۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

تنهایی ام

همیشه زمانی که بخواهی باشی ضعف می گیرد.خواب می آید و تنها می مانی و تنها به این فکر می کنی که هیچ کدام از ضمیر های هیچ کس را حتی نپرسیده ای و و خیال کرده ای خوب است و حس می کنی خیانت همیشه آنی نیست که رخ می دهد. خیانت در قبل رخ داده است. فقط سعی می کنی که یر به یر باشی تا زوری روشنفکرانه شاید آرام شوی و ته دلت و سر دلت و وسط دلت و همه جای دل احمقت بدانی که بلاهت چیزی نیست که کسی دچارش باشد. فقط این طور است که آدم هایی که پنهان یا کنار می کنند و می آیند ابله خطاب نمی شوند. و کسی مثل من جدا ابله خنده داری ست. من بعدا را دوست دارم.  بعدا را که بی نهایت پنهان هستم. نه مثل حالا که پنهانم را پنهان می کنم و نمی کنم. کاش نگفته بودم و نگویم که نگفته بودم. کاش نشانی نداده بودم که تنهایی چقدر می تواند غیر مبتذل و غریب باشد در قربتی که نزدیک ترین ها هم برایشان عادی باشد. کاش بفهمم که باید حرف نزد. باید گذاشت تا دلقک همیشه تصویر شادی باشد که همه خیال کنند که چه جالب. حالم بد می شود و ادامه می دهم. چون ابله خنده داری هستم که با میز و بالش و کمد و کتاب ها دفتر نزدیک ترم تا به تو، به او ، به شما، به آنها.   


گریه نکن