۱۳۹۳ فروردین ۹, شنبه

که آشپز بهترین قیمه ها فقط یک نفر است

"شب"   پدیده ی خوبی ست. یک آرامش خاصی دارد. بی صدا! سکوت. یک عمق عجیبی که هرچقدر توش فرو بروی لذت بخش است. و سرعت گذار...شب زندگی ست. عمر است. انگار لحظه های ناب در شب شکل می گیرد. و این روزها تا خورشید در بیاید زندگی می کنم. مطالعه ، مناظره، مراقبه، هر چیز...شب انجام دادنش یک لذت دیگر دارد. حتی جنون قهوه خوردن... افکار خوره وار... و شوق پختن قیمه و خوردنش تنها تنها که بهترین قیمه های تهران را من می پزم...باور کن

۱۳۹۲ اسفند ۲۹, پنجشنبه

احسن الحال


همه ش حس می کنم امسال عید نمی شود. هیچ چیز سر جایش نیست. همه چیز خیلی عادی تر از آنی که هست به نظر می رسد. حس و حال مثل همیشه نیست. من هم که خیلی وقت است از دنیا شوتم. به جای اینکه شوت کنم شوت شده ام. نمی دانم یه حس نچسبی تمام وجودم را پر کرده. کوچک ترین ذوقی. اگر عید نشود چه؟؟

چند چند نبودن من با سال گذشته هم معظلی ست. تا بهارش خوب بود. عیدش بهترین بود. اما گفته اند سال نکو از بهارش پیداست نمی دانم چرا بهار که گذشت جهنم شد. در من زنی درد می کشید. درد می کشید. اما به جای پوست انداختن پیر شد. چیزی عایدمان نشد. هنوز نمی داند کجای این همه آدم جا دارد. هنوز نفسش بالا نمی آید. هنوز می بیند و فریاد می زند و می فهمد که کسی صدایش را نمی شنود انگار که صدایی اصلا از گلویی در نیامده باشد. هنوز پر از علامت سوال شده  این قلب.
اما می خواهم به خودم قول دهم. این رخوت لعنتی را بیرون کنم. خودم شوم. خودی که مدت هاست من نیستم. خودِ خودم شوم. و یادم باشد که امسال سال اسب است و باید مثل اسب دوید. فکر می کنم هنوز چیزی هست که ارزش جنگیدن داشته باشد J
بیا و سال تحویل به من فکر کن. به حضور من فکر کن.ته دلت را زیر و رو کن و بهش ظلم نکن.
بیا و مرا در آغوش بگیر. بیا مرا، آن بالا، در اوج، نشانم بده.
بیا



۱۳۹۲ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

یکی قبل از پست آخر سال

 چند روز است ، چندین روز است نوشتنم می آید و نمی نویسم. نمی شود که بنویسم. هزار چیز بود، هزار حرف و سوژه هست که خب می گذرد دیگر. می پرد. به همین راحتی. با اینکه می دانم لازم است بنویسم و بماند توضیحش ولی...  و اینکه جدی جدی قضیه ی کاغذ و خودکار منتفی شده. و این تهدید است. تهدیدی نسبتا بزرگ برای من... بی خیال!
حال و هوای سال نویی که نیست و روزهای آخر سالی که ما همچنان می رویم دانشگاه و کلینیک و به الافی می گذرانیم. و این حال و هوای غیر قابل وصف چیز غریبی ست. اولین بار است. بوی بلوغ نچسبی دارد. حس 35 ساله ها را دارد. حتی نمی دانم خوب است یا بد. ولی... این زن دوست ندارد بهار بیاید. دوست ندارد روز نو شود چون روز هیچ وقت نو نمی شود. می ترسد از گذر زمان. می ترسد از این شماره ها، از این فرداهایی که دیروز می شوند اینقدر سریع و پوچ. می ترسد از گذشتن. می ترسد...می ترسد... دیگر نمی خواهد جلوتر از این برود. دیگر برنامه نمی ریزد.دیگر ذوق و شوق ندارد. دیگر نمی گوید بریم اینجا و انجا. دیگر به بعد فکر نمی کند. دیگر نمی خواهد اصلا اسم بعدا را کسی بیاورد. آخر بوی پیری می دهد. آخر بعدا مثل اسب دوییدن است. جدیت است. انتظار است. انتظار... که خب بی خیالی ظاهری هم حدی دارد دیگر. روی پشت بام نسیم اینا بود گفتیم...سر موقع هم که درس را تمام کردیم دیگر این حس و حال و دور هم بودن نیست. حرص چه را بخوریم؟ عقب بیفتیم...عوضش هوای تازه را دور همیم. اما من ، من دیوانه این کاره نیستم. الان سر شده ام، بعدا پدر خودم را در خواهم آورد..البته اگر بیشتر از این از دست نرفته باشم.

ببین، اینقدر دل نازکم که حسم به برادرم هم فرق کرده...ناراحتشم، مادری اش را می کنم، زیر پوستی... آرام می گیرم، حتی کتاب هم نمی خوانم...فقط زمان بگذرد و با مامان کار خانه کنیم و هوای برادر را داشته باشم، ببرمش فیزیوتراپی و یه کلمه هم باهاش حرف نزنم.شب ها دلم می خواهد نوزادی را بغل کنم که در آغوشم بخوابد. با بیمار های اطفالم حال می کنم. و البته که می رقصم ...دلم هم که از ته ته اش پارسال این موقع را بخواهد، باز نفس تازه می کشم ومتشکر همایون شجریانم...

۱۳۹۲ اسفند ۱۶, جمعه

تنهایی

 تاریخ تکرار می شود
از آن وقایع عظیمش گرفته تا جزئیات زندگی کوچک من
حتی سرماخوردگی های دقیق من در ماه آخر سال
حتی بیمارستان رفتن در این موقع سال
حتی...
فقط جای یک نفر خالی ست
نمی دانم یعنی چه؛
اینکه زندگی مان مفهوم ندارد،
یا تاثیری بر هم نداریم،
یا...
اما من این جای خالی را بدجور حس می کنم.
نمی دانم یا این همه دوری و گذر زمان و حتی دل گرفتگی چرا پر نمی شود.



از یک چیز می ترسم. تنهایی. با این حال تکنیک های تنهایی را خوب بلدم. 24 سال همیشه تنها بودم. اما می ترسم که این تنهایی تمام نشود. می ترسم 100 سال تنهایی را یک تنه به دوش بکشم. می ترسم روزی برسد که من هم مثل یک شخصیتی با آگاهی از روز مرگم برای خودم کفن بدوزم و از هم بدرم و دوباره بدوزم. می ترسم از تنها ماندن اما تکنیک های تنهایی را ، لحظه لحظه های استیصالش را خوب بلدم. 

۱۳۹۲ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

کشف قدیمی

اسمش تنفر است. بله تنفر. مشکل از اینجا شروع می شود که توجه نمی کنیم. گم می شویم در تمام قطعات یک پازل رنگاوارنگ. خوب پازل هم سخت است دیگر. به اندازه ای که چند بار به مدت نسبتا طولانی دور خودت بچرخاندت. بعد به جایی برسی که ببینی چقدر فرق داری با روزهای قبلتر ات. که یک کم راضی تر بودی. ولی چشم هایی که بسته بودی روی همه چیز به هر دلیلی باعث شده به این نقطه برسی. و من همیشه انداخته ام گردن یک چیزی. ولی خب... با خودم که تعارف ندارم. باید متنفر باشم از خودم. باید لجم بگیرد. که می گیرد. که یک آدم چرند شده که فقط ثانیه ها را شماره می گذارد و فراموش می کند. دوباره شماره می گذارد و شماره را فراموش می کند. و روزها رنگ همدیگر را می گیرند که آخرش چیز جالبی نمی شود. فقط حال آدم را می گیرد. بیا یه کم آب تو صورت من بپاش...هم تو را یادم بیاید..هم خودم را ... هم این مختصات عجیب غریب را... مرکز کجا بود؟؟؟ لحظه ی 131000...؟؟؟ یادم رفت...

بی انصافی

 بار آخرم بود از این غلط ها می کنم. نمی دانم کی شد که اینگونه حس دخترانه در من عمیق شد. ولی سانتی متر به سانتی متر موهایم برایم مهم است. هر روز عادت داشتم موهایم را اندازه بگیرم. هر روز. و از اینکه موهایم بلند است احساس غرور کنم. باهاشان عشق کنم. موقع رقصیدن این ور و آن ورشان کنم. عشوه بیایم. خودم باهاشان بازی کنم. از اینکه توجه کسی را جلب می کنند ذوق کنم. وقتی می ریزند انگار گوشت تنم می ریزد... وقتی مو خوره می گیرد یه غلطی بکنم بروم آرایشگاه نوکش را بزنم بعد یک هو ده سانتش را بزنند که یک وجب با کمرم فاصله بگیرد که یک ریز بگویم تف به روح هرچی آرایشگر نفهم است. موخوره دارد که دارد به تو چه؟؟ به خدا نامردی است اینهمه لذت را از یک "دختر" گرفتن... حتی با موخوره.... لعنت به من که دوباره همین غلط را می کنم می روم آرایشگاه...لعنت...