۱۳۹۶ تیر ۴, یکشنبه

با نوک پاهایم راه می رفتم. تو زنگ نمی زدی. منتظر بودم. منتظر بودم در باز شود و من بپرم میان بازوانت. گل های قالی بدرنگ هم مثل موزاییک های خیابان شده اند. از رویشان که راه می روم لجم می گیرد. من چرا دیگر نمی توانم فکر کنم؟ من که دنبال یک چیز بودم که بنشینم ساعت ها در موردش فکر کنم. صدای اس ام اس می آید. تویی.دامنم کو؟ بوی غذا می آید. من نمی دانم خوبم یا بد...فقط می دانم دلشوره دارم. دلشوره، این حالت همیشگی جدانشدنی از من. همیشه با من است. نمی دانم بابت چه. دلم شور است. زنگ زدی، پشت دری. این بار توهم نبود. عطر تو که به دماغم می خورد، دلشوره یا بغض می شود، یا لبخند. مهم این است: دیگر نیست....

۱۳۹۶ خرداد ۲۴, چهارشنبه

.مثلا بخواهم نقطه ی شروع بذارم برای همه ی این خواسته های جدیدم و تردیدهام، شاید واقعا نتونم.بزرگ شدن به طرز احمقانه ای به نظرم غیر دلچسب میاد. واقعیت مثل توپ توی صورتم می خوره. که هی! عاشقیت همه ش دورغه. باید واقعی کسی رو دوست داشته باشی. باید واقعی بودن ها رو باور کنی. باید دنبال یه لقمه نون باشی. باید علاقه ها و آرزوهای واقعی رو دنبال کنی. باید تنهایی ت رو ببینی. اون واقعی ترین چیزیه که می بینی. باید وقتی می ری کنار دریا، دلت بخواد تا ابد همونجا بمونی. چون آرامشی که اونجاست، از واقعیت های تکرار ناپذیره. تنهایی ش بغض داره و دلت پیر شدن می خواد. پییییییر شدن، درست مثل دست سوخته ی لک آورده م. که شبیه جوونی م نیست. 
هیسسسسسسس، صدای ترس دریام رو خراب نکن
هیسسسسسسسس، توی موج برو و محو شو
هیسسسسسسسسس، دست از سر حال خوشم بردار
هیسسسسسسسسسسسسسسسس
هیسسسسسسسسسسسسسسسس
هیسسسسسسسسسسسسسسسس
اشتباه گرفته بودمت...

۱۳۹۶ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

سعی می کردم برق بیندازم روی مسیر آمده. برمی گشتم، هرجا رد پایم زشت و ناقص بود به ذوقم می زد. می خواستم درستش کنم. نمی شد.مستعصل می شدم، بغضم می گرفت، کلافه می شدم و حس مرگ می کردم. باز بر می گشتم. نه! باز هم قشنگ نبود. باز هم کج آمدم. باز هم عوضی آمدم. باز هم عوضی گرفتم. باز هم به دیوار رسیدم و دست خالی برگشتم. تا اینکه یک روز توی راهم تو از پشت یقه ام را گرفتی. صورتت خنثی بود. بی حرکت. با همان بی حالتی ات به من نزدیک شدی. زیرگوشم زمزمه کردی. نمی دانم چه. یادم نمی آید. از آن وقت به بعد، فقط به جلو رفتم. فقط به جلو. و تو هر از گاهی، چهره ات را به من نشان می دهی. با این تفاوت که بی حالت نیستی. حالت جدیدت را دوست دارم. با همه ی حالت هایی که تا به حال دیده ام فرق دارد. و برایم هنووووووز اسم ندارد. بوی خوب می دهد. فعلا همین.

روزهاست که حرف نمی زنم. با قلمم حرف نمی زنم. سالهاست که نمی نویسم و دلیلش را نمی دانم. نه آنکه حرف نداشته باشم. .دارم. نمی گویمش. نمی توانم بگویمش. اما همه ی نگفته ها زیر گلویم گیر می کند.