۱۳۹۵ دی ۵, یکشنبه

من هربار که عطر تو به این دیار می رسد، از ماه بیرون می آیم و ستاره می شوم. آنقدر می درخشم تا تو مرا پیدا کنی و دست به سویم دراز کنی. دلم می خواهد تا ابد، جلوی پایت را نور بتابانم. حیران تو ام. بیا مرا از ماه ببر. من خودم را روشن کردم. دست تو گرم ترین است. مرا بنوش. عطرت حرام ترین لذت بخش من است. هر چقدر هم که بودنم گناه باشد، بیا و مرا به ماه چشمانت ببر. 

۱۳۹۵ آذر ۲۹, دوشنبه

قصه ی تکرار

رابطه ی ما با بی اعتمادی و اجبار من وخواست او شروع شد. من مجبور بودم. با ترس و لرز و محافطه کاری آمدم. لذت می برد از حضور من. کم کم من را گیر این چهاردیواری اش انداخت. لبخند می زد و برق دندانهایش چشم هایم را گرفت. فکر می کردم به درد هم نمی خوریم. پس باهاش هم دل شوم تا این دوره بگذرد. اما از من زرنگ تر بود. هی مرا معتاد به کار می کرد.  معتاد به طبیعت. معتاد به همه ی دلبری هایش. حالا افتاده ایم به سرازیری. من چهارستون تنم می لرزد.از اینکه برسیم به ته داستان. مثل همیشه که کابوس تمام شدن خوشی هایم رهایم نمی کرد. مثل همیشه سرد شده، فکر می کند ما به درد هم نمی خوریم و راهمان از هم جداست، باید بروم دنبال آینده ی درخشانم چون او بد است، چون او لیاقت من را ندارد، چون او دیگر حوصله ی وابستگی من را ندارد و نمی خواهد بگذارد به معنای واقعی خودم را رها کنم و زندگی کنم و تجربه.چون از افسردگی من دیوانه خسته شده. چون خودخواه است و چون او نمی خواهد من هم نباید بخواهم.چون حتا حوصله ندارد بگوید چرا من را نمی خواهد و دروغ تحویل می دهد.از چشمانش می خوانم دل از من بریده و چشمش دنبال تازه وارد هاست. دیگر به من و خلوص و خنده هایم نیازی ندارد. و به جای من تصمیم می گیرد. حالا که حسابی دل بسته ام کرده و اعتمادم را جلب کرده می گوید کم کم جمع کن و برو...من که این همه جای بکر پیدا کردم که سیر کنم، بیرون انداخته می شوم. می بینی، حتا طرح هم به من اجازه ی حل شدن نمی دهد.
تمام رابطه های من همین بوده، اولش دل زده بودم و آخرش دل باخته و رانده شده. تا بوده همین بوده...

۱۳۹۵ آذر ۲۶, جمعه

درد نامه

 این چند وقت تمام مدت before  گوش کردم. داشتم سعی می کردم که روی ریتمش روی دانه دانه های سازش یک مفهوم را در بیاورم که از ته قلبم در بیاید. اما یک دقیقه هم نتوانستم متمرکز شوم رویش. همه ی این روزها روهیچ چیز متمرکز و عمیق نشدم. بدبخت تر از آنی هستم که هر چیز که از ذهنم می گذرد اجرا کنم، مگر After شد؟ نه نشد، نتوانستم. 
اینبار هم مثل هر دفعه با دلربایی همیشگی اش آمد گفت که می خواهد آنتیگونه را روی سن ببرد. منتها پرفورمنس. من که دلم غنج رفته بود منتظر بودم که باز مثل همیشه ابرو در هم کشد و بعدش لبخند بزند که حیف تو نیستی بذارمت در اجرا و عیبی ندارد، عوضش رفت دهات، حداقل  بیا و نظر بده... اما وقتی با ذوق می گفتم آنتیگونه ته داستان است، گفت آره...باید یه زن انتخاب کنم...یه زن حسابی...مثل رویا...رویانونهالی. و من پرت شدم به تک تک المان های زنانگی. که چقدر دوست داشتم همیشه که یک زن باشم. زن واقعی. زن حسابی، زنی با تمام زنانگی های عمیق پوست پوست شده، بدون کلیشه. اما چرا من زن نیستم؟ چرا زن واقعی نیستم؟ چرا نمی توانم باشم؟ چرا زنانگی من گم شده؟ 
من پیرزن شده ام. پیرزنی که هر از گاهی آرزوی مرگش را دارند که خودش از زندگی به ملال بیاید و بمیرد.همیشه در قبرم کردند، از سر قبرم نگاهی کردند و تفی انداختند و رفتند که رفتند. صدای خنده هایشان از لذت ارث و میراثم گوش عزراییل را خراش می داد هر دفعه. عزراییل هم نمی آمد. و هیچ کس نمی دید که دست من بیرون از سنگ قبر مانده و بی جانم. من همیشه پیرزن بوده ام. پیرزنی خالص و لبخند به لب و دست به جیب که ته مانده ی شکلات ها و پول هایش را بدهد تا شما بخندید.

باز دارم دری وری تحویل می دهم. ولی طبق نظریات دختربچگانه ی من شما همه تان دروغگو هستید. اصلا قامت دروغ را با شما آفریده اند. روی کروموزوم ناقصتان دروغگویی کد شده. فرقی هم ندارید با هم. جنس دروغ ها و ادا اصولتان یکی و زیادی تکراری شده. همه تان روزی متنفر می شوید. و من یکی خوب می دانم که عشق و نفرت دو سوی یک سکه اند و می دانم تو خیلی وقت است منتفر شدی. ولی من عذااااااب می کشم. عذااااااب می کشم که ذره ذره نفرت دارد جای تو را می گیرد. و دندانهایت تیز و برنده به نطر می رسند و چشمهایت زننده و کردارت دروغ...چه کنم. ملال ذوق نکردن و درد نکشیدن هم دارد اضافه می شود. من بااین مبارزه چه کنم. که پوست می اندازم که چیزی جایت را نگیرد. نگو که متنفر نشدی. همه می شوند. تو زودتر از همه چون می دانم تو بی صبر ترین و سر سری ترینی در دیدن من. 
یکی کفش های من را از من بگیرد. زمین زیر پایم مدفون شده. دلم چهره ی دلربایش را می خواهد که با زنانگی عمیقش دست تکان دهد که خدافظ گلابی...زود بیا دکترکم، بیا گریه های سماعت مال ما باشد. 

پ.ن: همین روزها ماه را مثل خودم می کنم. 

۱۳۹۵ آذر ۱۷, چهارشنبه

دل من پدیده ی عجیبی ست. مثلا ته این دل احمقم می دانم تو بلخره از یه جایی از گوشه ی چشمم بیرون می زنی و دست و پا در می آوری و مرا در بر می گیری، آنقدری که صدای بوم بوم قلبت را می شنوم و بین دست های تو گم می شوم و مرزهایم محو می شود. ولی باز همین دل احمقم می داند که اینقدر پاهای این مترسکِ انتظار خشک می شود که هیچ کلاغی حتا نگاهش هم نکند و تو دست و پایت را از قلبم بیرون بکشی و دست هایت به بال تبدیل شوند و پر بزنی و بروی. 
کاش اینقدر آرزو بر من حرام نبود. بغضم می گیرد و انگشتانم رو می بوسم...

۱۳۹۵ آذر ۱۱, پنجشنبه

این بار هم من درد نمی انداختم. من فقط توجه داشتم. مثل مادری که حواسش به تک تک خطوط چهره ی فرزندش باشد. اما باز صدای جیغ از پشت در آمد. من که راه نمی توانم بروم. نمی دانم چه شد که گریه ی تو و کودکم و جیغ پشت در ، به هم آمیختند. پاهایم درد گرفت، انگشت اتهام به میان گریه ها به من پرتاب شد به کنار چشمم اصابت کرد، من هم فریاد زدم و ترسیدم.  دست های تو کجا بود؟ 

۱۳۹۵ آذر ۵, جمعه

 آن شب ، شب خیلی بدی بود. من شانه هایم می لزرید. پشت پنجره صدای ناله های ماه می آمد. تو کتت را بر شانه های من نینداختی و من هنوز لرز می کردم. خدا خودش را خاموش کرد. آنقدر تاریک شد که تاریکی های تو را با تاریکی های خودم اشتباه گرفتم. و بعد از انعکاس کت نیلی تو دیدم که دارم می روم و کسی دست مرا نگرفته است. محو شدم در آبی لاجوردی ات و نمی دانم دست کداممان به تمنا از سنگ قبری بیرون مانده بود. احتمالا دست من بود. که گرفته نشد. صبح که می شد، نفس های تو ادامه داشت و ناله های من از ماه می آمد.

۱۳۹۵ آذر ۲, سه‌شنبه

یک وقت هایی از فیلم وقتی هانیه توسلی اسلحه به دست می شد خنده ام می گرفت. هی فکر می کردم من اگر زن چریک بودم در دهه ی 50 چه شکلی می شدم. اصلا زن چریک می شدم؟ چه می شد که دختری مثل من دلش بخواهد چریک باشد؟ اصلا دست از درس و عشقم می کشیدم؟ فکر می کنم نه. اما احتمالا دختری که دست از همه چیز می کشد آن شکلی نباید باشد. حتا ایستادن و نگاه کردنش هم طور دیگه ایست. قوی است. محکم است. مریض سر سخت است. که من نیستم. قدرت و استواری گذشتن را ندارم. دل و جرات سیانور خوردن را هم ندارم. 

زن چریک نه شبیه من است نه شبیه هانیه توسلی. دردنامه ی لیلا را باید خواند تا فهمید چه می شود یک زن چریک می شود و در عمق گذشتن از همه چیز باز هم نمی تواند بگذرد. انگار که این جور شخصیت ها همیشه یک بستگی ای به چیزی داشته باشند... حتا به اسلحه، حتا به سیانور. 

۱۳۹۵ آبان ۲۴, دوشنبه

نوشته ی همیشگی زادروز

امسال با خودم کلنجار می رفتم که بنویسم یا ننویسم. روز عجیبی ست این 22 آبان. شاید امسال درجه ی خستگی به جایی رسیده بود که نوشتن همیشگی شب 22 آبان رسید به 24 آبان. آخر می دانی، 24 آبان ماه خیلی قشنگ است. قرار است اتفاقات خوبی بیفتد در آن آسمان.

ولی دل به دریا زدم و گفتم بنویسم و مثل همیشه شیر کنم اینور و آنور. 
راستش امسال از هر سالی بیشتر می ترسیدم از این 22 آبان. خیلی زیاد. منتظر بودم که اتفاقی بیفتد و می ترسیدم از اتفاق نیفتادنش. نمی دانم آخر افتاد یا نیفتاد ولی نهایتش اشک شوقی بود از چشمان من. 

هنوز هم تبریک ها ادامه دارد. می توانم فقط به گویم امسال 22 آبان شدم، این 22 آبان شدن به معنی مهم بودن برای همه بود، که بدانم چقدر هستم حتا از راه دور حتا از راه نزدیک حتا وسط همه ی سر شلوغی ها و آلودگی هوا. که هستم همین 22 آبانی که کنار هم نگهمان داشته. وسط استرس های خودم که برایم مهم نبود 22 آبان شده و تیره و تار است این هی زیاد شدن سن و فرقی نکردن احوال و شاید به عقب رفتن حتا.  ولی باز نشد که 22 آبان خودش را در چشمم فرو نکند. ولی به لطف تمام محبت ها از همه ی جنس ها آخرش شد لبخند و خوشحالی. 

کاش همه ی چیزها کنار هم بود. آنوقت شاید 22 آبان برای همیشه رنگ دیگری می گرفت. تمام این بار ها که شمع فوت کردم با خودم گفتم که کاش باشد و بشود و لمس دستی در دستم باشد که از من جدا نمی شود این بودن و غنج رفتن ته دل. که راهروهای پر از پنجره هیچ وقت ته ندارد و ما نمی رسیم به ته و فقط می بینیم که چقدر همه چیز قشنگ است.  که از کف پاهایم ریشه های سبز بیرون می زند و صدای رقص می آید. 

22 آبان امسال دو چیز بود. لبخند و آرزو

:) 

۱۳۹۵ شهریور ۳۱, چهارشنبه

دیدن

چشمم عفونت کرده. عفونت غم باری. اینقدر که به این فکر فرو رفتم که دیدن گاهی می تونه یکی از معضلات آدم باشه. یکی از همون چیزهایی که باید باهاش کنار اومد. دیدن دنیا از ورای یه جفت شیشه، یه جفت لایه ی نازنکِ حساسِ عفونت ایجا کنِ قرنیه خراش ده. همیشه از اینکه از پشت عینک دنیا رو ببینم بدم میومده. که با خیال راحت بالا پایین نپرم، استخر تنهایی نرم و هزارتا چیز ذیگه. جالا حس می کنم یکی از زجر آور ترین کامپرومایزهای زندگی از 14 سالگی نصیبم شده.ناله نمی کنم که آه فغان و من چقدر بدبختم و بیسار. یه کم توی 26 سالگی برام عجیب شد این بیش از ده سال عینکی بودن. این همه هزینه که فقط ببینم و این عادی ترین چیز شده. تن دادم به لنز که خطرناکه و هر بار که عفونت می کنه چشمم، این وسیله ی دلربای من، می ترسم از عینک و غصه م می گیره که باز زشت می شم و باز کسی نمی بینه این چشم ها رو و من دوست داشته نمی شم. و این سومین باره توی این 8 سال لنز گذاشتن. خدا می دونه چه بلایی سر قرنیه اومده. 
وقتی این حالت برام اوج می گیره که یادم میاد چه شکلی فهمیدم یه جاهایی از دنیا رو نمی بینم. 
14 سالگی، حیاط خونه ی دایی، ما فارغ از فجایع میانسالی بین پدرمادرهایمان، دراز کشیده بودیم روی زمین. صورت فلکی می دیدیم و ستاره بازی می کردیم. حس در من جریان داشت. اما هیچ کدام از ستاره ها رو نمی دیدم....1/75 برای شروع...
دنیا دیدنی نیست...دیدن دنیا درون ماست...

۱۳۹۵ شهریور ۲۸, یکشنبه

باز پست از سه سال پیش

آدم زیاد سعی می کند که رد بدهد . توجه نکند . بازی سنگینی نکند . جواب سختی ندهد . بی خیال و بی تنش بگذارد که بگذرد همه چیز انگار که هیچ چیز . اما من از یک جایی به بعد حس می کنم اینقدر این هرز شدن توی ذوق می زند که واقعن حتا ارزش رد دادن هم ندارد دیگر .من مردانه قبول می کنم که باز هم امتیاز دیگری از دست رفته است . باز هم نزول دیگری را باید پذیرفت . با همه منطق ای که پشت قضیه هست و با همه پذیرش نسبی بودن همه چیز و با همه اینکه این خود من هستم که اینقدر آنالیزگر دارم این واقعه تکراری را توضیح می دهم اما هیچوقت بر رنجی که برده ام و حجم مشغولیت فکرم به واحد زمان و انرژی را نتوانسته ام هیچ کاری کنم ... این حس پایینی که به من می دهد و این ناامیدی از شورها و این تنهایی سگ صاحاب .

۱۳۹۵ شهریور ۱۹, جمعه

هجوم سکوت

لیز می خوردم بین سنگ ها. دست هایم یخ کرده بود و گونه هایم سرخ بود. غرق درد شانه روی میزی خوابم برده بود. با پالتوی سبز. چای خوردیم. دنبالت می گشتم. با کاپشن زرشکی تو. دنبالت بودم توی سالن پرواز. صدایت کردم. برگشی. گم شدم در زرشکی کاپشنت. تو پریدی. چه کسی گواه سردی دست های من شد؟ 

* " می گویند سکوت نیرویی ست درست از حنبه ی دیگری،سکوت نیروی سهمگینی ست در اختیار معشوق. سکوت بر دلشوره ی منتظران دامن می زند. هیچ چیز به اندازه ی آنچه جدایی می اندازد آدم را به نزدیک شدن به دیگری دعوت نمی کند، و چه سدی گذرناپذیرتر از سکوت؟ "  

*نقل از مارسل پروست، در جست و جوی زمان از دست رفته 

پ.ن: گاهی اینقدر دلگیر می شوم که می گویم کاش عاشق هیچ کس جز من نشوی. 

۱۳۹۵ شهریور ۴, پنجشنبه

جایی کسی نوشته بود هرچیزی موقع مرگ بوی همانجایی را می دهد که دلتنگش است...
من هم بمیرم بوی تو را می دهم 

۱۳۹۵ مرداد ۳۱, یکشنبه

با تو هیچ مرز مشترکی ندارم 
جز همین سیم خارداری که
حتی تن رویا را هم زخم می کند
جز همین هوا
که هیچ پرنده ای را به زحمت نمی شناسد
جز همین صدایی که
به آنطرف دیوار هم نمی رسد
جز خدایی که
سر بزنگاه اخم می کند

مریم نوابی

پ.ن: دلتنگم 

۱۳۹۵ مرداد ۱۵, جمعه

تکرار یک برداشت

صدای عمیق درد عضله از نفس هام بیرون می زنه. خیلی وقت نیست دارم از تنهایی فرار می کنم. نمی دونم از کی دیگه تنها موندن برام جنون آور شد ولی یادم اومد که قبلا حرفای مشابهی که توی سرم چرخ می خورن رو یکی بهم گفته بود...
ولش کن، فکر کن، یکی برات مهم بوده باشه، باهاش قهر کنی، بگه به درک...فک کن کسی برات مهم باشه، باهاش قهر کنی و خیال کنی اونقدری دوستت داره که دلش تنگ بشه برات بعد از بیشتر از یه ماه بی خبری، اما فقط خیال باشه.

۱۳۹۵ تیر ۳۰, چهارشنبه

من باب چیزهایی که باز هم نتوانستم به قلم بیاورمش چون کلام جاری

کاری به این عکس های قشنگ قشنگ ما و لبخند هایمان نداشته باشید، کلا طرح مقوله ی بسیار کوفتی است. از مزایا و معایبش اصلا نمی گوبم. فقط بدانید در همین حد فرسایشی است (صرفا از لحاظ روحی) که باید جوری در نظرش بگیری که زمانی به طور کاملا ممتد از عمر آدم سپری شود. صرفا سپری شود. حالا بیایید ببینیم چه اتفاقاتی به صورت حاشیه ای که در این میان نمی افتد. چندی پیش یکی از همدانشگاهی های من در جاده زیر یک سنگی که از کوه قل خورده بود تا پای مرگ رفت و برگشت، دوست پزشک دیگری در نقطه های ناکجاآبادی روستاهای خراسان از آتش گرفتن پانسیونش فرار کرد، فرار. دوست دیگری از جراجان مغز و اعصاب در جاده جان باخت. دوست دیگری با دستگاه فشارسنج مورد ضرب و شتم بیماران روستایی قرار گرفت، به خانم پزشکی در یک نا کجا آباد دیگر تجاوز شد، دوستای دیگری هر روز در این شهر ها و ناکجا آباد ها در خطر مرگ و در حال جنگ اعصاب هستند. بماند که اگر حساب سر انگشتی کنیم، از 18 تا 35 سالگی به طور متوسط افرادی که پزشک شدند، در کلافگی چیزی شبیه خدمت سربازی می گذرد که همه ی ما می دانیم چقدر سخت است و جای بحثی ندارد. اما چرا نمی توانیم قبول کنیم که کسی که این بخش از زندگی خود را که تقریبا بهترین دوره ی زندگی هر کسی ست، از دست می دهد، حقی بابت انجام کارهایی که هرکسی ازش بر نمی آید ندارد؟ نباید پول بگیرد؟ نباید بخورد؟ نباید بخوابد؟ نباید افتخار کند؟ آیا کسی آمد بگوید چرا کمپین روپوش سفید هر روز دارد مشکلات تصادفات و مرگ و میرهای پزشکان را نقل می کند؟ این اتفاقات تقصیر چه کسی ست؟ تقصیر مهندسان راه و ساختمان؟ مهندسان برق؟ کارخانه های خودرو سازی؟ و هزارتا چیز دیگر...
بحث کیارستمی یا یک بخیه نیست... همه از فوت کسی که لحظه ای بتواند چیزی به اطرافیانش هدیه کند غمگین می شوند. حتا منی که نه پزشک هستم نه قرار است در حیطه ی بهداشت و درمان چندان باقی بمانم. اما بدانید که این آدم ها چیزهایی در 18 تا 25 سالگی خود دیده اند که شما هرگز تصورش را هم نمی کنید. کارهایی در طرح می کنند که اگر بشنوید از اینکه این آدم ها را قاتل و جانی و بی جنبه بدانید شرم زده می شوید.بدانید که اگر کسی به علت قصور یا اشتباه سهوی و غیر قابل اجتناب جان می بازد ، چندین نفر جان دوباره می گیرند. اگر شما نمی دانید من به عنوان کسی که چندین دوست پزشک و (فقط چندین تا از این همه ) دارم می دانم.
بیایید کمتر فحش دهیم. بیایید کمتر متهم کنیم. بیایید وارد بازی های کثیف مردی که دوست دارد محبوب باشد به قیمت ضرر مردمان روستایی و آسیب روحی هزاران پزشک امیدوار و جوان، به قیمت شکست کمر طرح تحول سلامت نشویم. طرح تحول سلامت مدت هاست شکست خورده. همراه با شکستش کمر همه ی پزشک ها و دندانپزشکان جوانی که چندین سال درس خواندند و در طرح دوری و درد و زحمت بیش از قبل را تحمل کردند اما حقوق نگرفتند هم شکست.
بیایید قبل از نوشتن هر چیزی کمی فکر کنیم. بیایید ارزش هر مرگ و زندگی را فارق از فردش بدانیم. بیایید جو زده نشویم. بیایید دنبال مقصر برای خالی کردن هیجان های خالی نشده مان در این همه سال نباشیم. بیایید یک کار ساده کنیم...همدیگر را دوست داشته باشیم.

۱۳۹۵ تیر ۱۱, جمعه

ناعادلانه

بزرگترین ناعادلانه های بشریت همان است که فکر کنی زندگی چیزی جز یک دست بازی حکم نیست. شبی از شب ها می گفت زندگی چیزی جز یک دست بازی حکم نیست. هرچقدر هم که خوب بازی کرده باشی باز کارت های دیگران از تو بهتر بوده و دست تو بی محتوا. آیا این تقصیر کسی ست؟ حکایت ما هم همین شده. برای یک لبخند خیلی می دویم. اما حیف که دست احتمالات و محاسبات تصادفی و تقدیر و سرنوشت و هرچه که اسمش است به ما نظری نمی کند. ما در مسیرهای تصادفی خیلی بیش از حد تصادفی ای قرار می گیریم. نمی گویم جبر، ولی گاهی اختیار دیگر توان مبارزه با رندمایز کردن طبیعت را ندارد. خیلی وقایع زندگی ما ارتباطی به لیاقت های ما ندارد. ولی بیایید قبول کنیم که این اتفاقات رندم به طرز غمگینانه ای بی انصافانه و ناعادلانه است. بیایید قبول کنیم که هر کسی حق خوشحالی و خشوبختی را دارد  و مقدار کمی از وقایع زندگی مان حاصل تلاش های ماست. بیایید قبول کنیم که زندگی کوتاه و مسخره و اتفاقی است. 
نمی دانم این نگاه به زندگی و اطراف در این سن و سال بعد از این همه کتاب و فلسفه خواندن بسیار احمقانه و کودکانه به نظر برسد . بگذاریمش به حساب خستگی و دوندگی زیاد و بدشانسی. ولی حجم این همه احتمالات و تلاش بیهوده برای اینکه محاسبه   گر این احتمالات خودم باشم برایم غیر قابل هضم شده. به بی اختیاری بیندیشیم. خوب به بی اختیاری بیندیشیم. به حل شدن و دراز کشیدن طاق باز در وسط باتلاق. به دست کشیدن. خوب فکر کنیم.

۱۳۹۵ خرداد ۲۸, جمعه

زنی عاشق در شب‌زنده‌داری پاریسی


چیزی مسخره در دوستی ماست
از من می‌خواهی که جامۀ کریستین دیور  بر تن کنم،
و خود را به عطر شاهزادۀ موناکو عطرآگین سازم
و دائرة‌المعارف بریتانیکا را حفظ کنم
و به موسیقی یوهان برامز گوش دهم،
به شرط اینکه همانند مادربزرگم بیندیشم!!...
از من می‌خواهی که پژوهشگری چون مادام کوری باشم،
چون مادونا
و رقّاصه‌ای دیوانه در شبِ سالِ نو چونان لوکریس بورگیا

هم بدین شرط که حجابم را همچون عمه‌ام حفظ کنم
و زنی عارف باشم چون رابعۀ عدویه...؟!
اما فراموش کردی که به من بگویی چگونه...


غادة‌السَّمان (بانوی شاعرۀ سوری‌تبار)
مجموعه شعر «زنی عاشق در میان دوات»، ترجمۀ دکتر عبدالحسین فرزاد
 به لطف سید علی منوری 

۱۳۹۵ خرداد ۲۳, یکشنبه

حسرت


حرف زدن خیلی سختم شده. نوشتن و حرف زدن. غرق شدم توی مکالمات روزمره، زندگی روزمره، کارهای روزمره، دغدغه های روزمره، همه چیز روزمره...
شاید ما همون آدم هایی هستیم که دلمون می خواست سختمون نباشه این همه روزمره بودن و مثل بقیه بودن اما حالا که من ذره ذره تبدیل شدم به همون آدما و. وقت گذروندن باهاشون دیگه سختم نیست ؛ از خودم بدم اومده. از روزمره بودنم. از مثل همه بودنم. و از این همه وقت تلف کردن و بی خاصیت بودن وچیزی برای عرضه نداشتن. 
به اینستاگرام نگاه می کنم...به فیسبوک...به بچه های خاص دبیرستان...دلم پر می کشه واسه همون روزا و همون آدم ها...بعضی هاشون هنوز خاص هستن و بعضی هاشون مثل من کم کم خاص بودنشون رو دارن از دست می دن...دارن پا به سن می ذارن...
کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم. کاش تو اوج می موندیم همه مون...کاش کنار هم می موندیم.
کاش اینقدر حصرت نمی خوردم برای از دست دادن آدم های خوب و به درد بخور...کاش اینقدر لذت از زندگی برام سخت نبود...کاش راحت تر بر می خوردم بین همه ... 
کاش اینقدر عاطفه برای من سخت نبود . کاش دل بستن به آدمی میسر بود که بفهمه خیلی چیز های عمییییییق و ریشه دوونده تو افکار من...

پ.ن: این پست موقت است...

۱۳۹۵ فروردین ۳, سه‌شنبه

 اینا رو ببین...هر سال این موقع سر در میارن و می شکفن. به امید به بار نشستن . ولی وای از اون روزی که باد و بارون از پا بندازتشون. این حال منه هر سال. با امید سر بر می دارم. اما پیر و فرسوده می شم و دستم رو به آسمون می مونه و پژمرده تر از همیشه م می افتم زمین. هر سال باز نفس تازه می کنم اما دریغ از باد و تگرگ بی موقع.امسال اصلا نشکفتم. باز نشدم و امیدی ندارم. به 94 که نگاه کردم هیچ چیز نداشتم برای مرور و خوشحالی. به 95 که نگاه می کنم می ترسم از اومدنش. هر سال همینم. تکرار و تکرار و تکرار...کاش مثل اینا سفید بودم.

۱۳۹۴ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

پوست می اندازم تن و دست می زنم و پا. چندین سال است. این جوانی من شده و کم کم میانسالی و پیری ام .من نتوانستم به کسی نشان دهم آن سه حرف را. همه جا این ها را با خودم می کشم.هنوز دروغ را نمی شناسم. هنوز می شنوم.هنوز صبحا عاشقم می شوند و شب ها دشمنم.صبح ها هیچ چیز جای من را نمی گیرد و شب ها بدترین آدمم.چند روزی هم کسی سراغم را نمی گیرد.همانهایی که می گفتند هیچ چیز جای من را نمی گیرد. همه شان را باور کردم.. هنوز نفهمیدم هیچ کدام واقعی نیستند. دروغ صدای دری را می دهد که اینقدر جیر جیر می کند که با کابوس خواب ظهر را دامن زند. 
من بدترین رنگ عوض کردن را دیدم. من بدترین جنایت های آدم را دیدم. من بدترین خودخواهی های آدمی را دیدم
خورشید به گونه هایش چنگ می اندازد و من تب کردم. هنوز دست می زنم و پا. اینجا روز ولنتاین با عاشورا فرقی ندارد.  
من به خاک افتادم و هجوم حقیقت دفنم کرد و مادر بچه هایی شدم که شهیدانش را آورده باشند. 
باور کردمش و له شدم از تحقیر و درماندگی.
دست می زنم و پا ...

۱۳۹۴ بهمن ۲۳, جمعه

کاش هرگز دکتر نمی شدم

دنیای کثیفی شده است
و من ار همه ی آرزوهای شدنی خودم خیلی دور شدم
و از همیشه پیر تر و بی حوصله تر
پشتکارم کو؟
انگیزه ام کو؟
از سنگ بودن و خسته نشدنم کو؟

هیچ... فقط سنم بالا رفت
نمی دانستم سن که بالارود خیلی چیزها ازم گرفته می شود
از آرزوهای شدنی ام دورم
خیلی