۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه

بعد از یک سال برگشتن به اینجا، هنوز امیدی بهش هست؟
در دوران کرونا و قرنطینه باید بگم کجا بودم؟ در هپروت. حالا هم در قرنطینه...
به تفصیل باید بگم...
باید بگم؟
برگردم؟ 

۱۳۹۸ فروردین ۱۲, دوشنبه

شب شده بود و صدای تو با باد می آمد، خدا سرفه می کرد و چشم هایش را مدام می بست. اینقدر همه چیز در هم تنیده بودکه سرما را با تشنگی اشتباه گرفتم. صدای تو را می شنیدم با کلمات آن دیگری  که می گفت:" مانده ام میان تو و این کلمات، فکر می کنم برای نوشتن از تو به اندازه کافی عاشق نیستم؛ مانده ام که چگونه بهت بفهمانم که این نوشته برای خودِ خودِ توست."* نمی دانم چه بود که با خشم اشتباه گرفتم و هردوتان را نفرین کردم. عمیق. از همه جای دل احمقم. فریاد زدم که خدا بیدار شود و ببیند که دلم پاره پاره شده. بیدار نشد. سرفه کرد و همه ی چراغ ها را ناگهان خاموش کرد. دم صبح که شد، خواب می دیدم که تو زمزمه می کنی، آن دیگری قه قه می خندد و من بی صدا و مبهوت اشک های یخ زده ام را از صورتم و ناخن های خونی ات را از قلبم جدا می کنم و تو با صدای خودم می گویی هیسسسس هنوز خواب است.

*نقل از دروغ های آن دیگری

۱۳۹۷ بهمن ۱۴, یکشنبه

چالش عکس ده سال قبل و بعد


‎۲۰۰۸ یا همون ۸۷ اصلا سال خوبی نبود. من توی یکی از بزرگ ترین بحران های زندگی م‌ گیر کرده بودم. هیچ عکسی از من تو‌ اون سال نیست. اغراق نمی کنم. هیچ عکسی نیست. الان ده سال گذشته. ۲۰۱۸ هم از اوناش بود که به روش نیاوردم، زدم به بی خیالی، زدم و‌رقصیدم  ولی دم آخر کوتاه نیومد، زهرش رو‌ ریخت.دوباره توی یکی از بزرگترین بحران های زندگی م هستم.  تاریخ تکرار می شه. پوست ما هم هرچی کلفت تر شه فرقی نداره. تاریخ همیشه زورش بیشتره. این عکس که رو به رومه مال ۲۰۱۰ عه. دوتا رشته می خوندم، شیدا می شدم، ساز می زدم،به دبیرستانی ها زیست درس می دادم، مردم رو واسه تافل آماده می کردم و با در آمدش صبح های جمعه می رفتم کلاس زبان فرانسه،شلوار تامی می خریدم و مانتوی تن درست و بارونی زارا و عطر لانکوم.بیست سالم بود. جای زخمم رو می پوشوندم و یاد می گرفتم مغرور باشم با سرِ بالا.بعد از مدت ها اومده بودن ایران.صدام کرد گفت بیا وایسا، عکس باحالی می شه. ۸ سال بعد همین چند روز پیشا، توی ایمیل آخرش نوشته: 
Stay warm, I have your back... 

یکی از همون آدمای ده سال پیش امروز توی توییتر بهم تکست داد، شماره ش رو گذاشت و مثل ده سال پیش گفت نگران نباش، درستش می کنیم. من شدم همون دختر ۱۸ ساله و اشکم قل خورد افتاد. ده سال پیش درست نشد، ولی باور کردم که وقتی می گفت تهش از پس همه چی برمیای راست می گفت.گفتم آخر هفته زنگ می زنم. در جواب گفت: چی شد که من این همه سال ازت غافل شدم؟ 
خوبی معلمی کردن اینه؛ معلمات می شن رفیقت، یاد می گیری که بشی رفیق شاگردات... هرچند من رفیق خوبی واسه شاگردام نبودم...

‎تهش اینه که چالش ده سال من شد مثل یه سیبی که بندازنش بالا توی ده سال هزارتا چرخ خوردم و افتادم همون نقطه ی اول. هیچی مثل ساپورت و بودن دوستا، حتی از پشت صفحه ی گوشی حال آدم رو خوب نمی کنه. بعد از ده سال هنوز همون آدمای ده سال پیش هوامو دارن حتی بعد از چندین سال بی خبری. ناشکر اونایی که همیشه بودن و هستن نیستم. ده سال کمک کرد که پیداشون کنم.ده سال پوست انداختم، چنگ زدنام بی صدا شد و مثل سرخوشا مزخرف می گم و می خندم. همینجوری بیخودی. هر از گاهی هم کامنت می گیرم: دکتر خیلی خل خوبی هستی!

۱۳۹۷ دی ۲۶, چهارشنبه

از دانشگاه فرار کردم. ساعت 11 بود. زنگ زدم بهاره. چند کلمه با هم بیشتر حرف نزدیم که گوشی م از سرما خاموش شد. رسیدم خونه، زنگ زدم بهش. حرف زدیم.داستان رو براش گفتم. 
صدای کاوه میومد که بلند بلند می گفت " الناز قصد نداری شوهر کنی؟ " 
با خنده گفتم فکر کردی با علاقه افتادم دنبال علم و دانش؟ شوهر پیدا نمی شه که سر از این جاها در میارم و گرنه که ...
دوربین می ره سمت کاوه و همچنان بلند بلند می گه یکی رو پیدا کن ترمزت رو بگیره ، ز گهواره تا گور و فلان و اینا. دست بردار بشین زندگی نرمال کن دختر جون.
من همچنان تاکید می کنم که شوهر پیدا نمی شه 
می گه " برو برو، دنبال یه دیوونه مثل خودتی که اونو می دونم پیدا کردنش سخته." 
شوخی هامون تو این داستان ته نداره.  
تا آخرش مبحث شد نا رضایتی من، سر بی کلاه من توی دمای منفی 11 درجه و پیدا کردن شوهر مناسب برای من. 
می گه دلم واسه مسخره بازی هات تنگ شده. تو که نیستی تو جمع کمتر می خندیم. آه می کشم. می گم نمی دونم کجا باید برم که خودمم بیشتر بخندم. از اوضاع کار می پرسم، از تخصص، از راه های باز، از درای بسته. 
بوس می فرسته، تلفن قطع می شه. من می مونم و یه چهار دیواری بسته که نه می شه ازش فرار کرد و نه می شه توش موند. کجا باید رفت؟ نمی دونم. 
دلم براشون تنگ شده. 
دلم برای خودم تنگ شده. 
دلم برای لحظه های ساده ی بی دغدغه تنگ شده. 
پ.ن: وقتی می گن فلانی زندگی م رو خراب کرد، باید واقعا به اون نقطه رسیده باشی. منم زندگی م خراب شد. چون دنیام با همه ارزش هاش توی یه هفته فرو ریخت و با خاک یکسان شد. 
پ.ن: یکی بیاد ساده زندگی کردن رو یادم بده
پ.ن: هیچی مثل رفیق خوب، حال آدم رو خوب نمی کنه. هرچقدر هم که دنیاش جدا و متفاوت. مهم اینه که حس می کنی دوستت داره و هوات رو داره. 

۱۳۹۷ دی ۲۴, دوشنبه

من از آن دیوانه هایی هستم که همه چیز برایم شده تسک و خودم شده ام ماشین . دارم تبدیل می شوم به دیوار. برای تفریح هم باید برنامه ی دقیق بریزم وگرنه به آن هم نمی رسم. 
این همه خستگی از کجا می آیند؟ به کجا می روند؟ 
زندگی کی زیبا می شود؟ 
خسته ام 

۱۳۹۷ آذر ۱۷, شنبه

راپسودی عصر جمعه

یک.
سه ماه مونده بود طرح تموم شه بهش گفتم آمادگی برگشتن به خونه رو ندارم. گفت تو هم مثل منی، وقتی دوری دلت تنگه و وقتی نزدیکی کلافه. فکر می کنم که برگردم و خلاص شم از این همه درد. مامان یا بابا که تکست می ده ناامید می شم از برگشتن که من ظرفیتش رو ندارم. ظرفیت کنکور تخصص دارم، ظرفیت 24 ساعته کار کردن رو دارم، ظرفیت بسیجی ها و گشت ارشاد و منفی بافی ها و گرونی و آلودگی هوا و همه چی رو دارم ولی ظرفیت کلنجار با مامان و بابا رو ندارم. ظرفیت توضیح دادن تصمیمای زندگی م یا جواب پس دادن بابت درست و غلط ها و ساعت رفت و آمد و اینها رو ندارم. 
فکر می کنم اگه برگردم به حامد بسپرم برام تو کیش کار پیدا کنه. برم اراک جای مریم، برم قشم قرارداد ببندم ولی خونه نرم. باز همین خونه به دوشی و دلتنگی و کسی باشم که خودم نیست دنبالم باشه که از خونه فراری ام و پول کافی و توان روحی ندارم برای جنگیدن و از خانواده جدا شدن. 
دو.
گند خورده به همه چی و هیچی راضی کننده نیست. از هر طرف نگاه می کنم نمی ارزه به هیچی که تحمل کنم. هی هر سال به خودم می گم نشه که به خودم بیام و بگم چی شد که من تو این سن به اینجا رسیدم و اصلا شبیه چیزی که می خوام نیست. 29 سالگی شروع شد. ترس بیشتر شد و نگرانی از اشتباه بیشتر و بیشتر و فکری که بیشتر از قبل می گه قبل از موفقیت باید به تنها نبودن فکر کرد و داری تنها می شی و هر دفعه از تنهایی در اومدن سخت تر. می گن تحمل کن. دلیلی واسه تحمل ندارم. می گن تلاش کن. می گم جون تلاش کردن ندارم. حالم از توییتر نوروساینتیست ها به هم می خوره. مقاله نمی خونم، چیزی گوش نمی دم و ایده ی نو ندارم. چیزی برای حرکت به سمت جلو تحریکم نمی کنه. دلم از دست خودم می گیره که اینی که اینجا داره زندگی نباتی می کنه من نیستم. 
سه
برای اینکه حال خودم رو خوب کنم راهی پیدا نمی کنم. دلم می خواد برقصم. تنها چیزی که زنده نگه م می داره. هیج جا رو پیدا نمی کنم. دستم رو می برم بالا، می خوره به سقف. دامنم رو توی کمد می بینم بغضم می گیره. دلم به چی خوشه؟ به چی فکر می کردم که آوردمش؟ کفشای باله م رو گم کردم. تنم تکون نمی خوره. یاد کلاسا می افتم. دلم تنگ می شه برای همه چیز و همه کس. سوری جون تکست می ده که دلت گرفت شعر سهراب رو گوش بده و گریه کن. همونجا بغضم می ترکه. چقدر از دست دادم؟ چند نفر رو از دست دادم؟ چقدر از خودم رو کشتم؟ نمی رقصم. دستم به سازم نمی ره. کتاب نمی خونم. نقاشی نمی کشم. میوه ها مزه ی میوه های دست چین بابا رو نمی ده. هیچی بوی خوب نمی ده. همه چی مصنوعیه و انگار که پا گذاشته باشی توی دنیای فیلم های رنگی ای که توی مغازه ها از تلویزیون های شیک و بزرگ فروشی نشون می دادن. حتی آهو های ولگرد. حتی برف. انگار که همه ش سراب باشه که بخوریش و بی مزه باشه ، دست بزنی و پودر شه و بو نیاد و هیچی واقعی نباشه. مثل هر روز می افتم توی تخت و قصه می بافم. یاد فلانی می افتم که اومده بود ایران تاک نوروساینس بده. یادم می افته که رسوندمش حتی و اون اسم منو هم یادش نمیاد. یاد ماشینم می افتم. چشام رو می بندم و تصور می کنم که سوار ماشینم شدم، ترس برم می داره که نکنه که هیچ وقت نتونم رانندگی کنم. باز بغضم می ترکه و دلم غش می ره واسه روزایی که واسه رفع دلتنگی می رفتم رانندگی می کردم از این سر حکیم تا اون سر حکیم و همین بس. به تنهایی های تهران فکر می کنم. به تنهایی های اینجا. به ترس از تنهایی بیرون رفتن. به ترس از تنهایی و سرما توی اینجا فکر می کنم. به کافه های دنج تهران. به گالری ها. به بغض های تنهایی های تهران که چقدر فرق داشتن با بغض های تنهایی های اینجا. 
چهار
گچ رو در آوردم و ناراحت از اینکه اسباتول لاکرون خودم رو نیاوردم. شروع می کنم به تراشیدن دندان سانترال بالا. توی بهتر شدن حالم بی تاثیر نیست. یه کم بعدش می افتم به بالا پایین کردن صفحه های آموزشی دندانپزشکی و معرفی کیس و سوال و .... بیماری فلان ساله با علامت فلان و پارامدیک فلان مراجعه کرده تشخیص افتراقی شما چیست؟ اون موقع ها جونم در میومد تا اینا رو جواب بدم. یاد نمی گرفتم. همیشه غلط می گفتم و سر امتحان بغضای سنگین می کردم. حالا درست می گم . به خودم میام و می بینم که دارم اکتودرمال دیسپلازی رو توی آخرین ویرایش تکست اصلی چک می کنم. 

من چه مرگمه؟ 

۱۳۹۷ مهر ۸, یکشنبه

می خوام برگردم

مثلا فرض کنیم یه شنبه ی روتین بود. صبح بیدار می شدم، لباس می پوشیدم و می رفتم شهر ری. مریض می دیدم  و تا دیر وقت با دکتر کافیه حرف سیاسی و اجتماعی می زدیم. هزار تا چایی می خوردم و خانم عبادیان میومد و لطفش رو نثارم می کرد. جایی که نهایت احترام رو داشتم. بعد اگه می خواستم یه حالی به خودم بدم می رفتم کافه. می شستم و جون می کندم که یه اتود آماده کنم واسه اجراهای تمرینی اسطوره. طبق معمول دقیقه ی نود. دیالوگ هایی که تازه نوشته بودم و حفظ کردنش مکافات. آهنگی که نداشتم. اگه حس کافه نبود می رفتم خونه و با مامان ناهار عصر هنگام می خوردم و باز تلاش برای اتود. بعد می رفتم موسسه، منتظر می شدم تا کلاسم شروع شه و اجرا و تمرین و ... و شب به سختی دل می کندم که بیام خونه. به شوق کلاس فردا، برنامه ی فردا و ...
حالا هنوزم همه ی اون حسای کلافگی و استرس تو ذهنمه. وقتایی که تنهایی می رفتم کافه و از این حالم بد می شد. وقتایی که هی با خودم می گفتم تا کی می خوای اینجوری ادامه بدی. که تهش چی بشه. که چی کاره باشی، هویتت چی باشه، دوستات کیا باشن، با کی ازدواج کنی. هزارتا سوال دیگه که هر روز که بیدار می شدم و نمی دونستم باید توی اون روز چه کنم، کجا برم رو داشتم. حتی توی جاده ی شهر ری. حتی بعد از کلاسا و همه ش باهامه. ولی باز دلم می خواد برگردم به همون عقب. 

همون دوگانگی ها. همه ی نگرانی ها، همه ی کلافگی ها و همه ی حس های تنهایی ای که داشتم. یه عمری تلاش کردم برای زندگی راحت و فقط دو ماه آخری که تهران بودم تازه تونستم طعم زندگی رو بچشم. تازه مسیر داشت باز می شد، تازه فهمیدم کارم رو دوست دارم، تازه راه های جدید داشت خودش رو بهم نشون می داد ولی دیگه توی معرض عمل انجام شده بودم. باید کات می کردم و می رفتم. فکر می کنم. خیلی فکر می کنم، به موندن، به برگشتن، به راه قبلی، به ارزش هایی که دیگه برام ارزشی ندارن. به انگیزه ی اومدنم، به حس کوفتی ای که الان دارم که یه بند توی گوشم داد می زنه باختی، تو باختی! گول خوردی و باختی.... به این فکر می کنم که چی می خوام. به این که کی با خودم رو راست بودم. از چی فرار کردم. چی رو می خواستم ثابت کنم. زندگی چرا اینقدر ترسناکه. ساعت چقدر تند می دوه. فکر می کنم. به اون فکر می کنم که تا یه مدتی شده بود انگیزه ی رفتن. و حالا همه چی پوچ شد و شد یه مشت نفرت. فکر می کنم. به قیافه ی مامان، به دلتنگی بابا، به محبت خواهر عجیبم و پیام های برادر. به جای خالیم. به کتاب های توی قفسه ی اتاق. به دمپایی هام. به اینجا، به هوای سگ لرز. به دلار ، به دلار و به جمله ی کثیف اوضاع خرابه و خودم رو تکه تکه می کنم که نه نیست. قدر بدونید. قدر خونه رو بدونید. 

و همه ی این به گه خوری افتادنا فقط در کمتر از 5 روز.
دلم خونه رو می خواد. 

۱۳۹۷ مرداد ۳۰, سه‌شنبه

خواب بدی دیدم براش. هیچ چیز آنطوری که همه فکر می کردن نبود. می دونستم که فقط من بودم که از این واقعه شوکه نشده بودم. حتی مادرش هم شوکه بود و گریه می کرد. زنده بود، هیچی ش نشده بود طبق معمول. اما باز مادرش داشت مثل ابر استراتوس تگرگ گریه می کرد. خودشون فرستاده بودن دنبالم که برم بالای سرش. مادرش تا منو دید مثل همیشه نبود، لبخند نزد، دخترم نگفت. شاکی بود. که چرا وقتی می دونستم بچه ش بی من دووم نمیاره بازم ولش کردم. گفتم من کاری نکردم، خودش نخواست. باز مادرش تقصیر رو از سمت من می دید. مادر بود و گریه هاش و شکایتاش تمومی نداشت. فرستادنم بالای سرش. حرف نمی زد. نگاه نمی کرد. پشتش رو کرده بود به در ورودی و فقط رو به رو رو نگاه می کرد. صدای پام رو شنید. از معدود دفعه هایی بود که جلوی اون پاشنه بلند می پوشیدم. صدای پاشنه بلندام رو نمی شناخت. مثل بقیه چیزایی که ازم نمی شناخت. با صدای پام بیشتر خودش رو جمع کرد. گفتم نمی خواد واسه من اخلاقای گهی ت رو نشون بدی. برگشت سمتم. صورتش باز شد. بغضی شد ولی فرو نداد. نمی دونست تو آواز یاد گرفتم که بدون اینکه صدا بشنوم بفهمم که بغضیه. خوشحال بود. همه چی یادش رفته بود و با اون غرور نکبتی ش بهم گفت تو چرا اومدی،گفته بودم که برای ما تا همیشه همینه. گفتم همیشه ای دیگه وجود نداره. تو باید الان مرده باشی. زنده هاش واسه من تعیین تکلیف نمی کنن چه برسه به تو. بغضش بی صدا ترکید. دفعه ی آخر که بغضش بی صدا ترکید بهم گفت گریه نبود، عقده بود. از دورغ گفتن و نقش بازی کردن برای من خسته شدنی نبود. تنها چیزی که ازش خسته نمی شد و براش انرژی و انگیزه داشت جنگ و بی حرمتی به من بود. یه کم بی صدا موندم. بلند شدم، دستم رو گرفت. نگاش کردم، گفتم مادرت رو ببینم، برای خداحافظی میام. ابروهاش رفت تو هم. خداحافظی براش مفهوم دیگه ای داشت. گفتم بازم میام دیدنت، به مامانت قول دادم. مادرش خون گریه می کرد که تو نبودی که اینجوری شد. سرم داد می زد. خودش رو می زد و خون گریه می کرد و می گفت دخترم، نرو.از خواب پریدم. به مامانش قول داده بودم. دستم رفت سمت گوشی م. بهش پیام دادم. جواب داد و گفت اوضاع خیلی بده. گفتم بذار کمکت کنم. یه مشت دروی وریِ معمولِ یه آدمِ مغرورِ گه-صفت رو گفت و گفتم تو نگران نباش، من درستش می کنم. برگشتم و بعد از 4 ماه بی خبری، اگه باخبری بوده آزار دادن من و .... داشتم کمکش می کردم و خودش می دونه که نبودم الانی وجود نداشت. کسی براش مهم نبود و من به مادرش قول داده بودم و غرورم در مقابل قولم برام هیچ نبود. 

باز همون گه بازی هاش رو در آورد. این بار خیلی بدتراز چیزی که تصور می کردم. هنوز اونقدری نشناخته بودمش که همه ی همه ی تاریکی هاش رو بتونم پیش بینی کنم. بازم از خواب پریدم. خوابش رو دیده بودم. یادم نمیاد  این بار چه کسی ازم قول گرفته بود که کمکش کنم. دستم رفت سمت گوشی.  لادن پیامای مهمی گذاشته بود،امیر، شیما، ساغر، فافا، مجتبی، دستیار مطب، رضا، حسین، تارا، هر کسی که فکرش رو بکنی بهم پیام داده بود ، حتی "ک" ، آدم به یاد موندنی. فیس بوک رو باز کردم و دیدم 4 تا عکس متوسط رو با یه ادیت فوق آماتوری و بد به اشتراک گذاشته. خنده م گرفت. خوب می دونستم فرکانس این به اشتراک گذاشتنا رو. خوابم دروغ نبود. من بهتر از هر کسی می دونستم که چی می گذره. جواب "ک" رو دادم با اینکه می دونستم هنوز خوابه و شاید تا دو روز اصلا به اینترنت دسترسی نداشته باشه. اما هر کاری کردم دستم به ایمیل نرفت که به اون  بنویسم خواب بدت رو دیدم، خوبی؟ به درک که خوبه، به درک که خوب نیست و به درک که ایمیل من رو با سابجکت ملتمسانه  بعد از مدت ها باز می کنه و اونم می دونم چرا. دیگه از عکساش، از حالش، از اسمش و حتی از بوی عطر نداشته ش هم منزجر می شم. زیر قولم می زنم. بلند بلند به خوابم می خندم، به خودم می گم انزجار و تنفر مال زنی مثل تو نیست، دور کن خودتو از سطح پایینی که برات در نظر گرفته بود. و برای "ک" تایپ می کنم : دو نقطه پرانتز. 

۱۳۹۷ مرداد ۱۱, پنجشنبه

زمان

تاثیر حادثه اینطور نیست که یک هو و در لحظه بر سر آدم خراب شود. قبل از حادثه حجم زیادی از احساسات ، قبل از اتفاق سرازیر می شوند. آدم را از درون مثل بادکنک پر می کنند. و آدم، حسی را که قرار است بعد از حادثه داشته باشد از خیلی وقتش عمیقا حس می کند. می دود که حادثه نیفتد و از آن حس کوفتی ای که دارد تکه تکه اش می کند خلاص شود. یا می دود که اتفاق بیفتد و این قند همیشه ر دلش آب شود. و اما خود حادثه درست مثل آن نقطه پایان جمله است که همیشه باید بعدش بروی سر خط. 
همه چیز قبل از حادثه حس می شود و اتفاق نقطه ی جمله است و نقطه یعنی پایان. پایان یعنی مرگِ همه ی احساسات ِ قبل از واقعه و تولد احساساتِ پایان. 

اینطور نیست که زمان از نو تکرار شود. زمان راهش را می گیرد و می رود و همه چیز را در خود حل می کند و سبکی ها را . بلند می کند و هر چیزی هم که حل شده باشد، به مرور، زمان فرسوده اش می کند . خلل هایش را آشکار می کند باید همه چیز را صیقلی کرد تا سوراخ ها صاف شوند و تخلخلی باقی نماند. و گرنه زمان دوباره بیرون خواهد کشیدش. 


حالا من مانده ام و درد ساکت شده و بی هویت و کثیفی هایی که باید تنهایی پاکشان کنم . پل هایی که تو شکستی. بر خلاف انتظارم زودتر دردم را فراموش کردم. پوستم کلفت شده، همه ی چشم ها را آبی می بینم و رقصان می گذرم از آستانه ی اجبار. 

تو دیدی که چقدر قبل از حادثه دویدم. خودت حادثه را آوردی و گذاشتی درست روی گل قرمز دامنم. از تو فقط یه حادثه ماند که با چشم آبی می بینمش. آبی! 

۱۳۹۷ مرداد ۷, یکشنبه

مادرانه های غریب

دلم می خواست یک روز با مادرت حرف بزنم. حس مادرانه ش رو از همین جا نسبت به خودم حس می کنم. می خوام بهش بگم، یه بخشی از دردایی که من می کشم تقصیر اونه. بهش می گم وقتی به دوست مهربونم گفتم you're a very nice guy در جوابم گفت به خاطر مامانمه. می خوام بهش بگم مامان خوبی برای من نبود. و برای تو یه چیزی مثل خاله خرسه. اگه خوب بود، خم به ابروی من و تو نمی اومد. خیلی چیزا رو یادت نداد. دلم می خواد سرم رو بذارم روی شونه ی مامانت و تا نفس دارم هق هق کنم و بگم این بود چرک توی دل من. و هرچی فکر می کنم گناهی نداشتم. من هیچ گناهی نداشتم و کاش برای من بیشتر مادری می کرد. حرف نمی زنم. تعریف نمی کنم، از بدی هات نمی گم. خودش می فهمه همه چی رو. اونم یه روز مثل من یه دختر بوده و می فهمه این زخما چی هستن. در بسته رو همه می فهمن جز تو. بهش می گم، کاش یه وقتایی درا رو به روت می بست. کاش یه وقتایی صدات رو نمی شنید. کاش یه وقتایی به جای مادری برای تو، برای من مادری می کرد. کاش بیشتر یادت می داد. کاش به من یاد می داد که به مرد رویایی م نمی گفتم در به در تو هستم. کاش تو هم توی چشمات دریا داشتی. توی چشمات نه، دریا هم نه، توی دلت در حد یه تنگ آب روون داشتی. حیف که نه دلت نه قلبت نه چشمت حتی یه لیوان هم ندارن. همه ی اینا واسه همینه، مامان یادت نداد دل بزرگ داشته باشی. کاش مامان یادت می داد، مرد باشی. کاش مامان یادت می داد، وایسی  و ببینی آخر داستان چی می شه. مامان برای تو فقط یه کار کرد: هر کاری کردی کنارت وایساد و نوازشت کرد و بهت گفت اشکالی نداره. مامان من رو یادش رفت. مامانت دخترش رو یادش رفت. یه روز سرم رو می ذارم روی شونه ش و همه ی دردام رو با یه نفس بی پایان هق هق بهش می گم. و بعد می گم، دختر تو نمی شم. یه مادری رو می خوام که به پسرش بگم تو خوبی، و بگه چون مامان خوبه و یاد تو هم بود که گریه نکنی. تو که حرفم رو نشنیدی، مادرت درد نگفته م رو بشنوه. 

۱۳۹۷ مرداد ۴, پنجشنبه

تناقض

طبق عادت همیشگی همیشه طالع هفته را برام می فرسته. محض سرگرمی. تو اون روستای دور افتاده همین هم برای چند دقیقه  مشغول شدن غنیمت بود. ایتالیا بودم. دختر محبوبم زنگ زد که بگه کنکور رو چطور داده. داشتم آماده می شدم برم سر کلاس، دیر شده بود. طالع رو خوندم: سه شنبه عصر توی یه محفل دوستانه به کسی دل می بندی، اما حواست باشه که یکی تون یه جایی گیر داره. عشق برای متولد آبان وقتی کار می کنه که آزادانه و بی قید و بند باشه. خندیدم. سه شنبه شب! چه اتفاق محالی. 
یکی از پسرا از مصاحبه ی پیش روش با  summerfield می گفت، همونجایی که من آرزوم بود برم. کمک و ایده می خواست، دست و پاش رو گم کرده بود و می گفت اگه نشه ناراحت نمی شم، شاید خوشحال هم بشم. و من به جای غبطه خوردن از ته قلبم براش آرزو می کردم که کارش جور بشه. 

هر وقت باهاش حرف می زنم، هرچقدر هم که مکالمه مون خوب و خوش باشه، یه حرف دلهره آور، یه ضدحال، یه چیزی داره که همه ش رو از دماغم بیاره بالا. این بار هم همینطور بود. گفتم به درک، فکرم رو بدم به لکچر ها. برام قهوه آورد و با لهجه ی ایتالیایی ش گفت you deserve more than what you have right now . گفتم نه اینطور ها هم نیست و کسای دیگه اومدن کمکش که قانعم کنن که باور کنم حرفش رو.  

سر ناهار اومد پیشم. گفتم می خوام ساعت آخر رو بپیچونم برم دریا. گفت یعنی ممکنه یه لحظه به خودم بیام ببینم ناپدید شدی؟ خندیدم و گفتم دقییییقا! گفت خب پس با خیال راحت می شینم سر فوتبال بدون غر ها و هیجان زده شدنای تو! سه شنبه شب شده بود. بیشتر از هر کس دیگه ای تو اون جمع با اون حرف می زدم. چشمای آبی ش رو تنگ کرده بود و با دقت گوش می داد به منی که از سختی یه رابطه ای حرف می زدم که نمی دونم هست یا نه. از رابطه ای که خیلی جون کندم تا تیکه تیکه هاش رو نگه دارم، که برم و ادامه ش بدم و هر کاری کردم همیشه تک و تنها بودم. برام شراب قرمز آوردند و گفت من می دونستم که چی دوست داری. سفارش منه. هر از گاهی سیگارش رو می گرفت طرفم و گفت می دونم ترک کردی ولی اگه دوست داری بکش. دوبار ازش گرفتم. گوش می داد و هر از گاهی تایید می کرد. اشک از گوشه چشمم اومد، محکم بغلم کرد. تو گوشم گفت هر کسی، هر کسی حتی برای یه روز تو رو داشته باشه خوشبخت ترینه... سه شنبه شب بود. محفل دوستانه بود و من مست شراب و قصه هاش بودم و طالع درست بود. اما بازم وفاداری کردم و پا روی خودم گذاشتم و گفتم حس می کنم آدم خیلی بدی هستم.چشمای آبی ش باز شد و لبخند زد که you're not a terrible person.  و گفت هرچی تو بخوای. گفتم در مورد این ماجراها باهاش حرف می زنم. گفت درست ترین کار اینه که صادق باشی. بعد گفت فکر می کنی رابطه تون ادامه پیدا می کنه؟ گفتم باید ادامه پیدا کنه، برای لحظه لحظه ش تلاش کردم. گفت از تو چیزی غیر از اینم انتظار نداشتم. بعد پرسید چرا لبخند می زنی؟ گفتم همیشه لبخند می زنم. گفت چرا؟ گفتم چون آدم نایسی هستم. بلند بلند خندید گفت بهترین جواب، منم معمولا با هیچکس اینقدر حرف نمی زنم که با تو حرف می زنم ، تو واقعا نایسی...

 سه هفته از اون شب می گذره.به سوالش فکر کردم. شب و روز. باید ادامه پیدا کنه؟ نمی خواستم جوابش رو بدونم. خیلی فکر کردم. به راه حل رسیدم. حال محبوب خوب نبود. مثل همیشه. منتظر شدم که خوب شه. نشد. دلخور شدم. دلخوری م رو نشون دادم. به همه می گفتم کلافه م از همه چی. همه چی این روزها ناامید کننده س. به جز رابطه و منی که فکر می کنم شب روز که چطور هم باشه و هم نباشه.  ولی اشتباه می کردم که اینبار من باشم که تصمیم بگیرم. من باشم که بخوام به عقب برم. من باشم که حرفی بزنم که کمی دردناک باشه. صبح از خواب بیدار شدم، شبی که به لطف دوستام از کلافگی فاصله گرفتم بیدار شدم و غیرمنتظره ترین اتفاق ممکن، چیزی که همه زورم رو زدم که اتفاق نیفته اتفاق افتاد. جونم از تنم خارج می شد. در ها به روم بسته بود و یه خروار خاک روی گور من ریخته بود و دستهام بیرون مونده بود از گور و گلویی که حنجره ش رو بریدن که صداش برسه. این بار دیگه چرا؟

اسمش با فامیلی غیر قابل تلفظش روی گوشی ظاهر می شه: " وقت نکردم مقاله رو بخونم ولی توی لیست کارامه، چطوری؟ " گفتم کلافه م. گفت از چی. داستان رو براش تعریف کردم و گفتم راست می گفتی. خیلی سخته. احساس می کنم روی پاهام نمی تونم وایستم. گفت فقط می تونم تصورت کنم واون اشکی که توی سکوت از چشمت می ریزه... چشمای آبی ش رو تصور می کنم که می بینه با خوندن پیامش اشک از گوشه ی چشمم ریخت...از اون موقع، هر روز، یه چیزی بهونه می کنه برای رد و بدل کردن دو سه تا تکست که می دونه حالم رو بهتر می کنه. حالم رو نمی پرسه و همون دو سه تا تکست بسه که دستش بیاد. همه ی اینها توی کمتر از فقط ده روز، بی دلیل.

هر وقت یادم می افته  بغضم از ته دلم میاد بالا و به گلوم می رسه و به سختی با بیرون آوردن جونم از تنم می ترکه. هیچ وقت اینقدر بد نبودم. همه چی برخلاف اون چیزی که من می خواستم تموم شد و دستای من از گور بیرون موند به تمنا و به اندازه ی خاک و سنگ قبر سنگینی روی قلبمه از تحقیر و بی حرمتی. عاشق کسی که نمی بینتتون و نمی ذاره حرف بزنید نشید. همین.

پ.ن: بعضی آدما مهم نیست که چقدر تلاش می کنن، یا چقدر دل بزرگی دارن، هیچ وقت به حق و لیاقتشون نمی رسن. زندگی با ماها بی رحمه.




۱۳۹۷ خرداد ۲۹, سه‌شنبه

در راستای کمپین نخریم!


1.     با مفهوم WTO اول دبیرستان بودم که آشنا شدم، توسط یه معلم حسابی اجتماعی که اون موقع به علت کم عقل بودن به حد جنون حرصش می دادیم از بس گوش نمی دادیم به حرفش. عرضه و تقاضا و تورم و فلان و بیسار و هرچی شما بگید رو یادمون داد. هی هم می گفت پس فردا تو دانشگاه هم هیشکی نیست اینا رو یادتون بده. خلاصه، دیگه کیه که ندونه تقاضا کم شه قیمت میاد پایین و این حرفا. فرق منِ حرف گوش نکن به اون معلم خیر دیده از دنیا با اونی که حواسش به همه جوانب هست اینه که من سرم نمی شه عرضه و تقاضا الاکلنگ نیست که تو یه ماه اینور اونور شه اونم با نخریدن طلا و ماشین! WTO و مایی که عضوش نیستیم و قیمتا و اینا به خریدن و نخریدن من بند نیست فقط. حتی اگه برم جزوه ی اول دبیرستانم رو پیدا کنم و بخونم در حق خودم و نوادگانم لطف کردم. کتاب و اخبار دقیق و ایناش جای خود.
2.     چند وقت پیش نشسته بودم داشتم با یه دوستی صحبت می کردم من باب حمایت کالای ایرانی. گفتم ما همیشه در حال حرف زدنیم. کالای ایرانی که همه ش مال آقازاده ها و ژن خوبا نیست. همه ش یخچال و لباس شویی به درد نخور نیست. همه ش ماشینای وسیله ی مرگ نیست. کالای ایرانی می شه تریکو و لباس خواب، جوراب، خودکار،دفتر و هزار تا ریز و درشت. خدایی کدوممون به جای کفش های به درد نخور و ناراحت چارلز اند کیت رفتیم از چرم فروشی های خوب ایرانی، چه اسم در کرده ها، چه معمولی های تو سپه سالار کفش حسابی خریدیم؟ (من این کار رو می کنم، و صادقانه، با این کفشا راحت ترم تا کفش های فیک برند که معلوم نیست از sweatshop   تو کدوم کشور در میاد و به قیمت چه قدر به ما می دن.چند بار لباس خواب تریکوی ایرانی خریدی به جای لباس خواب های ترک. دفتر ایرانی گل گلی چه فرقی با فَبِر کستل کرده واسه ما؟روسری ای که سر دو ماه رنگش خسته م می کنه چه فرقی می کنه چه برندی باشه؟ توضیح دادم که یه زمانی پدر خودم تولید کننده ی لباس بود، بعدش موج تجارت از ترکیه و چین اومد و تب برند مردم رو گرفت و ما موندیم و تولیدی با سود معکوس و الی آخر. چرا؟ عصر همون روز که داشتم این سخنرانی های فاخر رو برای رفیقمون می کردم، سوئیچ ماشینم (ساخت ایران خودرو) توی  قفل صندوق عقب ماشینم شکست. فرداش بردمش نمایندگی، یه مقادیری اراجیف تحویلم دادن و خلاصه ش این بود که به خاطر یه نصفه سوئیچ که تو قفل صندوق گیر کرده بود باید کل سیستم ضد سرقت (!) ماشین رو عوض می کردم و طبیعتا کلی هم پولش رو می دادم. بعد از نمایندگی رفتم پیش همون رفیقمون. گفتم غلط کردم گفتم کالای ایرانی و فلان، هرچی دوست داری بخر. گفت چه کفشای قشنگی، یه نگاه به کفشام کردم، یادم افتاد وقتی داشتم می خریدم عمدا از فروشنده پرسیدم این کفشا رو از کجا می خره، گفت تولیدی عمومه، هم چرمش هم زیره ش هم کفه ش رو خودشون می زنن.حرف عمو که می شه یاد تفریحای بچگی م می افتم که با مامان سوار یه تاکسی می شدیم که بریم سمت جمهوری، گلشن، سراغ بابا. بابا و عمو سخت مشغول باشن وبابا بگه کار دارم، برید یه کم بگردید و خرید کنید تا کارم تموم شه. سپه سالار و جمهوری و حافظ و پلاسکو و فردوسی و منوچهری و سعدی و لاله زار و مغازه ها و مزون های لباس شب هایی که برق می زدن و مردمی که مثل مور و ملخ از این مغازه به اون مغازه می شدن. بچه بودم، مدرسه نمی رفتم اما لباس عروسم رو هم توی همون مغازهه انتخاب کرده بودم: پاساژ حافظ، طبقه ی همکف. از بالا مامان صدام می کرد، که برم طبقه ی بالا، عمده فروشی بابا و جلو چشم خودشون باشم. عرق کارگرای تولیدی توی دماغمه،پینه ی دستاشون رو دیدم. با خورده پارچه های رنگی ای که برام کنار می ذاشتن ساعت ها بازی کردم. ژن صنف پدر من خوب نبود. همون تولیدی چهاردیواری، حاصل یه عمر دوندگی بابام و عموم بود و به خاطر جنس های "اسپانیا" و "فرانسه" و "ترک" اینقدر تیکه تیکه شد که چیزی ازش باقی نموند. پارسال هم ته مونده های تولیدی های تهران تو پلاسکو خاکستر شد و رفت که رفت. حالا تو یه ماه طلا نخرم، ماشین نخرم، مسافرت خارج نرم. هی تا ابد بشینم که تو جیب مردم دو قرون پول بیاد که نیان بگن عصب کشی چند؟ کشیدن چند؟ می شه بکشی برام؟ دندون نمی خوام.

3.     بریم اول دبیرستان، سر کلاس اجتماعی، گوش بدیم به حرف اون زن بیچاره که گلوی خودش رو نابود کرد که ما بفهمیم وقتی از اقتصاد حرف می زنن، از چه حرف می زنن. من نمی گم بخریم یا نخریم. حداقل بفهمیم چی به چیه و این کلاف نخ به هم گوریده توسط این گربه ی بازیگوش چجوری باز می شه. یادم باشه یه روزی هم اگه به یه جایی رسیدم ، سلبریتی ای چیزی شدم و چهارتا آدم می شناختنم، در حد سوادم، با املا و دستور زبان درست کمپین بزنم. در حال حاضر فقط می تونم بگم آشغال نریزید و یه کیسه پارچه ای بگیرید دستتون برید خرید. تا برنامه ی بعد، خدا، نگهدار!