شود.

من هنوز معده درد دارم . انواع و اقسام درد ها و تورم ها را...  از مغز گرفته تا معده... 

۱۳۹۲ شهریور ۱۵, جمعه

هشو

 هی می خواهم بنویسم. هی نمی شود.بغض گلویم را گرفته. عوض شدم. خیلی عوض شدم. و این را   نمی دانم که خوب است یا نه.
فقط روند فرسایشی را حس می کنم. این روزها فرانسه مرگ است. حتی تمرین های رقص هم سخت است.نمی دانم چرا. همه چیز را خوب پیش می برم برای نگه داشتن حد فشار روحی. سر خودم را هم شلوغ کردم اما تا چیزی می شود می زنم زیر همه کارهایم و استراحت می کنم. به شک کردن های مسخره ی مامان هم کوچک ترین توجهی نمی کنم.لباس های خوب می پوشم. عطر های مورد علاقه می زنم. اما این حس لعنتی پرفِکشِنیسم همه چی را به گند کشانده. وقتی خسته ام، هیچ چیز مرا به حرکت وادار نمی کند. حتی فرار...


هی ظاهر سازی می کنم باز می فهمند. دیشب که چمباتمه زده بودم روی مقاله  وسطش حسام زنگ زد. با خوشحالی جواب دادم. واقعا خوشحال بودم . همیشه تلفن های دیر به دیر حسام خوشحالم می کند، حتی وقتی بد باشم اقلا بهتر می شوم. آمدم تحویلش بگیرم حرف نزده می گوید" چرا صدات اینقدر داغونه. حالت بده؟؟؟" یعنی من اینقدر آماتورم؟؟     

آدم گاهی قفل می کند.فرق نمی کند چه قفلی.اما انگار من هم قفل کرده ام. این بار اما فقل کردنم با بارهای قبل یک کم فرق دارد. روند و رفتارهایم همان است اما نتیجه... کلیت قضیه غریب است. می فهمی؟؟ 

۱۳۹۲ شهریور ۱۱, دوشنبه

ستاره

قدر این رفاقت را نمی دانم. بله خودم می دانم . قدر این رفیقی که وقتی می رود سفر دو هفته ای به جای خداحافظی فقط یک اس.ام.اس می فرستد که نوشته: 
"friends by choice are the sisters by chance.I love you  :-* :-* "
 و منم که چیزی ازش نگذشته می گویم که جدی جدی نباشی این شهر مرا حبس می شود.
قول می دهم دفعه ی بعد که گفتی بیا با هم بریم طرح نگویم تو همخانه ی خوبی نیستی. می گویم باشد. به جهنم که شلختگی ات مرا دق می دهد. با هم بریم یه دهات کوره ای که دست همه ی کسانی که رنجمان داده اند و همیشه سر هم غرشان را زدیم بهمان نرسد فکر نمی کردم یک روز دیوانگی های تو حادثه ی زندگی من بشود که یک روز اگر دردسر درست نکنی بیمار شوم. بیا غرغر کنم سرت. دلم گرفته لعنتی.

۱۳۹۲ شهریور ۸, جمعه

seul

گاهی چنان لذتی هست در این وضعیتی که من هستم که هیچ مازوخیستی حس نمی کند. بلاتکلیف، بی خیال، بیکار و صرفا گذران زمان.تنها. عالم و آدم را هم پیچانده ام. قهوه می خورم، فیلیپ موریس دود می کنم و کلاسیک می رقصم و آدم ها را یکی یکی پس می زنم. تنها.

ببینید، خیلی ساده است. حال و حوصله نداشتنم را با یک خالی آرام پر کرده ام. فقط یک چیز را می گویم. شماهایی که سمتم می آیید، شماهای خاص البته، که می دانم تک تکتان این جا را می خوانید، لطفا بدانید که این من، قدر همه ی این دوست داشته شدن ها را به جان بابای عزیزش می داند. فقط اینگونه است که توانایی این را دارد که از دور بایستد، به همه تان بخندد و از همه ی لحظه های گذران رقتش بگیرد.

من یک ضربه ی بزرگ خالصم.تا اطلاع ثانوی. این را بفهمید...

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

آینه

آینه را برداشته گذاشته جلوی من. می گوید نگایش کن، 24 سالش نیست. این تصویر یک دختر سی ساله است. که قدر سی سالگی اش را نمی داند و حق ندارد نداند. باید بداند. 


گیج شده ام. گیج.
گ
ی
ج

۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه

حالم طوری است که انگار همه وجودم یک انگشت وسط است.یعنی اگر یک غولی بود و می خواست به کسی بیلاخ نشان دهد،همه وجودم می توانست آن انگشت باشد! یعنی غول مرا بلند کند و مشت کند و من آنجا تمام قد جای انگشت وسطش بایستم و حواله شوم به آن مخاطب. مخاطب خاص.


هر روز یک انگشت از دست های من کم می شود. به اسمم با صدای کثیف تو فکر می کنم.فاصله ی لبخند قبل از هر اتفاق با یاسِ بعد از کلمه های تکرار  آنقدر کم است که سرفه ام به سرفه ی بعدی نرسیده گلویم خراش خورده است...



*بلوط

۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه

من ندارم سر خواب!
زیر بی حوصلگی های شب از دورادور،
ضرب آهسته ی پاهای کسی می آید.


خواب چشمم را می زند. دیگر خواب هم به هیچ درد من نمی خورد. این بار چشم هایم را می بندم. کسی در آغوشم گرفته بود. پیشانی ام را می بوسید. می ترسم و به سرعت چشم هایم را باز می کنم. سایه ای می ترساندم. دو باره چشم هایم را می بندم. این بار لب پرتگاه ایستاده ام. آن پایین، کسی صورت خود را خراشیده بود. حالم بد می شود.چشم هایم را باز می کنم. یاد زنگ ساعت 5ونیم صبح می افتم. به زور چشم هایم را می بندم که بخوابم. کسی انگشتانش را با دندان کنده بود. آینه ای بود و چهره ی من پیر و فرسوده به نفرت به روبه رو زل زده بود. چشم هایم را باز کردم. گریستم. گریستم...

خود نویس اینجاست که به درد می خورد. می شود شب را صبح کرد. بی خوابی معضل کوفتی ای است که به مرز جنون می کشاند آدم را. هر چقدر هم که خوب باشی. 
می بینی؟ روند زندگی آدم خیلی راحت به حالت قبلش باز می گردد. یک دوره ی کوتاهی همه چیز اینقدر تند شده بود که نفهمیدم چگونه گذشت. اما بعدش شد همانی که قبل بود. با همان بی کیفیتی هیجانی اش. حتی انگار همه چیز بدتر شده باشد.
نمی دانم اما چطور اینقدر راحت اجازه می دهم به عوض شدنش. به دوباره سر جایش برگشتنش. به مرا پیر کردنش. 

انسجام ندارم ولی بگذار هر چه دلم می خواهد بگویم. دیروز به ستاره گفتم. اینقدر به من گفته اند این روزها که از چهره، رفتار، راه رفتن، لحن حرف زدنم پختگی می بارد. انگار که خیلی بیشتر از همیشه ام بزرگ شده باشم.چه می دانم شاید طراوت چهره ی دختر های 25 ساله و رفتار های اندکی بزرگ تر. به قول خود ستاره "جذاب" شده ام. "جذابی" که در پس ظریف ترین حرکاتش هم کمی "پیری" نهفته است... گفتم می دانی ستاره؟ توانایی این را دارم که "زن خانه" باشم. از آن زن هایی که هیچ چیز را آماده نمی خرند. صبح ها مثل چی می روند سر کار، خانه شان مثل گل است، غذا همیشه خوشمزه  است و خود خانوم خانه خوش پوش و مرتب و خوش بو.از وقت و زحمتش هم که صرف نظر کنیم از اینجوری بودنشان لذت ببرند. حالا هی تو بگو دختر تحصیل کرده و مدرن فلان و بهمان. از این بیشتر؟؟

رکود گرفته ام. از کارم انصراف دادم. دیگر حتی معلمی هم سختم است. سیستم برپا و برجا و خانوم خانوم کردن بچه ها و همه چیز حوصله ام را سر می برد. دیگر نمی توانم بین بچه ها فرق نگذارم. نمی توانم مو هایم را بدهم زیر مقنعه. نمی توانم هر سوالی را جواب بدهم. نمی توانم مهربان باشم. نمی توانم بد اخلاق باشم و تنبیه کنم. هیچ کاری نمی توانم بکنم. خانه نشین شدم. و هیچ کس هم سراغ نمی گیرد از من. هر کس هم که سراغ بگیرد می ترسم. از تلفن های دوستان می ترسم. از هر کسی ، از جنس مذکر ، اجتناب دارم. هر چند که تلفن از دوستان قدیمی باشد. از همه بدتر اینکه هیچ کدام از این ها برایم عجیب نیست.

فقط این را می دانم که باید گریه می کردم.

۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

باز شب شده. از همان هایی که از صبح بهتر است.از همان وقت هایی که تو دیگر لب بسته ای حرف نمی زنی و من تب کرده ام  ماه هم مثل من خودش را به آسمان می کوبد. کاش من و تو بزرگ شویم...کاش.

 از اوایل هجده سالگی تا اواخر نوزده سالگی به افسردگی گذشت. آن موقع ها پسرکی از راه دور به من دل بسته بود و من بی خبر. تابستانی مثل همیشه به ایران، تهرانش آمده بود. و من رو به بهبودی. آنقدری که ده کیلو وزن بازگردانده بودم و طراوتم باز دست آمده بود  و می خندیدم. دستش را می گرفتم و کل شهر را از این سر تا آن سر می رفتیم. دل به او بسته بودم. یک بار چنان خندیدم که منقلب شد. آبشار دلش را سرازیر کرد بر دستانم. از آن همه حرفی که کلمه به کلمه اش در ذهنم است ، یک جمله اش همیشه چنان با صدای خودش در گوشم می پیچد که پرتم می کند به دخترانگیِ هجده-نوزده سالگیِ زل زده به دندان های ردیفِ پسرک، منقلب، پشت میز همان کافه. با صدای خودش." یک سال اینقدر جون به سرم کردی که شب و روز حسرت همین خنده هاتو داشتم. یک سال..چی کار کردی؟ چی کار کردی با من؟ حق نداشتی..."

حالا چهار-پنج سال گذشته. عشق دوران جوانی ام خاک شده. حالا دیگر آن دیالوگ ها برایم شده اند حرف های دو عاشق هجده ساله. از همان عشق های لبخند به لب آور.اما
گاهی خیلی دیرخیلی خیلی دیربه ذهنم می رسد که هر چند غیر محتمل
شاید 
شاید 
شاید شاید شاید

کسی
در گوشه ای
اندکی 
دل به من بسته باشد....
که 
بی حوصلگی ام
بی حوصله اش کند.
هرچند من اصلا نخواهمش 
حتی تنفر داشته باشمش
حتی ندانمش؛

این شب های سیاه
فقط
فقط فقط فقط 
مال خودم باشد.

همین.

4 بامداد یک شب بی خوابی 

۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه

 غذاهایم این مدت مشکل ساز شده. 
ایراد می گیرند.
یا خراب می شود. آنجور که من می خواهم نمی شود.
مامان می گفت چرا شیرینی هایت اینقدر شیرینی اش کم است؟ چرا چیزکیک ات پر از پنیر است؟ چرا تیرامیسو پر از قهوه است؟چرا همه چیز تند است؟ چرا هر چی گیرت می آید توش کاری می ریزی؟
گفتم مامان. خودم اینطوری دوست دارم. طعم های مورد علاقه ی من: ترش؛تلخ و گس
گفت طعم مورد علاقه ی من: شیرین و ملس. تو از همان اول بچگی ات خل و ناسازگار بودی. با هر چیزی که عادی باشد.

.....

۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه

سکوت کرده ام
تنهایی گزیده ام
امیدوارم همیشگی باشد اما اینقدری در خود فرو رفته ام و این مدت فکر کردم. و بدون اتکا به همه ی افکارم الان دلم می خواهد آرمانی نداشته باشم. آینده ای مد نظرم نباشد. هدف نداشته باشم. زندگی کنم فقط و بگذارم تو بیایی بعد هرجا خواستی، هر جا پایمان  رفت، برویم.  فقط برق نگاهمان بماند و سوت بزنیم با هم.

۱۳۹۲ مرداد ۸, سه‌شنبه

همه اش با عشق یک پیرمرد شروع شد

   بچه را روی پاهایش نشانده بود و شعر می خواند. برای چشم هایش می خواند. و عجیب بود که بچه ی شیطان آرام گرفته بود و به حرف و صدای پیرمرد گوش می کرد و شیطنت نمی کرد. همیشه همینطور بود. هروقت می آمد آنجا همینطوری دختربچه را روی پایش می نشاند و قربان صدقه ی چشم های مشکی اش می رفت. بعد رو به مادر بچه می کرد و می گفت چشم هایش سرمه سر خوده. می شه تا اون موقع زنده باشم ببینم چند نفر رو این چشم ها می کشه؟؟؟

حالا 17 سال گذشته. پیر مرد17 سال است که مرده. هنوز سر مال و اموالش سر و صداست سر پدر بیچاره ی دخترک. که از همه شان  پولدار تر بود ولی پیرمرد هرچه داشت داده بود به بابای بچه و بقیه ی دختراش. ولی هنوز سر داشته هاش دعواست. دختر بچه  هنوز یادش است آن روزها را. به سختی اما یادش است. 

این چشم های لعنتی چه دارد که آخرش باید اشک بسازد بی هیچ بهانه ای؟؟

پ.ن: جمله ی آخر مزخرفی بیش نیست.

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

همیشه به یک جا می رسیم

هنگام ِ دیدن ِ سریال ِ مورد ِ علاقه شان.
وقتی که به سقف یا زمین یا میز می رسد،
به جای سریال ِ مورد ِ علاقه شان.
مثل ِ وقتی که دنباله ی ردِ نگاه ِ آدم ها،
می رسد به پشت ِ شیشه های انتظار ِ فرودگاه،
انگار که از سفر ِ چند روزه از یک قبرستان ِ آرامی برگشته باشند،
و بعد یکهو نگاهشان بیفتد توی چشم ِ دردهایی که صف کشیده اند برای استقبال،
و چندتایشان را ببیند که دست تکان می دهند برای زودتر اتفاق افتادن.
و خشکش بزند.. دنباله ی رد ِ نگاهش.. رویِ،آن،ها..

۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

دخترانگی

می دانی، یک چیز که مثل خوره به جان افتاده این است که تمام این مدت فکر می کردم که نکند چیزی در من باشد که او را آزار بدهد. بعد با خود فکر کنم که "خوب من اینطوری ام" و عذاب وجدان این را داشته باشم که کاش بدانی در این "من"  هیچ خودخواهی ای نیست. گاهی چنان با او صادق بودم که از اینکه من "اینطوری" ام حس کرده باشد که چه حیف که باید برایش والد بود و ناگهان خسته شود. حرصم از خودم می گیرد که کاری کنم که کسی که نمی خواهم آزارش بدهم به جایی برسد که خودش را هم دوست نداشته باشد. کاش کمی بالغ شوم. کاش باور کند که دختر سرخوش بزرگ تر از آنی ست که نشان می دهد. که عادت دارد کلمات از لای انگشتانش فرو بریزد. که گاهی، آنجا که کسی را به اندازه ی خودش بخواهد، بی پرده می شود....


پ.ن: دو ماه پیش...

۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

آرام بگیر لعنتی

آرام نمی گیرم

آرام نمی گیرم

هر چقدر سعی 

هرچقدر کلنجار و تهدید


این دل

آرام بشو

نیست


آرام بگیر

آرام بگیر

آرام بگیر

آرام بگیر لعنتی...



نحسی این روز ها را کجا می شود خاک کرد؟ 

۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

هق هق و شانه ی خالی

آدم گاهی نمی داند از کجا گلویش می گیرد. تنها چیزی که می داند این است که اگر همین الان همین جا که نشسته نزند زیر گریه خفه می شود.  و این منم که مدت هاست اشک نریختم. نگذاشتم چیزی از ظاهرم بیرون بریزد. ساکت بودم. همه را تنهایی در خودم جا دادم  و خندیدم به گریه کردن. به اشک . به دل. به همه چیز. و این شد که امروز فقط دلم می خواست یک صدا پشت تلفن باشد. و منی که همیشه جلوی گلویم را گرفته بودم بلند بلند بزنم زیر گریه. داد بزنم و فغان کنم. اشک هایم بریزد و فقط صدا بشنوم. صدا بگوید "دیوونه چرا گریه می کنی؟" بعد بگوید گریه خوبت می کند. بعد بگوید اگر پیشت بودم آرامت می کردم. و من بدانم که وقتی این ها را می گوید در آشپزخانه دنبال چیزی نمی گردد. سیگار نمی کشد. حواسش به کار خودش نیست. روی مبل یا تخت نشسته و می گوید اگر بودی آرامت می کردم و ناراحت می شود از صدای هق هق من. 
امروز من بدون اینکه بفهمم، دو ساعت تمااااام روی صندلی یک کتابخانه ی کذایی، رو به روی یک کتاب کلفت جراحی بی صدا اشک ریختم. اشک های چندماهه ای که نگذاشته بودم بریزند. اینطور می شود که تمااااام زحماتم را هدر می دهم. بی آنکه بفهمم...

۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

زنانگی



زنانگی یک کیفیت ِ تعریف نشده است. یعنی که تعریفش از من تا تو فرق دارد. در عین ِ حال یک کیفیت ِ بالقوه است. می شود بالفعل شود، می شود نه. بعد اما برای من اصلن تازه شناخته شده، کشف شده. من به خرید کردن های زیاد یا ویندو شاپینگ ها نمی گویم زنانگی. به پارتی رفتن ها هم. حتی آن روز که دامن را خودم انتخاب کردم برای اولین بار و پاشنه بلند را هم، حسم اسمش زنانگی نبود. یا حتی صرف ِ عمل ِ آشپزی. خیلی چیزهای دیگر هم. یکی یکی گفتنشان شاید اینجا نشود. 
اما یک روز نگاه کردم دیدم یک مجموعه ای را دارم که دوست دارم باشد، بماند، نگاش کنم. خودش شده. نمی دانم از کی اما دلم توی خانه ماندن می خواهد. من با همه ی شلختگی ِ بی مانندم، دوست دارم جاهای خاصی را تمیز کنم و مرتب نگه دارم. با عدم ِ توانایی در انتخابم، اما گاهی برام مهم است انتخاب کنم و بگویم انتخاب ِ من این است. یک طور ِ عجیبی آرام شده م. آرام نه از نوع ِ طور ِ خاصی حرف زدن یا رفتار کردن یا آن چیزی که بهش می گویند دخترانه بودن. نه. آرام شده ام، طوری که می خواهم آرامشم را تقسیم کنم، آرام زندگی کنم، مصرفش کنم. پذیرا شده م. می توانم بپذیرم و بیشتر نگاه کنم از طرف های مختلف. صبورتر و پذیراتر. شاید بگید مگر مردها نمی شود اینطورها باشند. حرفم این نیست که نمی شود. اینها اما یک جنسی دارد که... اصلن همین فاکتور ِ آخری از همه مهمتر است. من را آنها که بیشتر می شناسند می دانند چطورم. وحشی گری هام را دیده اند، احساس های سخت و سرد بودن هام را. نمی دانم... شاید کار ِ شماهاست که بیاید بگویید. اما فاکتور ِ آخر این است که می خواهم "طرف ِ مقابل" باشم. یعنی شده ام. خودم را می گذارم توی جاهای خالی. سه نقطه هایی را پر می کنم که جنس ِ من می شود پر کند. اینکه هی روی اینها توضیح ِ اضافه می دهم خودش دلیل بر تازه بودن ِ این تغییر است...
بعد حالا فهمیده ام این زنانگی، این طور ِ دیگری شدن، بالفعل شدن، 
یک محرک می خواهد. محرک ِ درست و به موقع و کافی. کسی باید آن سر ِ این رشته قرار بگیرد، دستش را ببرد بالا، که تو کم کم یک قدم برداری بروی این سر ِ رشته را بلند کنی بگیری دستت. چقدررر الان جای لذت بخشی هستم.

زنانگی ام اما خیلی وقت است بیدار شده. اما هر روز رنگ دیگر می گیرد. و رنگش دلنشین تر، هر روز.
...که این قسمت از من اگر بالفعل نمی شد، چقدر دنیا ضرر می کرد ...

۱۳۹۲ خرداد ۲۴, جمعه

خدااافظظظظ

صدای جسی رومن گاری از ته گلویم در می آید . تمام حس هایم شبیه همان دختر است. انگار با جفت پا پریده باشم وسط زندگی اش. من نخواهم تجربه کنم باید چه کنم؟ برایم مهم نیست. همین را می خواهم. تو که نمی فهمی.
 تو را می بینم. با لحن مخصوصم می گویم خدافظ...تو می خندی و من می گویم در دلم خداحافظ گری کوپر... مراقب خودت باش.  کاش بهتر تمرین کرده بودیم برای این پرده ی داستان.

تکرار می کنم این پست کذایی رو. لعنت به این روزای گند. لعنت به این نفس هایی که می ره و میاد. لعنت. لعنت.

فکر کن که ناگهان برگردی و ببینی که هیچ چیز پشت سرت نیست و تو پشت سر همه چیز ایستاده ای وتمام این مدت را بیهوده دلبر غمگینی بوده ای  که به قول شاعری در روزهای سرخوشی ها دخترانه بی لبخند به تو می گفت : پاهایت راه نمی رود. تو زمین نداری. تو پرنده ای و بی هوا اوج می گیری.بیهوا و بیهوده بوده ای.... بیا حرف نزنیم.بیا صورتت را به اشک هایم بکش تا بیشتر بفهمم این مفهوم غمگین عصبی تلخ را...



همیشه زمانی که بخواهی باشی ضعف می گیرد.خواب می آید و تنها می مانی و تنها به این فکر می کنی که هیچ کدام از ضمیر های هیچ کس را حتی نپرسیده ای و و خیال کرده ای خوب است و حس می کنی خیانت همیشه آنی نیست که رخ می دهد. خیانت در قبل دخ داده است. فقط سعی می کنی که یر به یر باشی تا زوری روشنفکرانه شاید آرام شوی و ته دلت و سر دلت و وسط دلت و همه جای دل احمقت بدانی که بلاهت چیزی نیست که کسی دچارش باشد. فقط این طور است که آدم هایی که پنهان یا کنار می کنند و می آیند ابله خطاب نمی شوند. و کسی مثل من جدا ابله خنده داری ست. من بعدا را دوست دارم.بعد را که بی نهایت پنهان هستم. نه مثل حالا که پنهانم را پنهان می کنم و نمی کنم. کاش نگفته بودم و نگویم که نگفته بودم. کاش نشانی نداده بودم که تنهایی چقدر می تواند غیر مبتذل و غریب باشد در قربتی که نزدیک ترین ها هم برایشان عادی باشد. کاش بفهمم که باید حرف نزد. باید گذاشت تا دلقک همیشه تصویر شادی باشد که همه خیال کنند که چه جالب. حالم بد می شود و ادامه می دهم. چون ابله خنده داری هستم که با میز و بالش و کمد و کتاب ها دفتر نزدیک ترم تا به تو.



گریه نکن. 

۱۳۹۲ خرداد ۱۹, یکشنبه

حتی یک بیت شعر

صدایم وقتی شنونده ندارد در نمی آید
منتظر وقتی باشی که...

غزل 3، شهریار شهر سنگستان و یک شب عادی و ساده که می شود شبی که ستاره ها را روی شانه هایم سوار کنم

حس است دیگر، حس است.

گاهی، حس می کنم صدایم فقط گاهی صدای خوش می شود که فقط یک نفر از این همه نفر شعر مورد علاقه اش را بشنود.

و من باید اینقدر منتظر باشم تا شکوه اش صد چندان باشد.




"
...از بس که دور است این "ما" 
سرگیجه گرفته است "من"
سرگیجه گرفته است "تو"...
...بیا پلنگی شویم و بدویم تا ماه...
بیا ماهی شویم و بدویم تا تنگ ِ امنی که ما

"ما" را جا دهد... "

۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

توهم همیشگی

 رو به رویم عکس یک متر در یک متر سمیراست. سمیرای آرایش کرده ی  مو براشینگ شده ی لبخند زده. نمی دانم از کی است  که وارد این بازی همیشگی من شده است. لبخندش گاهی خشک می شود. آرام آرام وا می رود، دوباره جشمانش برق می زند و از نو لبخندش را می زند. لبخندش انگار به یه حدی که می رسد گیر می کند و بیشتر نمی شود . دوباره انگار که قیافه ی من تو ذوقش زده باشد لبخندش خشک می شود. لب و لوچه اش وا می رود و ... نمی دانم ، می شنود با خودم چه فکر می کنم؟ حرف های درونی من را می شنود؟ چه می شود که واکنش نشان می دهد. من که نه چیزی می گویم نه فکری می کنم. 
به یه کم بغل ترش نگاه می کنم، همه ی عکس های 20 در 30 ای که خودم ازش گرفتم همینجوری اند. هی لبخند می زنند و هی لبخندشان را جمع و جور می کنند. ولی، وقتی عکس را می گرفتم سمیرا لبخند می زد. خوشحال بود. چون عکس ها را دزدکی ازش گرفتم. چاپ کردم و دوباره سرخوش شد. حالا با این شل کن-سفت کن لبخندش با من، بازی اش گرفته.

از وقتی یادم می آید همه ی عکس ها با من همین بوده اند. لبخند هایشان هی وا می رفت، هی زیاد می شد، هی چشم هایشان برق می زد. گاهی اخم می کردند، ابروهایشان بالا و پایین می رفت. همیشه همین بوده. همیشه همه شان با من همین بودند. همیشه همیشه همیشههمیشههمیشه ........

۱۳۹۲ خرداد ۴, شنبه

حضورش کوچک است اما...


 روز اول که رفتم مطب استادم اوضام قاراشمیش بود. بیماری فصل بهار گرفته بودم ، ذره ای انرژی نداشتم. دوست خاص زندگی ام هم کم به هم ریخته نبود. خلاصه اوضاعی بود. یه چای داد دستم و شکلات مرسی و یه کم گپ و گفت و گو و خلاصه یونیت دهشتناک دندانپزشکی که گریبان من یکی را بد گرفته. کمپرسور خراب بود. گفت" نگفتم؟ خود رشته یه طرف، مطب داری یه طرف." من هم که آسوده و بیخیال از آینده ای که به من مربوط نیست لبخند می زدم. دوتایی افتادیم به جان کمپرسور. کلافه شده بود. گفت اگه کار نکرد بریم سینما؟ ولی...آخر راه افتاد.
 دفعه ی دوم زیر دستش از فرط دلتنگی زدم زیر گریه... خندید....یه کم بعد گفت تا حالا عاشق شدی؟  لبخندی از روی خجالت زدم. گفت اوه اوه کیه اون شاهزاده ی خوشبخت؟؟؟
دفعه ی سوم دلداری ام می داد.نوازشم می کرد. شعر می خواند، آواز سر می داد. برای من آرزوی خیر می کرد. توصیه می کرد : دخترجون قدر این عشقتو بدون. اشک که ریختی، نفسی کشیدم که دخترک خیلی بزرگ شده.بزرگ ِ بزرگ.
دفعه ی چهارم همه ی ذوق های دخترانگی اش را در 60 سالگی بروز می داد. چطور آخه می شود اینطور نبود؟ می گوید مریض ندارم ، می خوام برم بازی کنم. می خندم، می گوید نقاشی بازیه دیگه، آشپزی، موسیقی، همه ش بازیه. راستی! فردا بعد دانشگاه با من نمیای استخر؟ من جان دررفته می گویم! استخر؟؟؟؟
دفعه ی پنجم یه پوستر نقاشی اش را در آورد ، رویش شعر خودش بود. گفت این هدیه ی من به تو و اون...
دفعه ی ششم می گوید: ای بدجنس! گالری نقاشی را نمیای؟ کی پس میاری ش من ببینمش؟
بیا این پایان نامه را بردار. در بشره ی تو چیزهایی می بینم که...
گاهی بعضی چیز های کوچک چیزهای سخت را برای آدم قابل تحمل می کنند. بعضی مکان ها را بهتر. که سه ترم آن خراب شده یه کم ، حتی خیلی کم، بهتر شود.
و من ، هر روز که از مطبش می آمدم، با لبخند، یاد تو بودم... که حالم را،  می کند ، دگرگون...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

برای تو

مخاطبم تویی. آنگاه که تمام ذهنم می گویدت بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست.بدان که تمام لبخند هایم از توست. همه ی رنگ و رویم و رخسارم از توست که آمدی و با من چنین کردی. و چنین کردی که روزها با خودم بگویم قطعا لحظه هایی که زندگی کردم همان هایی بوده که مهرورزیدم. با تو بودم. و این بود زندگی ناب. و جواب تمام طلب های من برای عاشقیت. می چرخم و می چرخم و می چرخم و هرجا می ایستم به تو می رسم و تو می شوی تماااااااام من و من می خندم و می خندم و لبریزم از حس سرخوش دخترانه. دختری که پوست می اندازد و در دستان تو بالغ می شود و ...لبخندهایش در چشمان تو 
 منعکس می شود. تاحالا به تو گفته اند چه چشمانی داری؟  همه ی روزهایم با توست. طعم مهرورزیدن این بار...
اپسزود های من :
-دستانم بوی سیگارت را می دهند

- این خیلی زیباست



چه اتفاقی خجسته تر از اینکه در یک روز ابری و شلوغ هنگامی که در خود و در کارهایت سرگردانی لباست را به تن کنی و ناگهان بوی سیگارش -که با سماجت و حرارتی مخصوص عشق بر لباست مانده- زنده‌ات کند و برهاندت از این همه آشفتگی و بی ثمری که احاطه‌ات کرده‌است.



احساس مرا آن سوی مرزهای جنون امتحان می‌کنی؛ شاید نمی‌دانی چه میکنی.
شرم شیرین تلاقی نگاهم با تو ....شاید همین باشد معنای زندگی

ذهن من کشش این همه کشاکش را ندارد؛ می‌خواهم صبح به یاد "تو" از خواب بیدار شوم٬ تمام روز به "تو" بیاندیشم و شب به یاد "تو" بخواب روم.


عشق اینچنین دیکتاتوری می‌کند با احکامی سریع و صریح و لازم‌الاجرا.

آن روزهای شیرین را نگه خواهم داشت حتی اگر مجبور شوم تنها زخم‌ها و دردهایش را.

این بار یا من راکب می‌شوم تو مرکب یا من نعش و تو نعش کش؛ آری