۱۳۹۵ اسفند ۸, یکشنبه

  به من سلام نکن
من که یک عمر گول قصه ها را خوردم. یک تکه پارچه ی لاجوردی دستم ماند که بوی لجبازی می داد. هرچه روی دلم می گذارمش دردم نمی رود. آقا، مغز من خاموش است. منطق نمی فهمد. فقط می بیند دستش روی هوا معلق مانده از بس که گوشش شنید و باور کرد و دیگر هیچ کس هیچ چیز زمزمه نمی کند. امید که مفهوم نبود، یک کس بود، یک کس که خودش می گفت من واقعی نیستم. ما هم یک عمر گول قصه ها را خوردیم. با من از منطق حرف نزن. من عاقل بشو نیستم. 


۱۳۹۵ اسفند ۳, سه‌شنبه

از کی گذشتن برای شماها آسان شد؟ از همان روز اول که با محبت سیب را کندیم دادیم دستتان؟ حالا هی با حرف های دری وری کثافت بپاش روی صورت من...  با این کثافت ها گناه تو در چشمان من پاک نمی شود.