۱۳۹۲ شهریور ۸, جمعه

seul

گاهی چنان لذتی هست در این وضعیتی که من هستم که هیچ مازوخیستی حس نمی کند. بلاتکلیف، بی خیال، بیکار و صرفا گذران زمان.تنها. عالم و آدم را هم پیچانده ام. قهوه می خورم، فیلیپ موریس دود می کنم و کلاسیک می رقصم و آدم ها را یکی یکی پس می زنم. تنها.

ببینید، خیلی ساده است. حال و حوصله نداشتنم را با یک خالی آرام پر کرده ام. فقط یک چیز را می گویم. شماهایی که سمتم می آیید، شماهای خاص البته، که می دانم تک تکتان این جا را می خوانید، لطفا بدانید که این من، قدر همه ی این دوست داشته شدن ها را به جان بابای عزیزش می داند. فقط اینگونه است که توانایی این را دارد که از دور بایستد، به همه تان بخندد و از همه ی لحظه های گذران رقتش بگیرد.

من یک ضربه ی بزرگ خالصم.تا اطلاع ثانوی. این را بفهمید...

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

آینه

آینه را برداشته گذاشته جلوی من. می گوید نگایش کن، 24 سالش نیست. این تصویر یک دختر سی ساله است. که قدر سی سالگی اش را نمی داند و حق ندارد نداند. باید بداند. 


گیج شده ام. گیج.
گ
ی
ج

۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه

حالم طوری است که انگار همه وجودم یک انگشت وسط است.یعنی اگر یک غولی بود و می خواست به کسی بیلاخ نشان دهد،همه وجودم می توانست آن انگشت باشد! یعنی غول مرا بلند کند و مشت کند و من آنجا تمام قد جای انگشت وسطش بایستم و حواله شوم به آن مخاطب. مخاطب خاص.


هر روز یک انگشت از دست های من کم می شود. به اسمم با صدای کثیف تو فکر می کنم.فاصله ی لبخند قبل از هر اتفاق با یاسِ بعد از کلمه های تکرار  آنقدر کم است که سرفه ام به سرفه ی بعدی نرسیده گلویم خراش خورده است...



*بلوط

۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه

من ندارم سر خواب!
زیر بی حوصلگی های شب از دورادور،
ضرب آهسته ی پاهای کسی می آید.


خواب چشمم را می زند. دیگر خواب هم به هیچ درد من نمی خورد. این بار چشم هایم را می بندم. کسی در آغوشم گرفته بود. پیشانی ام را می بوسید. می ترسم و به سرعت چشم هایم را باز می کنم. سایه ای می ترساندم. دو باره چشم هایم را می بندم. این بار لب پرتگاه ایستاده ام. آن پایین، کسی صورت خود را خراشیده بود. حالم بد می شود.چشم هایم را باز می کنم. یاد زنگ ساعت 5ونیم صبح می افتم. به زور چشم هایم را می بندم که بخوابم. کسی انگشتانش را با دندان کنده بود. آینه ای بود و چهره ی من پیر و فرسوده به نفرت به روبه رو زل زده بود. چشم هایم را باز کردم. گریستم. گریستم...

خود نویس اینجاست که به درد می خورد. می شود شب را صبح کرد. بی خوابی معضل کوفتی ای است که به مرز جنون می کشاند آدم را. هر چقدر هم که خوب باشی. 
می بینی؟ روند زندگی آدم خیلی راحت به حالت قبلش باز می گردد. یک دوره ی کوتاهی همه چیز اینقدر تند شده بود که نفهمیدم چگونه گذشت. اما بعدش شد همانی که قبل بود. با همان بی کیفیتی هیجانی اش. حتی انگار همه چیز بدتر شده باشد.
نمی دانم اما چطور اینقدر راحت اجازه می دهم به عوض شدنش. به دوباره سر جایش برگشتنش. به مرا پیر کردنش. 

انسجام ندارم ولی بگذار هر چه دلم می خواهد بگویم. دیروز به ستاره گفتم. اینقدر به من گفته اند این روزها که از چهره، رفتار، راه رفتن، لحن حرف زدنم پختگی می بارد. انگار که خیلی بیشتر از همیشه ام بزرگ شده باشم.چه می دانم شاید طراوت چهره ی دختر های 25 ساله و رفتار های اندکی بزرگ تر. به قول خود ستاره "جذاب" شده ام. "جذابی" که در پس ظریف ترین حرکاتش هم کمی "پیری" نهفته است... گفتم می دانی ستاره؟ توانایی این را دارم که "زن خانه" باشم. از آن زن هایی که هیچ چیز را آماده نمی خرند. صبح ها مثل چی می روند سر کار، خانه شان مثل گل است، غذا همیشه خوشمزه  است و خود خانوم خانه خوش پوش و مرتب و خوش بو.از وقت و زحمتش هم که صرف نظر کنیم از اینجوری بودنشان لذت ببرند. حالا هی تو بگو دختر تحصیل کرده و مدرن فلان و بهمان. از این بیشتر؟؟

رکود گرفته ام. از کارم انصراف دادم. دیگر حتی معلمی هم سختم است. سیستم برپا و برجا و خانوم خانوم کردن بچه ها و همه چیز حوصله ام را سر می برد. دیگر نمی توانم بین بچه ها فرق نگذارم. نمی توانم مو هایم را بدهم زیر مقنعه. نمی توانم هر سوالی را جواب بدهم. نمی توانم مهربان باشم. نمی توانم بد اخلاق باشم و تنبیه کنم. هیچ کاری نمی توانم بکنم. خانه نشین شدم. و هیچ کس هم سراغ نمی گیرد از من. هر کس هم که سراغ بگیرد می ترسم. از تلفن های دوستان می ترسم. از هر کسی ، از جنس مذکر ، اجتناب دارم. هر چند که تلفن از دوستان قدیمی باشد. از همه بدتر اینکه هیچ کدام از این ها برایم عجیب نیست.

فقط این را می دانم که باید گریه می کردم.

۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

باز شب شده. از همان هایی که از صبح بهتر است.از همان وقت هایی که تو دیگر لب بسته ای حرف نمی زنی و من تب کرده ام  ماه هم مثل من خودش را به آسمان می کوبد. کاش من و تو بزرگ شویم...کاش.

 از اوایل هجده سالگی تا اواخر نوزده سالگی به افسردگی گذشت. آن موقع ها پسرکی از راه دور به من دل بسته بود و من بی خبر. تابستانی مثل همیشه به ایران، تهرانش آمده بود. و من رو به بهبودی. آنقدری که ده کیلو وزن بازگردانده بودم و طراوتم باز دست آمده بود  و می خندیدم. دستش را می گرفتم و کل شهر را از این سر تا آن سر می رفتیم. دل به او بسته بودم. یک بار چنان خندیدم که منقلب شد. آبشار دلش را سرازیر کرد بر دستانم. از آن همه حرفی که کلمه به کلمه اش در ذهنم است ، یک جمله اش همیشه چنان با صدای خودش در گوشم می پیچد که پرتم می کند به دخترانگیِ هجده-نوزده سالگیِ زل زده به دندان های ردیفِ پسرک، منقلب، پشت میز همان کافه. با صدای خودش." یک سال اینقدر جون به سرم کردی که شب و روز حسرت همین خنده هاتو داشتم. یک سال..چی کار کردی؟ چی کار کردی با من؟ حق نداشتی..."

حالا چهار-پنج سال گذشته. عشق دوران جوانی ام خاک شده. حالا دیگر آن دیالوگ ها برایم شده اند حرف های دو عاشق هجده ساله. از همان عشق های لبخند به لب آور.اما
گاهی خیلی دیرخیلی خیلی دیربه ذهنم می رسد که هر چند غیر محتمل
شاید 
شاید 
شاید شاید شاید

کسی
در گوشه ای
اندکی 
دل به من بسته باشد....
که 
بی حوصلگی ام
بی حوصله اش کند.
هرچند من اصلا نخواهمش 
حتی تنفر داشته باشمش
حتی ندانمش؛

این شب های سیاه
فقط
فقط فقط فقط 
مال خودم باشد.

همین.

4 بامداد یک شب بی خوابی 

۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه

 غذاهایم این مدت مشکل ساز شده. 
ایراد می گیرند.
یا خراب می شود. آنجور که من می خواهم نمی شود.
مامان می گفت چرا شیرینی هایت اینقدر شیرینی اش کم است؟ چرا چیزکیک ات پر از پنیر است؟ چرا تیرامیسو پر از قهوه است؟چرا همه چیز تند است؟ چرا هر چی گیرت می آید توش کاری می ریزی؟
گفتم مامان. خودم اینطوری دوست دارم. طعم های مورد علاقه ی من: ترش؛تلخ و گس
گفت طعم مورد علاقه ی من: شیرین و ملس. تو از همان اول بچگی ات خل و ناسازگار بودی. با هر چیزی که عادی باشد.

.....

۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه

سکوت کرده ام
تنهایی گزیده ام
امیدوارم همیشگی باشد اما اینقدری در خود فرو رفته ام و این مدت فکر کردم. و بدون اتکا به همه ی افکارم الان دلم می خواهد آرمانی نداشته باشم. آینده ای مد نظرم نباشد. هدف نداشته باشم. زندگی کنم فقط و بگذارم تو بیایی بعد هرجا خواستی، هر جا پایمان  رفت، برویم.  فقط برق نگاهمان بماند و سوت بزنیم با هم.