۱۳۹۶ اسفند ۸, سه‌شنبه

شنا، کیمیا، من...

همه جام درد می کرد. از سلولای پریفرونتال تا ناخن شصت پا. درد دیگه. خودت می دونی چی می گم.حسابم خالی، حقوق هنوز نگرفتم از دکتر، پس اندازم هم که همه ش شد خرج اپلای و باید بیشتر نگه دارم برای خرج های زیاد بعدی.دلم استخر می خواست. خیلی دلم استخر می خواست...
7 سالم که بود شنا رو یاد گرفتم، تو یه استخر سر باز وسط تابستون، با رفیقِ دبستانیِ همه ی آتیش سوزوندنام، کیمیا. همه یه استخر می رفتیم، سمیرا حسابی بزرگ بود و مسخره کردنا و تحقیر کردناش از همون موقع شروع شده بود. یادمه، من و کیمیا و سایر بچه جقل ها رو که گوشه استخر مجبورمون می کردن پا بزنیم، بیرون استخر دست کرال رو اینقدر تمرین کنیم که برامون اتوماتیک بشه رو چنان با خنده و آب و تاب برای مامان تعریف می کرد که از همیشه توی من زنده می شه.آفتاب داغ بود. کلاس ما از 8 تا 12. زیر آفتاب. چه کیفی داشت. خصوصا وقتی سمیرا رو اصلا نمی دیدم و با کیمیا باز آتیش می سوزوندیم. معلممون یه زن خیلی زیبا بود و البته عاشق من و کیمیا. کیمیا سفید بلوری بود، من متمایل به سفید. آفتاب سوخته شده بودم. بد جوری. اون موقع ها پوست سفید "مد" بود. مدونا و خواننده های ترک و آمریکایی یه لایه یه سانتی متری کرم پودر های شبیه ماست می مالیدن روی صورتشون و سفیدِسفید بودن. کسی برنزه رو نمی پسنید و من ِ 7 ساله به لطف شنا یاد گرفتن شده بودم سیاهِ برنزه. مامان نگران بود. می گفت شنیده که اگه تو بچگی آفتاب سوخته بشی دیگه تا آخر عمرت همینجوری می مونی. و هی فکر می کرد با دختر برنزه چه کنه. زشت می مونه و کسی نمی پسندتش. 
 من و کیمیا، اون سال مقام دار منطقه 5 شدیم. توی گروه سنی دبستان. من دوم شدم، کیمیا سوم. رفتیم استان، من 15 ام شدم و کیمیا 18 ام. پروانه بلد نبودیم. دوتا کلاس دومی از دور مسابقات خارج شده...کیمیا سفید بود. من سبزه. مسابقه نبود اما استخر که بود! تو هر عمقی مینداختنم مثل ماهی شنا می کردم. روی آب می موندم مثل نیلوفر آبی. شیرجه یاد گرفتم. هر مدلی. عاشق این بودم که پشت به استخر بایستم، و خودم رو رها کنم روی آب. مامان می ترسید. خیلی می ترسید. دایی سر به سرم می ذاشت، باهام مسابقه می داد، و من خوشحال بودم که ازش می برم، از یه مرد با قد 185 سانتی متر توی استخرکوچیک ته حیاط خونه ش...و سمیرا می خندید، خنده هام رو روی صورتم خشک می کرد. 
حالا چشمام ضعیف شده، چندین ساله که استخر نرفتم. می ترسم از اینکه برم وچشمام جایی رو نبینه. تنها بودن هم که شده حال به هم زن ترین وضعیت الان من، کافه، سر کار، همه چیز تنهایی نکبتی به نظر میاد. چندباری تنم رو به آب زدم و دیدم آب از دماغم بالاتر بره، خفه می شم. هیچی یادم نمونده. استخر باغ خودمون رو هم، نمی رفتم که به روی خودم نیارم که باز یه چیزی بود که اسمش موند اما مهارتش رفت. چرا افول؟ چی به سرم اومده؟ 

گفتم به جهنم، می رم، پول زیاد ورودی رو می دم بابت سونا و جکوزی. می افتم توی جکوزی بین پیرزن ها و می دونم سر ده دقیقه حوصله م سر می ره ولی نیازه. باید برم. 

رفتم. شلوغ بود. پیشبینی م از وضعیت جکوزی درست بود. مجبور شدم برم توی استخر. راه رفتن تو آب هم مفیده. یاد حرفای مامان می افتم. می گفت حوصله کن دختر، به جای معلم گرفتن یه کم تو آب دست و پا بزن، یادت میاد همه چی. تو که خوب بودی اونقدر...(ولی یادش نبود قهرمانی 7 سالگی م رو). خودم رو ول کرده بودم. نگاه به سقف بود. فکر تو سرم می چرخید. هر وقت یه کسی برخورد می کردم می ایستادم و باز دوباره از اول. مثل یه مرده، روی آب شناور. فکرا تو سرم بود، یاد روزای تابستون ، یاد تراس آفتابی که همون سه چهار باری که بهار منو برد استخر، ازش فراری بودم. از کرم برنزه که حالم ازش به هم می خوره. از دریای دبی و بارسلون که حاضر نشدم پام رو بذارم توش به خاطر اینکه آفتاب سوخته نشم و حالا برنزه مده. حالا پسر ها عاشق رنگ تن من می شن. و من هنوز فکر می کنم زشتم و همون حال کوفتی توم زنده می شه. همینطور خجالت های بچگی، همه شون، توی هر شرایطی ، مثل شعله های بخاری گر می گیرن و روشن می شن. این چه حس کوفتیه که خودمم با خودم غریبه کرده...

به سقف بودم، یاد کیمیا افتادم، یاد آتیش سوزوندنا، رفتم تو دوره ی  مدرسه، خانوم بهداشت، دخترش که به لطف من و کیمیا شیطون شده بود.زنجیره وار داستانم پشت سر هم جلو می رفت. چهره خاله شکار، مامان کیمیا که رفیق مامان بود. من رفتم فرزانگان، کیمیا رفت هنرستان. کیمیا داف شد و من دکتر، و هیچ کدوم به درد هیچ کدوممون نخورد. هیچ کدوم نتونستیم هر دوش  باشیم: داف دکتر. حالا من شنا بلد نیستم، خبری از خاله شکار نیست، روزا سخت می گذرن و سمیرا موفق شد ثابت کنه که من هیچی نیستم... نخواست که باشم. تنهای تنهام و از تنهایی و ضعیف بودن چشمم می ترسم. هربار خجالت زده می شم همون حس ها میاد سراغم. یاد محبوبم می افتم که نرمی ورنگ پوستم رو دوست داشت. یاد اینکه اونم تنهام گذاشته. یاد اینکه نمی خواد من باشم. یاد همه روزای قبل بدون ارتباط به هم و بی ربط به موضوعشون توی سرم چرخ می خورن. سقف اینجا آبیه. چقدر هم بلنده، داستانای بچگی جلو می رن، دندانپزشک بچگی ای که رفتم دیدنش، خانم بهداشت که سه سال پیش اتفاقی دیدمش، شهرزاد همکلاسی که هنوز تو اینستاگرام با هم در ارتباطیم و ...به خودم اومدم دیدم ده باری هست که طول قسمت کم عمق رو به کرال پشت شنا کردم... 

تموم می شه این خستگی بلخره؟ اون روز خوب میاد؟ 

۱۳۹۶ اسفند ۵, شنبه

دارم سر نگون می شم؟

خرفت! کله ی سحری می گه داری سرنگون می شی....و دیگه جواب نمی ده...مثل همیشه اخلاقای گندش لجم رو در میاره. 

یه عمره به خودم می گم بذار کنار این قید و بند رو، این معذب شدنا رو، این عذاب وجدان ها رو، بلند شو برو سر کلاست که دیدم بسته شد رفت و من موندم با خداحافظی ِ نکرده از یه مکان و لحظه هاش و رها کردناش و حالا فهمیدم بی خود بود همه این قید و شرط ها. دقیقا مثل همین قید و شرطایی که این خرفت برای من و خودش گذاشته و هنوز عقلش قد نمی ده به بی خود بودنش. 
دارم سر نگون می شم؟ 
کتابا رو نخوندم، صاحبش ازم خواست برشون گردونم و من باز تو یه دنیا گره گیر کرده بودم و دیدم ارزش نداشت اون همه ربط دادن یه چیز به یه آدم نکبت دیگه و دلم غش رفت واسه کتابا. گفتم نخوندم هنوز، گفت اشکالی نداره دختر قشنگم، هر وقت تونستی بیار.منم گفتم نه، حداقل بهونه می شه به بهونه کتابا برم ببینمش. 
دارم سرنگون می شم؟
مدام در حال گشتنم. می نویسم،می خونم،ایده به ذهنم می رسه و مو در آورد نوک انگشتام از بس تایپ کردم.باید یه خودی نشون بدم که چشمای دراومده شون ببینه من چقدر خوبم. سفت سرجام وایسادم. هرچی سمتم پرت کردن یا جاخالی دادم و یا آخ نگفتم. حتی دستم رو گرفتم رو سر و صورت همین خرفت که اونم نفهمه چقدر درد داره، جون گرفت، بلند شد، قد کشید و کمرش که صاف شد دید قدش از من خیلی بلند تره. حالا به من می گه داری سر نگون می شی. 
دارم سر نگون می شم؟

پیام دادم، ببخشید، من خیلی دیر فراخوان رو دیدم، هنوزم قبول می کنین فرم تعیین سطح رو بفرستم؟ جواب می ده و فرم خالی رو برام می فرسته.درجا پر شده بر می گردونم و یه بادی به غبغب می ندازم و تو آینه به خودم می گم آخه پارلاتی کانتاتی که آماده شدن نداره.به مرحله ی دومش فکر می کنم و قطعه م رو انتخاب کرده فرض می کنم. 
دارم سر نگون می شم؟
حسی از سرنگونی ندارم. می دونم همیشه محکم ایستاده بودم و یه وقتایی مچ پام درد می گرفته خم می شدم و می پیچیدم مثل گربه به خودم و ناله های قورت داده م رو سر می دادم. مثل زجه. خالی که می شدم بلند می شدم و ادامه می دادم به مادری کردن. ولی قیافه هاشون عجیب و بهت زده بود. انگار توقع این ناله ها رو نداشتن. فکر کرده بودن کارم تمومه. اما باز کسی قدم برنداشته بود بیاد یکی محکم بزنه پشتم بگه نفس بکش لعنتی...فقط تعجب کردن که نه...کار تموم نبود.
شاید حق با اوناس، قوی ها زودتر کارشون تمومه اگه زمین بخورن. نباید بخورن زمین هیچ وقت چون هیچ کس نه جرات داره و نه می تونه دستشون رو بگیره. و تا خودشون نتونن بلند شدن نشدنیه.
مرور کردم نت صدام رو. بالا، پایین،بالا، پایین، سکوت ، سکوت، سکوت، سکوت، بالا، پایین. کج و کوله . یکی در میون. ولی همیشه بودم و سر نگون نشدم .
آخه پنگوئن! تو چی می فهمی سر نگونی یعنی چی؟ 

۱۳۹۶ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

من به نشانه ها اعتقادی ندارم. اولین بار نیست که اینقدر خسته شده ام از زندگی کردن. اینقدر به یک چیزی گیر داده ام که مطمئن شوم نمی شود. کار، درس، موقعیت، رابطه ، دوستی. هرجا هرچیزی برایم ارزش داشت تا آخرِآخرش ماندم، ناز نکردم. ترسیدم که از دستم برود. و دو دستی چسبیدم تا باور کنم دیگر جایی ندارم. 
اما الان، همه ش در حال جان کندنم که بروم سراغ چیز دیگری. نمی شود. نمی شود که نمی شود. خسته ام کرده اند از بس می گویند نه! نمی توانی. به درد نمی خوری. از تو بهتر هست. پول خرج تو نمی کنیم...نشانه است که باید ول کنم و این راه درست من نیست؟ پس راه درست من چیست؟ چه کوفتی ست که من هیچ جا جا ندارم؟
بغض خفه ام کرده. هر روز بیدار می شوم، امیدوار می شوم. می نشینم پای لپ تاپ و امیدم را حواله می کنم بلکه اتفاقی بیفتد و نمی افتد. فوریه شده و کابوس دارم که باز هم مجبور باشم این زندگی بی سر و ته را ادامه بدهم. بی سر و ته. که مال من نیست. من به جای بقیه زندگی کردم. برای بقیه دویدم. و ته دویدن ها هیچی نبود. 
موفقیت های خوب برای من نیست. از 18 سالگی در گوشم می گفتند که راه آسان را برو تو نمی توانی. دیدی که نمی توانی. و الان دست و پای من شل شده. انگار هیچ چیز این زندگی را نمی توانم. نه بیدار شدن، نه خوابیدن، نه خوردن، نه نخوردن، نه حرف زدن، نه دیدن، نه شنیدن، نه شنیده شدن، نه تنها نماندن. سهم من تنهاییست و سرخوردگی از این همه جان کندن. نفسم بریده. کاش اصلا هیچ کدام از این کارها را نمی کردم. 15 سال است که اشتباه آمده ام. و این تقصیر همه ست. هیچ چیز برایم نمانده و فکر نمی کردم در 28 سالگی به بن بست رسیده باشم، حوصله زندگی را نداشته باشم. غصه بخورم و حس کنم دیگر زندگی تمام شد. باید همین کوفت را پذیرفت و من خسته م از کول کردن همه چی و تنهایی راست و ریست کردن همه چی و نق نزدن و محبت ندیدن و رو دست خوردن و باز تنهایی و بی پشتوانه همه چیز را مرتب کردن. خانه نداشتن، امنیت نداشتن و بی هدف و بی انگیزه بودن. از 4 تا دوست نزدیک زندگی در یک سال رو دست خوردن. 28 سالگی های 14 سالگی م اینجوری نبود. اما... به مرگ فکر کردن آنقدرها هم که فکر می کردم سخت نبود. 

خستگی، دردی ست خاموش، ذره ذره از پا می اندازدت. که خودت دلت بخواهد دیگر نباشی. و من دلم همین را می خواهد. 
دیگر نباشم.

کاش روز دیگری نباشد. از صبح ها خجالت می کشم