۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

جملاتی که در دلم مانده بود.



1)
 تمام راه را داشت برایم شعر می خواند.  راجع به هر چیزی می گفت.  آخرش گفت یکی از استاد های دانشگاه شما هم هست که گاهی  می آوردش دانشگاه و استاد حسابی راضی است از شعر هایش و گفته که کاش هم من می توانستم اینقدر خوب مثل تو شعر بخوانم. گفتم واقعا که حفظ کردن این همه شعر عالی سخته و این همه تسلط!  گفت حفظ کجا بود همه ی این ها را خودم گفتم! مگه می شه این همه شعرو حفظ کرد.
دهانم باز مانده بود!  وقتی گفت که بوده و چه کرده و چند تا کتاب نوشته و ... گفتم لعنت بر ان کسی که مردم را به چه روزی می اندازد که با تمام توانایی هایشان شغل های کاذب دارند...
2)
 فردایش که شد داشتم می رفتم سر امتحان. پرسید رشته ت چیه؟ گفتم این!  گفت خدا شماها رو حفظ کنه که درس می خونین و زحمت می کشین و برای این مردم  جونتونو م ذارین . رشته تون هم سخته. هر چند مردم نمی فهمن.اگه شماها نباشین این مملکت معلوم نیست چه بلایی سرش میاد...  و من تمام مدت سعی می کردم که نگم که آقا بنده در اولین فرصت در می رم از این خراب شده.مردم کیه؟ مملکت چیه؟
3)
 همه ی اطرافیان یه طرف، این یه دونه یه طرف که اینقدر حواسش هست به من بدبخت و در عین حال حواسشم هست که زیادی به روم نیاره که  چقدر توانایی و سگ جونیم زیاده که یه وقت  پررو نشم.  و اعتماد به نفسم نره بالا و آماده نشم برای گند زدن. دوست و همکلاسی به این می گن ها! نه به اون دو رو های هزار چهره ی خیر سرشون دانشگاه تهرانی که وقتی خرت از پل گذشت یا حتی نگذشت ( فی الواقع وقتی دیر شد) میان خیر سرشون همدلی... استغفرالله. بذار دهنم بسته بمونه!

4)
خیلی فکر می کنم... سخخخخخته . نمی دونی چقدر سخخخخخته....
فروریختن سخته. وقتی که همه ی دنیات ذره ذره فرو بریزه و به خودت بیای که کلا خیلی فرق داری با اونی که از خودت سراغ داری سخت تر از فرو ریختن دنیات تو کمتر از یه ساعته. جفتشو تجربه کردم...
5)
خیال انگیز ترین پدیده ای که از وجودش برخوردارم داشتن برادر است. اگر بخواهم از خیال انگیز بودن موجودی دیگر برایتان بگویم دهانتان باز  می ماند از حیرت و آن وجود خواهر است. خودم را در موقعیتی  می یابم که بهتان فخر بفروشم که  هم خواهر دارم هم برادر... دلتان بسوزد  که این همه خیال انگیزی را به چشم می بینم.
6)
 دیگر حتی موقع درس خواندن شعر می گویم، اما درس نمی خوانم! فکر کن!


جمله هایم یادم نمی آید و غصه ام از این بابت فزونی می یابد...


۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

فعلا ِ من




همبستگی عجیبی که پیدا کرده ام این است که همیشه در بدترین شرایط زندگی ام شروع می کنم به تصمیمات مهم گرفتن، به مشکلات اساسی فکر کردن. به کار بزرگ کردن و خودم را نجات دادن. اما می دانی آخرش چه می شود؟ یه هفته افسردگی مفرط و گریه و زاری و آسیب به آن معده ی بیچاره که معلوم نیست چه گناهی کرده این مادر مرده که هر بلایی بود من سرش آوردم. آخرش هم خودت به خودت می گویی که الان وقت این حرفا و این مشکلات اساسی یا حتی فلسفی نیست. بخوان پاس کنی حالا تا بعد. اما الان که نگاه می کنی اصلا پاس کردنی در کار نیست. به قول نسرین. اوضاع خیته. خیت. کجایی نسرین که ببینی اوضاع در چه حد خرابه.
اما چیزی که این وسط برایم جالب است همین همبستگی ست. آیا فشار امتحان باعث تفکرات فلسفی می شود؟
آیا درس های زیاد ذهن آدم را باز می کند که به مشکلات بنیادی شخصیت و هویت و توانمندی خود فکر کند؟
آیا کار های بیش از حد باعث می شود آدم قیافه بگیرد؟
بیایید رویش پژوهش کنیم!!!!

 آن خواننده ی بد بخت فرانسوی را هر روز در گوشم فرو می کنم که می گوید : Carpe diem اما کو گوش شنوا؟ من یکی که کلا کر زاده شده ام. هر چه در سرم می گذرد همان است که هست.
اما ببین! کلا در حال حاضر هیچی روی من جواب نمی دهد.  بی اثر شده ام، بی اثر!
 فعلا هیچی از سر بیرون نمی آید تا اینجا خالی کنم که شماها کامنت های فراوانتان را نثارم کنید :پی اگر دیدید کم پیدا شدم باز ایمیل (!) نفرستید تا از این اوضای خیت بیایم بیرون. حالا شاید در شب بیداری های امتحانی آمدم یه چیزی را گفتم و رفتم اما فعلا چیز هایی مهم تر از من و روحم و هر کوفت دیگری هست و آن اسمش یه مشت امتحان و یه مشت کار نکرده است برای آیندگان... بشارت فرستاده شده است فعلا برای من، که نوبتم است من هم به نوبه ی خودم بفرستمشان برای بدبخت های بعدی...
اما فعلا این را داشته باش:
وضع شد:
1)      قیافه نگیر
2)     کارتو بکن