۱۳۹۳ خرداد ۲۳, جمعه

پرفکت

 دلم نمی خواد از دلسوختگی و دلتنگی بگم. دلم نمی خواد ازت شکایت کنم. حتی دلم نمی خواد آرزو کنم باشی، دلم نمی خواد از تنفر و دلتنگی بگم. حتی دلم نمی خواد از تنهایی بنالم...
تموم شدن و شروع شدن این روزا به همون مسخرگی یه ظطوفان و پرتاب سنگ و شیشه و اجسام روی سر یه آدم، به طور رندم اون هم روی همون نقطه ای که نبایده. به اندازه ای چرنده که نگرانی مامان از اینکه منِ سبک رو باد ببره! یا مرگ استاد راهنمای سبا درست روز امتحان پایان ترم.
لحظه لحظه...لحظه...دو نفر، فارق از جنس، سن، تحصیل،شغل، شخصیت و زندگی شون، گاهی انقدر هم صحبت شدنشون روان و آرومه که انگار فقط خودشون دو تا اون لحظه روی زمینن.فوق العاده ست این حس. این عدم نیاز به چرخاندن سر که اونورتر چه اتفاق جالب تری داره می افته.این توجه تمام یه آدم برای چند لحظه، گاهی دو دوست، دو غریبه، دو رهگذر، همدیگه رو برای چند لحظه کامل می کنن....پرفکت.
 اگه یه روز، یه جا، همین حوالی،روی یه سن، بخونم، برقصم، یا اجرا کنم، میای اجرامو ببینی؟؟
توی اون همه آدم ، فقط به دنبال یه جفت چشم می گردم. یه جفت