۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

روزها و شب های تکراری




 اوایل مهر بود. در بد ترین روز های سرگردانی بودم. تصمیم گیری های فشرده ای که به من هجوم آورده بودند رهایم نمی کردند. به اجبار خانواده دو روز از تعطیلی های آخر هفته را به  همدان رفته بودم تا کمی زمان پیش دختر دایی ام بگذرانم. کسی که هیچ ایده ای نسبت به من و درگیری هایم نداشت.  نوعی واکنش های پوستی شبیه اگزما به سراغم آمده بود که بعد ها با تکرارش فهمیدم از علائم درد های جدیدم است. آرام نمی شدم. کسی نتوانست کاری برایم بکند. از درد به خود می پیجیدم. نیلوفر به بهانه ای به خانه شان کشاندم. نزدیک دامنه ی کوه، وسط باغ،  ته  پله های یک خانه ی دوبلکس قدیمی، آن کنج، دنج ترین نقطه ی خانه ی آن ها اتاق نیلوفر بود.  نیلوفر هیچی نگفت. ساز زد. یک ساعت، دو ساعت. سه ساعت. هیچی نگفت. ساز زد. من اشک ریختم. 4 ساعت، 5 ساعت. هیچی نگفت. ساز زد. تا وقتی که به دنبالمان آمدند. آرام شده بودم . خبری از التهاب نبود...

 خرداد بود. به جلسه ی تمرین موسیقی رفته بودم.  زود رسیده بودم. دلم از دست دنیا و سرگردانی هایم پر بود. فقط من بودم و علی یزدی و دیوار های سالن اجتماعات خانه ی آنها. آخر های محدوده ی سعادت آباد!  نمی دانم چه شد که اشک هایم جاری شد. علی هیچی نگفت. ساز زد. اشک ریختم. هیچی نگفت. ساز زد. ساز زد. من خواندم. با اکتاو بالا. قطعه ی کلاسیک. خبری از اشک نبود...

دیشب ، ساعت 3.5  بامداد. 
-          هنوز بیداری؟ امشب هم خوابت نبرد؟
-         نه... مثل هر شب...
-         پس به این گوش کن...
-         مگه سازت رو با خودت بردی شیراز؟
-         اوهوم. هیچی نگو. گوش کن
ساز می زد. از پشت تلفن. این عجیب آدمی که هر چه می گذرد به عجیب بودنش بیشتر پی می برم.  عجیب و سر خوش نما!

ساز می زد. اشک می ریختم. ساز می زد. قطعه ای به قطعه ی دیگر. ساز می زد. ساز می زد. ساز می زد. ساز می زد.سازمیزدسازمیزدسازمیزدسازمیزدسسسساااااازززززمییییزززززدسازمیزدس...ا...ز م..ی...ز........

امروز 7 صبح
 اس ام اسی با این مضمون: دیشب هر چی صدات کردم جواب ندادی. حتما خوابت برده بود.  خوب خوابیده باشی دخترک...

هیچ نظری موجود نیست: