۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

 گاهی آدم خودش هم خسته می شود. خسته می شود که بسپارد دست زمان. خسته می شود که خودش پا شود کاری کند. خسته می شود که هی فکر کند. خسته می شود فراموش کند. خسته می شود مقاومت کند که فراموش کند. خسته می شود ایدئولوژی داشته باشد. خسته می شود آنارشیستی زندگی کند. خسته می شود منظم و با برنامه باشد. خسته می شود زندگی اش رو هوا باشد. خسته می شود از سیگار. از قهوه. از باله. از دانشگاه. از عنوان. از پدر، مادر، وابستگی، از دلبستگی، از همه ی ریز و درشت هایی که ذره ذره ی زندگی را تشکیل داده باشد. گاهی خستگی ته گلوی آدم گیر می کند. گاهی آدم آنقدر عوض می شود که خودش هم نمی فهمد. گاهی آدم دیالوگ های طرف مقابل را با خودش می گوید"تو چقدر عوض شدی!" " تو اونی که من می شناختم نیستی" گاهی آدم این فکر ها را که می کند دیوانه می شود.

بیا از من فرار کن. به من بیاویز در این حرکت نیم دایره ای. به من فکر کن. به حضور من فکر کن. به فکر کردن به من فکر کن. به من که با نفس های تندم در هر دم خاطره ای احیا می شود و در هر بازدمش خاطره ی دیگری به هرز می رود. به من که هنوز هستم اما نه مثل قبل. هستم. اما . هستن هم خسته شده است از معنی ای که دارد. از معنی ای که ندارد. از جریانی که غم درونش بلاتکلیف است. و بلاتکلیفی مفهوم خسته کننده ایست... 

۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

یلدا

انقدر دلم می خواست 
همان یک دقیقه بیشتر را
برای من شعری بخوانی
که تا آخر زمستانم را بسازد

اما

لعنت بر خواسته های بی جواب
که خفه می شوند آخر...

۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

 مدت هاست که عینک می زنم. اما این حس را این روزها کشف کرده ام. عینک زده باشی و وقتی با بیمارت صحبت می کنی از بالای عینک نگاهش کنی هر از گاهی و توضیح بدی. دکتر بودن به معنای کلاسیک...


پ.ن: جار زده ام همه جا که بابا طوری اش نیست.

۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

معانی از دست رفته

 بیشتر نگاه می کنم. دنبال معنی ام همیشه. خیلی بنیان ها را برای خودم بی معنی کردم. مقدار زیادش از مطالعه ی بیش از حد بوده. از فکر کردن. از بزرگ شدن. از عمقی کردن. از به قول کسی باسوادی. از هرچیزی که اسمش را می توان گذاشت که خوبی یا بدی شان هم از همان هایی ست که بی معنی شده اند. برتری معنی ندارد در واقع ولی طی وقایعی مجبورم معنی بدهم. سرِ خوردن و زنده ماندن مثلا. که باید خورد تا نمرد. و برای پیدا کردن چیزی برای خوردن باید برتر بود و ... و خیلی بنیان های دیگر زیر سوال رفته است و دائم به تناقض می خورم. و همه ی اینها دلخوشی را از بین می برد. دلخوشی های بزرگ را. و دلخوشی های من هر روز ریزتر می شود و چگالی اش کم تر. و نیاز به عوض کردن دارند هی. خیلی وقت است فکر می کنم چه چیزی می تواند خوشحالی بزرگی برایم ایجاد کند؟ هیچی. فهمیده ام همه چیز از دست رفتنی ست. آخر همه چیز هم یک سوال "خب که چی" مطرح می شود. و خب در نهایت لذت هم حتی به طور کیفی تکراری می شود. خوشحال می شوم. نمی گم نمی شوم اما راضی نه. و اندازه اش هم خب کم است.  دلخوشی های ریزم را زیاد می کنم. مثلا مثبت بودن سیگار نکشیدن را عوض می کنم به دلخوشی سیگار کشیدن. رقصیدن با آهنگ های نا معمول. چای سبز. موهایم. و هزارتا چیز دیگر. اما کافی ست یک بار مرور کنم. به خودم بگویم آخر این هم شد دلخوشی؟ و برم سراغ چیز دیگر که صرفا دوام بیاورم امروز تا فردا را و روزهاست زندگی من اینگونه گذشته. غم بزرگ اما زیاد دارم که اولی و آخری اش تنهایی ست که لامصب با هیچ چیز نمی توانم پرش کنم. راستش حالم دارد به هم می خورد از خودم. دیگر راضی نیستم از زود بزرگ شدنم. از فکر کردنم از همه چیزم. و بدتر از آن این است که نمی توانم برگردم سر جای اولم. نمی توانم فکر کنم قر و فر دخترها ویژگی مثبتی ست. نمی توانم 11 شب بخوابم و 6 صبح بلند شوم و به صبح سلام کنم. نمی توانم ساده ارتباط برقرار کنم و به ته پوچش فکر نکنم... این زندگی را خودم برای خودم خراب کردم. خودم بودم که خوشحالی را از خودم گرفتم.
دلم می خواهد بروم. به طور فیزیکی بروم و از نو شروع کنم. از اولِ اول. با همین افکار الانم اما دلخوشی بسازم. زندگی ام را خودم بسازم. از صفر ِ صفر...

بابا. حالش خوب نیست. همه نگرانیم. می گفت امروز برف میاد ماشین نبر. گفتم باشه. گفت پس لباس خوب بپوش باز گفتم باشه. زیر لب گفت جواب آزمایش هایم که بیاید یه فکری به حال ماشین تو می کنم. و من فکر می کنم این حرف بابا معنی ای جز افسردگی اش ندارد. چرا؟ 
لبخند بابا. چیزی بود که تا حالا هیچ چیز نتوانسته بود از ما بگیردش. و آرامش مامان از محبت هایش. سال هاست که دیگر شب های زمستان پتوی کنار رفته را رویم نمی کشد وقتی خوابِ خوابم...
بابا خوب می شود. این را خوب می دانم. حتی ذره ای هم ناراحت نیستم...

این دلتنگی ، این دلگیری، این کلافه گی این بی حوصلگی و این تنهایی ِ سَگ صاحاب... 

۱۳۹۲ آذر ۱۲, سه‌شنبه

احساس گزگز

از من که دور می شدی
به پهلو شدم دراز به دراز
و زانوهایم مچاله
می خواستم قلبم را بکَنم
شوتش کنم آن دورها
تا مثلا نفهمم.
ولی خوب شوت کردنم نمی آید. 
و هنوز همانطور مانده ام
قلبم گز گز می کند از دوری
و خون می پیچد در تنم
و این خون گزگزی 
مدت هاست که در رگ های من است
و می رود تا خود مغز استخوانم