۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

365

 کسی می گوید آدمی هر چه بیشتر ته نشین می شود کمتر صحبت می کند. حتی ساده ترین جمله ها را با هزار توپوق و  تاخیر می گوید. آنقدری در این گفتن ها ضعیف شده ام که کلماتی که مربوط به مزخرف یا غر غر نباشد را به حدی نامفهوم می گویم که جدی ترین مخاطبم می گوید جمله ات را دوباره بگو... این یک سال آنقدر برایم گذشته که می ترسم از گفتن وقایع ا ش.  حالا بلند شدن موهایم را بیشتر حس می کنم. وقتی موهایی که امسال مد کرده اند به جای  صاف و لخت بودن  فرفری  باشند را آنقدر می کشم تا صاف شود تمام دوره ی دبیرستانم جلوی چشمم می آید. دنبال آخرین باری می گردم که موهایم تا این حد بلند شده بود. دقیقا هیچ نقطه ای نمی یابم.  بله. به اولین تغییر که دقت کنیم، بیدار شدن زنیت در من در همین نقطه ی به ظاهر ساده است. من از مرور کردن همیشه می ترسیدم. می دانی چرا؟ چون همیشه عادت داده ام خودم را که کارهایی که کرده ام و خجالت آور است، اتفاقات غم انگیز و هر چه که برایم ناخوشایند باشد از ذهنم پاک کنم. با فکر نکردن بهشان... در این 365 روز انگار وقایع زیادی گذشته که جرات ندارم تعریفشان کنم. می شمارم:
1)      خستگی ها، در به دری در کافه ها ، تنها. خوب بود اما این ها همه گیجی بود و شاید گیجی یافتن آدم ها در من و من در بین آدم ها.
2)     حالا دیگر می دانم چطوری سرم را در کیسه هایم دارو هایم فرو نکنم و نترسم از درد های مختلف و تحمل کردن . حالا راحت تر کنار می آیم با همبستگی تنش های روانی و دردها.
3)      طبق معمول روزهای ناب خستگی و استرس من توام می شود با یک واقعه اما این بار توام شد با یک درد جدید که نمی دانم خوب است یا بد. روزهای نابی بود. طعم گس مهرورزیدن ، هر چند کوتاه، اما جایش را هنوز روی پوستم گذاشته و هر از گاهی من سردرگم می شوم هنوز و تو به من می خندی. اما دوست من! این سردرگمی و صبر به نظرم ارزشش را دارد.  من اولین بارم بود و این ماندگار شد با اشک های 21 سالگی...
4)     دقیقا یک ماه میانگین چشم روی هم گذاشتن من شد شبی یک یا دو ساعت! هیچ کس نمی داند که همین شب ها چه شد در ذهن من و چ ماند برایم.  هیچ کدام نخواهید دانست هیچ وقت! اینها همان روزهایی بود با گرما و جنون مزخرف تابستان گرسنگی آور و غرولند های مادر در مقابل فرارهای من از تکلیف های اصطلاحا مذهبی که ذره ای اعتقاد به آن برایم نمانده.
5)     تولد وبلاگ !
6)      قطعا بهترین لحظات زندگی ام لحظاتی بوده که به زندگی فکر نکرده ام
7)     حاصل تابستانت را می دانی دختر؟ کلی خواندی،  فعالیت علمی و هزار مقاله ی علمی خوانده شده و 6 واحد تابستانی پاس شده ی ناقابل و یک کتاب که مکتوب کردی و 4 -5 تا لغت فرانسوی و یک تجربه ی ....
8)      روزهای سخت تحصیل با ارتباط جدید بین آدم ها. یکی به من بگوید من دقیقا کجا هستم!
9)      این تصمیم بزرگی که گرفتم در ذهنم هست. کسی نفهمید دقیقا چه بود و هنوز نمی دانم خوب بود یا بد.
10) هوای رفتن به سرم زده. هنوز نمی دانم می روم یا نه. اما اگر روزی روزگاری هوای رفتن به سرت زد، به نظر من پدر در آور ترین قسمتش این است که ورای مسلم بودن عقیده ی " من که رفتنی هستم بالاخره" معضل "کی بروم" مثل خوره به جانت می افتد. و ترس "شاید الان وقتش باشد" می شود کابوس و می ترسی از عملی کردنش و می ترسی بیشتر از عملی نکردنش . آنقدر دست-دست می کنی برای انجام دادن کارهایت که در نهایت می شوی این! اینی که دارد الان این ها را تایپ می کند.
11) تمام روزهایی که آنقدر دور زدم در این شهر تا فکر کنم که به کجایش تعلق دارم ، در من جوان دیگری بالغ می شد، درد می کشید؛ پوست می انداخت. در تمام انقباض  و انبساط روح آزده ام که همه چیز مایلش می کرد به محیط، تاثیرپذیری از محیط ، من می دیدم که قسمت هایی از پازل گم می شوند، می افتند و من دستم نمی رسد بهشان و قطعه های اشتباه جای آن ها را می گیرند. انگار وسط جایی پرتاب شده باش که کسی کاری به کارم نداشته باشد. و من هرچه فریاد می زدم هیچکس نمی شدنید. و من دیگر حرکت نمی کردم. همه چیز جلو می رفت و من متوقف مانده بودم. با بدن کوفته همان جا ایستاده بودم. حتی خودم را میدیدم که  میدود، خوشحال می شود و دلش می گیرد اما هیچ ربطی به من نداشت.یادم نمی آمد من کی بودم. و حتی یادم نمی آمد چطور این اتفاق افتاد.  در آرزوی برهنگی زار می زدم اما هیچ کس نمی شنید. ب عبارت اختلال وسواس جبری دقت می کردم و حالم بد می شد. من از استیصال خودم زجر می کشیدم.
12) مقداری دود و خاکستر صرف کردم تا بفهمم و هضم کنم همه چیز را. اولی اش آن بود که بی شرمانه ترین جملاتی که می شنوی از کسانی که انتظارش نمی رود، شاید نقطه ی عطفی باشد در بلوغ من. در زندگانی کسانی مثل من. شاید دیگر به جایی رسیدیم که شنیدن این جملات مربوط به طبیعتم شود. که باید عادت کنم به شنیدنش. آخری اش بماند...
13) هرچه بیشتر می گذرد ، بیشتر می فهمم که جایی ندارم در این جماعت سطحی. من سیاهم و سیاهی را  کسی نمی خواهد. و کسی نمی بیند، بله، کور است و نمی بیند که در پس سیاهی ام کیسه کیسه مهر دارم که تا به حال از هیچ کدامتان دریغ نکرده ام. در حد توانم دریغ نکرده ام. خودم بهتر از تک تکتان می دانم که اگر حتی حرفی نزنم ، زیر چشم هایم پف کرده، دستانم بی جان است و زانوانم از خستگی خم است. خنده  هایم الکی است و هیچ چیز برای تعریف کردن های دور همی ندارم. شیطنت نمی کنم و هیچ اتفاق تازه ای برایم نمی افتد.  جزوه هم که شکر خدا خوب نمی نویسم. صبح تا شب هم در حال پوست انداختنم. تمام کلماتی که از دهانم خارج می شود بوی گند  تفکر آکادمیک را می دهد. پایه ی پارتی و دور-دور و کوه و اردوی دانشجویی هم که عمرا به قیافه ام نمی آید باشم. دوست پسر هم که ندارم و به دوست پسر های شما حسودی ام می شود و همه می فهمید که ساعت ناهار در کتاب خانه پرسه می زنم و روز ولنتاین عین خر درس می خوانم. اما بی معرفتی همه تان در عمق وجودم ریشه دوانده که مهربانی ای که نثارتان کردم هیچ کدامتان نفهمیدید و باز می خواهید که انرژی صرفتان کنم یا به جهنم مهاجرت کنم. حقا که بدی در چشم ها بیشتر فرو می رود تا خوبی ها و این است که صدای من را اینقدر بلند در می آورد.
14)  این روزها اینقدر فشرده است که شمار روزها از دستم در رفته. زمستان است و من فرصت ندارم حتی آسمان را ببینم. اما در نهایت نسبتا خوب است. خستگی کم کم بیرون میرود از اسکلتم اندکی
15) بعد از سه سال راهی شاید برای بهبود یافته باشم. امیدوارم...
 روزهای آخر است. زمستان نفس های آخر را می کشد. من تازه فهمیدم که خودم را یادم رفته بود . هنوز در پس ماندن یا رفتن گیر افتاده ام.  غر غرو تشریف دارم و پدر دوستانم را در می آورم از بس که نق می زنم و ناله می کنم. خسته تر از همیشه ام مانند کسی کع کفگیرش به ته دیگ انرژی اش رسیده باشد. یک کلام: من هنوز نصف آن چیزی که باید باشم هستم  امید دارم و راضی ام از سالی که گذشت و آنچه انجام دادم در این سال، قطعا زیاد بوده. و من هنوز مهر می ورزم....

Your message has been sent…

۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

چه اهمیتی دارد؟

 تنهایی ام به عفونت مزمن می گراید و عقده هایم بدخیم می شوند و کم کم با متاستاز فرا می گیرند همه جا را و آنقدر مزمن می شود که درد به فراموشی سپرده می شود و  نیز فراموش می کنم که باید بود  و زندگی کرد. فقط هستم با خوردن و نمردن و گاهی چشم از فرط  له شدگی بستن به سان  گرگی که در جنگ مغلوب شده باشد و
                                                                                                  صدای تپش ممتد...

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

نفرین

  لعنت به همان هایی  که ارزش های این خاک را طوری بنا کردند که این دنیا چون منی را این گونه بخواهد که  نه عشق بورزم نه کسی به من عشق بورزد
 دلم غنج می رود برای روزهای شیدایی ام و کاش این غنج رفتن را بفهمید که چقدر خوب است.