۱۳۹۸ فروردین ۱۲, دوشنبه

شب شده بود و صدای تو با باد می آمد، خدا سرفه می کرد و چشم هایش را مدام می بست. اینقدر همه چیز در هم تنیده بودکه سرما را با تشنگی اشتباه گرفتم. صدای تو را می شنیدم با کلمات آن دیگری  که می گفت:" مانده ام میان تو و این کلمات، فکر می کنم برای نوشتن از تو به اندازه کافی عاشق نیستم؛ مانده ام که چگونه بهت بفهمانم که این نوشته برای خودِ خودِ توست."* نمی دانم چه بود که با خشم اشتباه گرفتم و هردوتان را نفرین کردم. عمیق. از همه جای دل احمقم. فریاد زدم که خدا بیدار شود و ببیند که دلم پاره پاره شده. بیدار نشد. سرفه کرد و همه ی چراغ ها را ناگهان خاموش کرد. دم صبح که شد، خواب می دیدم که تو زمزمه می کنی، آن دیگری قه قه می خندد و من بی صدا و مبهوت اشک های یخ زده ام را از صورتم و ناخن های خونی ات را از قلبم جدا می کنم و تو با صدای خودم می گویی هیسسسس هنوز خواب است.

*نقل از دروغ های آن دیگری

۱۳۹۷ بهمن ۱۴, یکشنبه

چالش عکس ده سال قبل و بعد


‎۲۰۰۸ یا همون ۸۷ اصلا سال خوبی نبود. من توی یکی از بزرگ ترین بحران های زندگی م‌ گیر کرده بودم. هیچ عکسی از من تو‌ اون سال نیست. اغراق نمی کنم. هیچ عکسی نیست. الان ده سال گذشته. ۲۰۱۸ هم از اوناش بود که به روش نیاوردم، زدم به بی خیالی، زدم و‌رقصیدم  ولی دم آخر کوتاه نیومد، زهرش رو‌ ریخت.دوباره توی یکی از بزرگترین بحران های زندگی م هستم.  تاریخ تکرار می شه. پوست ما هم هرچی کلفت تر شه فرقی نداره. تاریخ همیشه زورش بیشتره. این عکس که رو به رومه مال ۲۰۱۰ عه. دوتا رشته می خوندم، شیدا می شدم، ساز می زدم،به دبیرستانی ها زیست درس می دادم، مردم رو واسه تافل آماده می کردم و با در آمدش صبح های جمعه می رفتم کلاس زبان فرانسه،شلوار تامی می خریدم و مانتوی تن درست و بارونی زارا و عطر لانکوم.بیست سالم بود. جای زخمم رو می پوشوندم و یاد می گرفتم مغرور باشم با سرِ بالا.بعد از مدت ها اومده بودن ایران.صدام کرد گفت بیا وایسا، عکس باحالی می شه. ۸ سال بعد همین چند روز پیشا، توی ایمیل آخرش نوشته: 
Stay warm, I have your back... 

یکی از همون آدمای ده سال پیش امروز توی توییتر بهم تکست داد، شماره ش رو گذاشت و مثل ده سال پیش گفت نگران نباش، درستش می کنیم. من شدم همون دختر ۱۸ ساله و اشکم قل خورد افتاد. ده سال پیش درست نشد، ولی باور کردم که وقتی می گفت تهش از پس همه چی برمیای راست می گفت.گفتم آخر هفته زنگ می زنم. در جواب گفت: چی شد که من این همه سال ازت غافل شدم؟ 
خوبی معلمی کردن اینه؛ معلمات می شن رفیقت، یاد می گیری که بشی رفیق شاگردات... هرچند من رفیق خوبی واسه شاگردام نبودم...

‎تهش اینه که چالش ده سال من شد مثل یه سیبی که بندازنش بالا توی ده سال هزارتا چرخ خوردم و افتادم همون نقطه ی اول. هیچی مثل ساپورت و بودن دوستا، حتی از پشت صفحه ی گوشی حال آدم رو خوب نمی کنه. بعد از ده سال هنوز همون آدمای ده سال پیش هوامو دارن حتی بعد از چندین سال بی خبری. ناشکر اونایی که همیشه بودن و هستن نیستم. ده سال کمک کرد که پیداشون کنم.ده سال پوست انداختم، چنگ زدنام بی صدا شد و مثل سرخوشا مزخرف می گم و می خندم. همینجوری بیخودی. هر از گاهی هم کامنت می گیرم: دکتر خیلی خل خوبی هستی!

۱۳۹۷ دی ۲۶, چهارشنبه

از دانشگاه فرار کردم. ساعت 11 بود. زنگ زدم بهاره. چند کلمه با هم بیشتر حرف نزدیم که گوشی م از سرما خاموش شد. رسیدم خونه، زنگ زدم بهش. حرف زدیم.داستان رو براش گفتم. 
صدای کاوه میومد که بلند بلند می گفت " الناز قصد نداری شوهر کنی؟ " 
با خنده گفتم فکر کردی با علاقه افتادم دنبال علم و دانش؟ شوهر پیدا نمی شه که سر از این جاها در میارم و گرنه که ...
دوربین می ره سمت کاوه و همچنان بلند بلند می گه یکی رو پیدا کن ترمزت رو بگیره ، ز گهواره تا گور و فلان و اینا. دست بردار بشین زندگی نرمال کن دختر جون.
من همچنان تاکید می کنم که شوهر پیدا نمی شه 
می گه " برو برو، دنبال یه دیوونه مثل خودتی که اونو می دونم پیدا کردنش سخته." 
شوخی هامون تو این داستان ته نداره.  
تا آخرش مبحث شد نا رضایتی من، سر بی کلاه من توی دمای منفی 11 درجه و پیدا کردن شوهر مناسب برای من. 
می گه دلم واسه مسخره بازی هات تنگ شده. تو که نیستی تو جمع کمتر می خندیم. آه می کشم. می گم نمی دونم کجا باید برم که خودمم بیشتر بخندم. از اوضاع کار می پرسم، از تخصص، از راه های باز، از درای بسته. 
بوس می فرسته، تلفن قطع می شه. من می مونم و یه چهار دیواری بسته که نه می شه ازش فرار کرد و نه می شه توش موند. کجا باید رفت؟ نمی دونم. 
دلم براشون تنگ شده. 
دلم برای خودم تنگ شده. 
دلم برای لحظه های ساده ی بی دغدغه تنگ شده. 
پ.ن: وقتی می گن فلانی زندگی م رو خراب کرد، باید واقعا به اون نقطه رسیده باشی. منم زندگی م خراب شد. چون دنیام با همه ارزش هاش توی یه هفته فرو ریخت و با خاک یکسان شد. 
پ.ن: یکی بیاد ساده زندگی کردن رو یادم بده
پ.ن: هیچی مثل رفیق خوب، حال آدم رو خوب نمی کنه. هرچقدر هم که دنیاش جدا و متفاوت. مهم اینه که حس می کنی دوستت داره و هوات رو داره. 

۱۳۹۷ دی ۲۴, دوشنبه

من از آن دیوانه هایی هستم که همه چیز برایم شده تسک و خودم شده ام ماشین . دارم تبدیل می شوم به دیوار. برای تفریح هم باید برنامه ی دقیق بریزم وگرنه به آن هم نمی رسم. 
این همه خستگی از کجا می آیند؟ به کجا می روند؟ 
زندگی کی زیبا می شود؟ 
خسته ام