۱۳۹۴ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

پوست می اندازم تن و دست می زنم و پا. چندین سال است. این جوانی من شده و کم کم میانسالی و پیری ام .من نتوانستم به کسی نشان دهم آن سه حرف را. همه جا این ها را با خودم می کشم.هنوز دروغ را نمی شناسم. هنوز می شنوم.هنوز صبحا عاشقم می شوند و شب ها دشمنم.صبح ها هیچ چیز جای من را نمی گیرد و شب ها بدترین آدمم.چند روزی هم کسی سراغم را نمی گیرد.همانهایی که می گفتند هیچ چیز جای من را نمی گیرد. همه شان را باور کردم.. هنوز نفهمیدم هیچ کدام واقعی نیستند. دروغ صدای دری را می دهد که اینقدر جیر جیر می کند که با کابوس خواب ظهر را دامن زند. 
من بدترین رنگ عوض کردن را دیدم. من بدترین جنایت های آدم را دیدم. من بدترین خودخواهی های آدمی را دیدم
خورشید به گونه هایش چنگ می اندازد و من تب کردم. هنوز دست می زنم و پا. اینجا روز ولنتاین با عاشورا فرقی ندارد.  
من به خاک افتادم و هجوم حقیقت دفنم کرد و مادر بچه هایی شدم که شهیدانش را آورده باشند. 
باور کردمش و له شدم از تحقیر و درماندگی.
دست می زنم و پا ...

۱۳۹۴ بهمن ۲۳, جمعه

کاش هرگز دکتر نمی شدم

دنیای کثیفی شده است
و من ار همه ی آرزوهای شدنی خودم خیلی دور شدم
و از همیشه پیر تر و بی حوصله تر
پشتکارم کو؟
انگیزه ام کو؟
از سنگ بودن و خسته نشدنم کو؟

هیچ... فقط سنم بالا رفت
نمی دانستم سن که بالارود خیلی چیزها ازم گرفته می شود
از آرزوهای شدنی ام دورم
خیلی