۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

من کجا؟

آدم چشم دارد و مو! لب دارد و سر و دست. آدم برای من چشم دارد. .دست دارد و مو. وقتی آدم است که لب دارد و سر. آدم برای من سر دارد. آدم برای من آن چهار گوش بی گوشه ی نابسته است که لمس نمی شود دیده نمی شود شنیده نمی شود چشیده نمی شود بویی ندارد. آدم برای من نیست. اگر بود به تمامتان نشان می دادم آن سه حرف حماسی را که اینقدر کثافت نپاشید بر سرو روی خودمان . شما که از اشتباه اشباعیید.به تک تکتان می گفتم که تمام این سال ها که اینقدر بکر ایستاده ام، می کنم نگاه به دست به سر به لب به مو به چشم به دل ، به دل، می خندم به دل
                                 ........

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

کدام مهر بود ؟؟

مرز بین بودن و نبودنش همین کابوس ها و لبخند ها بود!
خسته ام ای روز! دیگر باز نشو. تحمل آن آفتابت را ندارم. بگذار در تاریکی بمانم. اتفاقات آنی نیست که زیر آفتاب می افتد.من شب را دوست دارم . شب بیداری های کابوس انگیز و جنون بر انگیزی که تلاش در پی دارد و هر کاری می کنم که خودم را آرام کنم و این است  که جالبش کرده.
می بینی؟ تو در رویاهای من نقشی نداری. نورت کمکی به قد کشیدنم نکرد. زیر نور مهتاب دودگرفته و پشت ابر های کثیف پوست انداختم. گرگینه ی ماه ندیده شدم و از زجر خود فرار کردم. من این زجر ها و بد بودن ها را دوست دارم. از نور و روشنایی و هر گندکاری ای که زیر آن اتفاق می افتد و در چشم هایمان فرو می شود بر حذرم. نباش ای روز! نباش! چطور رویت می شود دو باره شروع کنی؟ فجر؟ نماد تولد دوباره؟ همین تو بودی که مرا به مرگ روزانه کشاندی. رهایم کن. می خواهم هر شب بخوابم و زندگی کنم. و دیگر....
                                بخواب
بخواب
روز در کار نیست!
 
 
پ.ن: ای تویی که رفتی، کدام آه من بود که  گوش هایت را  به صدای من کشاند؟؟؟ صدای صیقل کدام اشکم بود که توجهت را جلب کرد؟؟   

من و نوشتن؟ هیهات!

  نمی دانم دلتنگی ام برای آن دفتر 200 برگ دوران دبیرستانم از کی شروع شد. از وقتی یادم می آید به هر کس می رسم  می گویم که خوب می نوشتم اما حیف که یک هو مرض ننوشتن به سراغم آمد. یادش به خیر یک دفتر قرمز رنگ داشتم که توش از شیر مرغ تا جون آدمی زاد می نوشتم. از طرح درس و خلاصه ی کتاب های تکست و مقاله های علمی گرفته تا انواع و اقسام خط خطی ها! از همه بیشتر دلم برای آن دست نوشته ها و سوگلی ترشان یعنی آن نمایشنامه ی بدون دیالوگ شاهکارم تنگ شده. واقعا محشر بود. کاش محشر را بتوانید تصور کنید. تمام ذوق ها و شب بیداری های یک دختر سبک خرسند در آن نهفته بود. اما امان از سرخوشی های بی امان من که آن دفتر را جا گذاشتم و تمام خون  دل هایم با هم و یک جا رفت که رفت.

داشتم نمایشنامه ام را برای یاشار می گفتم که هنوز جمله ام را تمام نکرده گفت لابد این را هم گم کردی؟  ها؟؟؟ دفترت قرمز بود نه؟ می تونم درک کنم که همچین شاهکاری رو گم کردن چقدر.....

حالا بعد از اینهمه مدت ننوشتن آمده ام یه گوشه ای که بنویسم. در این موقع شب که بیخوابی جنون انگیز برای 20 و نمی دانم چندمین روز یقه ام را گرفته تصمیمی چنین  به ذهنم رسید  و ناگهان نمی دانم چه شد که بر خلاف همه ی تصمیم های نصفه ی من اینقدر سریع بر دیده نشست! مهم نیست چه از آب در می آید. می دانم هیچوقت هیچ چیز جای آن قرمز را نمی گیرد. اما شاید تلنگری باشد برای بیرون کردن مرض در خود خفه کردن...

باشد که بپاید...