۱۳۹۸ فروردین ۱۲, دوشنبه

شب شده بود و صدای تو با باد می آمد، خدا سرفه می کرد و چشم هایش را مدام می بست. اینقدر همه چیز در هم تنیده بودکه سرما را با تشنگی اشتباه گرفتم. صدای تو را می شنیدم با کلمات آن دیگری  که می گفت:" مانده ام میان تو و این کلمات، فکر می کنم برای نوشتن از تو به اندازه کافی عاشق نیستم؛ مانده ام که چگونه بهت بفهمانم که این نوشته برای خودِ خودِ توست."* نمی دانم چه بود که با خشم اشتباه گرفتم و هردوتان را نفرین کردم. عمیق. از همه جای دل احمقم. فریاد زدم که خدا بیدار شود و ببیند که دلم پاره پاره شده. بیدار نشد. سرفه کرد و همه ی چراغ ها را ناگهان خاموش کرد. دم صبح که شد، خواب می دیدم که تو زمزمه می کنی، آن دیگری قه قه می خندد و من بی صدا و مبهوت اشک های یخ زده ام را از صورتم و ناخن های خونی ات را از قلبم جدا می کنم و تو با صدای خودم می گویی هیسسسس هنوز خواب است.

*نقل از دروغ های آن دیگری