۱۳۹۰ فروردین ۱۲, جمعه

گفت و گو




مکان: ساحل دریایی نسبتا غریب
زمان: وقتی نور آفتاب  داشت می رفت.

من ، خسته از پیاده روی، هدفن به گوش و کلافه از بی هم صحبتی
او، در حال ساختن چیزی با شن های خیس، آن هم در یک قدمی موج های  مخرب!
من : (با لحن کاملا سرد)  چی می سازی؟
او: (متعجب) قلعه...
.
.
.

با دقت که به ساختنش نگاه می کردم و هر از گاهی صحبتی، دستهای پسر می لرزید...


۲ نظر:

فاطمه سیفان گفت...

الناز،
این را که خواندم، صدایت توی گوشم بیچید! نمی دانم چرا انگار خودت خوانده باشی متن را، دوست داشتم!

النازکرمی گفت...

:) :)

حالا کدام را دوست داشتی؟ متن را؟ صدایم را؟ خواندنم را؟