۱۳۹۳ اردیبهشت ۵, جمعه

بازی

"تو رو خدا به من بخند!
واقعا خواهش می کنم بخند!
می شه بخندی به من لطفا؟
با توام! اه!"

صداش هنوز تو گوشم می پیچه! اون لحظه شاید دهنمو می کشیدم شکل خنده و چشمام مث همیشه جاری بود. که می گفت "کسی از درون تاول زده". چند بار بگم من این بازی جدید رو دوست ندارم؟؟ از این که باید چشم بذاری و هی برن قایم شن. از این بازی که هی باید فراموش کنم. هی باید بشمارم. از این شخمی که مغزم خورده که هر داده ای می ره تو، هاج و واج بقیه رو نگاه می کنه که بی خانمان دور تا دور نشستن و با نگاه های سرد اپیدمیکشون استقبالش می کنن. از این که هر داده ای هویت خودشو از دست می ده، وقتی ساده ترین قوانین دنیا شکسته می شه. وقتی حماقت حکومت می کنه. وقتی یک صندلی برای تو وجود نداره که بشینی از درد دستت رو به کمرت بگیری و بگی "من تمام شده ام. با چه کسی دارید بازی می کنید؟" و این یک بازی تمام نشدنی ست. 
بازی های تمام نشدنی حسته ات می کنند. نمی دونم من این پوست کلفت رو از کجا آوردم. یا اشتباه می کنم. پوست نیست که کلفته، شخصیته که چند تا می شه، می رم به خورد بقیه چیزا ولی خیلی زود ته نشین می شم. خسته شدم اینقدر که "سعی" کردم. همیشه، یه چیز بدتر اتنظارمو می کشه. "همیشه" 

۱۳۹۳ فروردین ۲۳, شنبه

شهود بیست و چهارسالگی


رمز آرام گرفتن فقط در خود آدم است. راهش هم فقط یک چیز است. کوتاه آمدن. باید نسبت به همه چیز کوتاه بیایی. کسی داد می زند کوتاه بیا.فحش می دهد کوتاه بیا. تهدیدت می کند کوتاه بیا. تحقیرت می کند کوتاه بیا. قدرت را نمی داند کوتاه بیا. داشته هایت را نمی بیند خودت را تو چشمش فرو نکن؛کوتاه بیا. پشت چراغ قرمز بوق می زند و از سمت راستت سبقت می گیرد هیچ، بهت فحش هم می دهد تو کوتاه بیا. حق زندگی را ازت می گیرند کوتاه بیا. 24 سالگی ات را شبیه 44 سالگی می کنند تو کوتاه بیا. اگر کسی عشقت را زیر پا می گذارد، ترکت می کند و می رود، تو بخشش و کوتاه بیا. آنوقت ست که چهار قانون برای خودت می سازی. هیچ حرفی را نمی شنوی. اگر بشنوی جدی نمی گیری. وقتی حس کنی منظور هیچ حرفی نیستی پس حرفی هم نمی زنی که ادامه پیدا کند. بعد که وقتی هیچ چیز، چه خوب و چه بد؛ برای خودت داستان و توهم نمی سازی که فلان چیز نشانه ی فلان بود و حتما از همن خوشش/بدش می آید و فلان اتفاق خواهد افتاد و ... تصورات تعطیل می شود و در حال حاضر پرتاب می شوی به لحظه های بعد و همیشه سورپرایزمی شوی. بعد همیشه به خودت گوشزد می کنی که سه قانون بالا را انجام دهی. از جایت بلند می شوی و می روی دنبال کارهای "خودت" و یک "به جهنم" می گویی و هرکاری که ازش خجالت می کشیدی را انجام می دهی. مثل من که دیگر برایم حرف هیچ کس مهم نیست. یک دیواری شده ام که نهایتا لبخند می زند. و آرام می گیری. اما، همه ی این ها خیلی سخت است. خیلی...
پ.ن: من یک مرضی گرفته ام. نوشته های خوبی در ذهنم بافته می شود. اما می پرد. خیلی زود
پ.ن: بهار عجیبی ست. من دوگانگی متناوبی از رخوت و به پاخاستن دارم
پ.ن: بریده ام. نه از روی تنفر و ... چون پی برده ام که عمیییییقا غریبه ام با این آدم ها. غیر قابل درک اند برایم. و همچنین طبق کشف و شهود هایی که همین الان گفتم، دلیل خیلی از "خودخوری های برون گرا" و جروبحث ها و ...را یادم نمی آید. غریبه ام. غریبه ی ناملموس...

۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه

قدیمی ترین نهاد بی بنیاد!

قصد رو راست بودن با خود است. تقلا می کنم برای نوشتن. وقتی "خوب" هستم و وقتی "بد " هستم نمی توانم بنویسم. وقتی "کلافه" ام فقط ناله می نویسم. و این مسئله خیلی وقت است که هست. نمی دانم باید قبول کنم که از اولش هم نوشتن کار ما نبود. یا این که یک مدتی بود خوب هم بود. اما دیگر بر نمی گردد. ولی من می خواهم همین جوری کجدار و مریض بروم جلو. یا می شود یا نمی شود دیگر. شاید یک وقتی برسد که بهتر نوشتم. حداقل دیگر از این چیزها ننوشتم.بگذریم.

یه بنیانی ست که پایه و اساس ندارد. 
خ 
ا 
ن 
و
ا
د
ه
و برداشت ما از این بنیان خیلی خیلی متفاوت است گویا. سخت می گذرد ها! من هم که راه نجاتم شده آنالیز و موشکافی. کلا زندگی ام روی هواست ولی خب آنالیز و ریشه یابی سر جایش است. مثلا در مورد برداشتمان فرق من و خواهرم زمین تا آسمان است. من اسکیزوئید -وابسته-وسواسی می شوم و خواهرم نارسیست-پارانوئید. بگذریم از اینکه دو تا آدم در این حد متفاوت با هم خواهرند . آن وقت بابایی که من می شناسم با بابایی که خواهرم می شناسد زمین تا آسمان فرق می کند. بعد فکر می کنم که واقعیت کدام است؟ بدبینی خواهرم راست می گوید یا منطق من. بعد که حرف های او را می شنوم حالم از مدل علاقه ام به بابا به هم می خورد. همه ی نقشه های آینده ام فرو می ریزد. گم می کنم تک تک این افراد را... و حتی توهمات خواهرم را پیدا می کنم... و می فهمم خانواده عجب چیز بی پایه و اساسی ست. وضعش وخیم تر از توصیف است.حس ارگان های سری را به آدم می دهد که آخرش نمی فهمی بغل دستی ات چه غلطی می کند. با چه سیاستی کنار هم داریم جان می کنیم برای حفظ آبرو و کوفت و زهرمار. حالم بد می شود و همه شان برایم می شوند یک مشت آدم غریبه. اسمشان را هم حتی نمی دانم. کوچک ترین کلماتشان برایم دروغ است. همه ی کارهایشان برایم حکم یک نقشه ی حیله گرانه دارد. دوست داشتنشان برایم حرام است. فقط چند سوال دارم! چرا اینجوری زندگی می کنیم؟ چرا با این شرایط ازدواج می کنیم؟ چرا بچه دار می شویم؟ چرا بعد از بیست سالگی گورمان را گم نمی کنیم برویم سر زندگی خودمان؟ چرا اینقدر سعی داریم افسار همدیگر را هی بکشیم؟ چرا علاقه داریم به هم تسلط داشته باشیم؟ چرا همدیگر را دوست نداریم؟ چرا یه هو حالمان از همه ی این مناسبات به هم می خورد؟ چرا همه ش باید با "استراتژی" و "سیاست" با هم رفتار کنیم؟ چرا از همدیگر "حق" را می گیریم؟ چرا همدیگر را محروم می کنیم؟ چرا احترام و حریم سرمان نمی شود؟چرا بدترین ظلم هاو کلمات را به همدیگر  پرتاب می کنیم؟ چه می شود که زن و شوهر همدیگر را تهدید می کنند؟ و چرا آخرش با افتخار تمام می گوییم "خانواده نهادِ فلان

من فقط دو متر جا می خواهم که "خودم" باشم . و اگر"اویی" باشد که عاشقش باشم "خودش" باشد و افسار نداشته باشیم. از کسی هم توقعی ندارم. فقط پای احترام و کنترل و سیاست و زن و مرد و {...}  وسط کشیده نشود.  نمی خواهم یک دیوانه ی دیگر تربیت کنم. که خودم شاهزاده ی دیوانه هام.