۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

Deja vu

 وحشتناک است. گاهی برایم پیش می آید اما بهش عادت نمی کنم. 6 سال پیش جلوی چشمم رژه رفته بود و سعی کردم فراموش کنم نشد! اما فکر نمی کردم بعد از 6 سال اتفاق بیفتد! چندین مورد بوده که این طوری برایم اتفاق افتاده. توی بخش اطفال با فلانی داشتم حرف می زدم و همه ی این ها و موقعیت و دیالوگ ها را در خواب 6 سال پیشم دیده بودم. آن موقع برایم دردناک بود به موقعیت الانم برسم اما حالا بیشتر از این خوابی که فراموش نشده بود وحشتم گرفته. چندین بار این اتفاق افتاده. من در بخش اطفال نشسته ام، این موجودات احمق دنیا دو تا رشته را خوانده ام و از "دوره ی لیسانسم" حرف می زنم! "دندانپزشک" دارم می شوم (  چه خفتی! ) و از "کلینیکی" که تویش مشغول شده ام حرف می زنم. از "تجربه ی عاطفی اخیرم" می گویم و از همه بدتر اینکه حس ام عادی است. آن موقع همه تلاشم را کردم که در علوم پایه بمانم و ساینتیست شوم و ریسرچ کنم. و به خودم گفتم فراموشش کن. اما حالا...  تلنگر بزرگی بود. الان به نظرم خیلی هم اوضاع بد نیست اما... ته دلم برای ساینس غنج می رود. 

غیر از این باز هم بوده که اینطوری شود...  بعضی هایشان را منتظرم اتفاق بیفتد ولی نه اینقدر دیر... 

۱۳۹۲ بهمن ۱۹, شنبه

هرم نفس

راه می روم. خیلی راه می روم. دستانم را دو طرف سرم می گیرم و تکان تکان می دهم که تصویر ذهنی ام عوض شود. حالا تو راه می روی. پرسه می زنی. دلت می خواهد جایی باشی که درخت سرو و یک شهرک و گل لاله باشد. باران بیاید اما تو برف را بیشتر از باران دوست داشته باشی. اما مگر همچین جایی وجود دارد. زیر چنار روی نیمکت نشسته ای و خیال می کنی سرو است. و عمییییق به سیگار پک می زنی.
 قهوه سفارش می دهم. کتابم را باز می کنم. رو به رویم است. دست به ریشش می کشد. و هی پک می زند به آن سیگار لعنتی. قلبم ایستاده. تا قهوه ام بیاید می روم دستشویی. آب به صورتم می زنم. ریملم ماسید. دوباره هول هولی آرایشم را تجدید می کنم. به سبک ماست مالی کاملا. بر می گردم. می فهمم زیر چشمی مرا می پایی. در ذهنت می گویم. با من حرف بزن...می گویم دلت غنج می رود...تایید می کنی. به پشت شانه ات می زنم...با مهر بر می گردی و من....آنجا نیستم. روی میز جلویی کسی نیست. یک فنجان قهوه ترک ماسیده...من در قطاری بودم که باسرعت نور از تو دور می شد به سمت کجا؟؟ نمی دانم...
آرزو داشتم فقط یک بار دیگر فقط یک بار دیگر آن چشم ها بدرخشد، لبخندی روی لبش بنشیند و بگوید" تا بعد" ، چرا اینقدر بدبختم؟؟
اشک از چشمانت فرو ریخت و تا به زمین نرسیده تبدیل شد به صدای موسیقی...قرمز پوش...یادت هست؟؟ و من مچاله می شوم...به خودم می گویم قدم زدن یک پا پس زدن است و پای دیگر پیش...مگر زندگی مان همین نیست؟  تنم کوفته و خسته است استخوان هایم به سیم کشی افتاده، انگار قطعه قطعه ام می کنند و از نو می سازندم. این که سرم را مدم توی دستهام می گیرم و هی تکان می دهم هی تکان تکانش می دهم برای این است که نمی خواهم روی چیزی متمرکز باشم. می خواهم مدام تصویر ذهنی ام عوض شود. حالم را نمی فهمم. گرسنگی ام را نمی فهمم، خواب و بیداری ام را نمی فهمم. درد دارم و دلم تنگ است.
یاد افسانه ای می افتم، شاهزاده ای که در پوست مار بود... اما دلش نرم...طلسم بود و راه طلسمش عشقی آگاهانه و عمیق.  مثل همیشه ای . برق می زند چشمانت. مرا می پایی و من در ذهنت می گویم خودت را نجات بده. می گویی نمی توانم. می گویم آن دختر چقدر شبیه من است. تاییدم کردی و گفتی دردت هم همین بوده. شبیه من بود اما نبود...هیچ کس شبیه من نبود. در ذهنت می رقصم. جایی همین حوالی مدام می رقصم. مرا می بینی می دانم. اما خوب می دانم تا خودت را برسانی از پا ایستاده ام...
 چرا اینقدر بدبختم؟؟؟ چرا هیچ وقت نمی رسم؟؟ 
لبهایم ، لباهیت...قرمز و آتشین و غنچه که تازه برداشته شده اما سیر نشده. ..باید سرم را محکم تکان دهم.
غم انگیز است. من دنبال تو می گردم و تو دنبال من. قدم زدن یک پا پس زدن است و یک پا پیش...با من هماهنگ شو. سوت می زنم و گریه می کنم و شبانه ی مستی می سازم. بدبختم نکن... 

۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

نفسم را حبس کرده بودم 
مجرای تنفسم را به سختی بسته بودم و افکارم در تنگی اکسیژن کم کم محو می شد
چرا نفسی نمی رسید؟؟
تقلا می کردم و دیگران نظاره...کسی هم قدمی پیش نمی آمد
چشمانشان رمزی داشت...مردمک هاشان نگران خاطره ی صد ها دم زندگی بود....
می گفت نفس بکش...خودت نفس بکش
چشمانم سیاهی می رفت...روی زمین افتاده بودم.
افکار آشفته ام پر از حماقت بود...
باید نفس می دادند...
بغضی ته مانده ی انرژی ام را فرو می بلعید ... چشمانشان هنوز مرا می پایید
منتظر

بند گلویم فرو شکست...هوای سرد در من جاری شد از اشک سرازیر شدم. هق هق بی شرمانه ام را به تفکر نمی داد.
نفس ها اول کوتاه و بعد کم کم زیر بار غم انگیز آگاهی سنگین موزون تر شدند تا این ساده ترین مسئله ی زندگی... عادت می کنیم...