۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

می کند بی تابی ام افزون...

سر کلاس آنقدر بی تمرکز بودم که نمی فهمیدم چه می گفت. فقط صدای زیر و جیغ هایش  که با هیجانش موقع درس دادن توام شده بود پس زمینه ی بی تمرکزی ام شده بود.  معصومه هم حوصله اش سر رفته بودمن بد جوری بی قرار شده بودم. دفترم را در آوردم که بعد از مدت ها با خودکار ننوشتن اندکی سیاهش کنم. تمام احساساتم بین دندان ها و لب هایم فشرده شده بود. دفتر را که باز کردم  صفجه ی اول را دیدم. می دانی این دفتر مال کِی است؟ مال همان در خودماندگی ها! مال همان بی خودی انتظار کشیدن ها . روی صفحه ی اول 5 خط با دست خط خوب سابقم نوشته بودم و خط آخرش را به معصومه نشان دادم و گفتم این مال زمان جاهلیتم است..." خدای من، عاشقت هستم، مرا دوست بدار..." 
مهربان نگاهم کرد ، گفت : نگو الناز... جاهلیت نگو
  سرم را انداختم و در خودکار هایش دنبال یک رواننویش مشکی یا آبی تیره می گشتم.  همان چیزی که  همیشه برای دست به قلم شدن بهترین ابزار بوده برایم. هر چه می گردم رنگ تیره ندارد. انواع رنگ ها و مداد ها و حتی اسباتول دارد اما مشکی ندارد. یه آبی دارد که در دست خودش است.  یک آبی آسمانی برمی دارم و شروع می کنم به نوشتن. و با خود می گویم این نوشته ام پایان نخواهد داشت.  در خودکار را که باز می کنم اولین جمله ام برای نوشتن ها این هاست:
" و وقتی روی یک صندلی چوبی نشسته ای ناگهان حس می کنی اینی که هستی را نمی خواهی و  این ها که هستند و اینی  که به عنوان زندگی داری نمی خواهی و طولی نمی کشد که این تا عمق رگ ها و ریشه هایت می رود. می دانی مشکل کجاست؟ مشکل همان چیزی ست که دوستی می گوید به آن ها " احتیاط های کشنده"  احتمال های بعید و ترس های بیجا و من اختمالا نقطه ی شروعم از همین جا بود. من همیشه می ترسیدم. گاهی اینقدر می ترسیدم که نفس های این احتمال های بعید را روی صورتم احساس می کردم. و چشم های از حدقه در آمده اش را در عمق چشم هایم احساس می کردم. از اینکه هوای بازدمش  با نفش هایم مخلوط می شد تنگی نفس می گرفتم و پا می گذاشتم به فرار. اینقدر فرار می کردم که از آنچه نگران خراب شدنش بودم دیگر خیلی دور شده بودم. و شاید اسمش را بتوان گذاشت منطق نداشتن یا زیادی منطقی فکر کردن. .."
" پ.ن: خسته ام از تمام مفاهیمی که روزی در ذهنم رقصیده اند. بهت و دیوانگی من در هیچ فرمولی نمی گنجد..."

گفته بودم این نوشته پایان ندارد... به صورت کلافه ی معصومه که نگاه می کنم  و چمله ای که از من خواند و قیدی کیفی ام، یاد جمله ی دوست دیگرم در فیس بوک افتادم" خدا که می رفت، دستش خورد و همه چیز را با خود برد..."

پ.ن:  جمله ی دیگری که خوانده شد از آن دفتر:
گاه فکر می کنم که می توانم اوج بگیرم
اما از آن بالا نگاه می کنم که
 در بین مورچه ها می لولم
گریه ام میگیرد...
(شاعرش را ننوشته بودم! ) 
ه 

۲ نظر:

Wolfman گفت...

To Live Is To Die........!!!!!

النازکرمی گفت...

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید!....