۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

تنهایی ام

همیشه زمانی که بخواهی باشی ضعف می گیرد.خواب می آید و تنها می مانی و تنها به این فکر می کنی که هیچ کدام از ضمیر های هیچ کس را حتی نپرسیده ای و و خیال کرده ای خوب است و حس می کنی خیانت همیشه آنی نیست که رخ می دهد. خیانت در قبل رخ داده است. فقط سعی می کنی که یر به یر باشی تا زوری روشنفکرانه شاید آرام شوی و ته دلت و سر دلت و وسط دلت و همه جای دل احمقت بدانی که بلاهت چیزی نیست که کسی دچارش باشد. فقط این طور است که آدم هایی که پنهان یا کنار می کنند و می آیند ابله خطاب نمی شوند. و کسی مثل من جدا ابله خنده داری ست. من بعدا را دوست دارم.  بعدا را که بی نهایت پنهان هستم. نه مثل حالا که پنهانم را پنهان می کنم و نمی کنم. کاش نگفته بودم و نگویم که نگفته بودم. کاش نشانی نداده بودم که تنهایی چقدر می تواند غیر مبتذل و غریب باشد در قربتی که نزدیک ترین ها هم برایشان عادی باشد. کاش بفهمم که باید حرف نزد. باید گذاشت تا دلقک همیشه تصویر شادی باشد که همه خیال کنند که چه جالب. حالم بد می شود و ادامه می دهم. چون ابله خنده داری هستم که با میز و بالش و کمد و کتاب ها دفتر نزدیک ترم تا به تو، به او ، به شما، به آنها.   


گریه نکن

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

آینده در حال


سرش را که بالا آورد درد بدی را در پشت گردنش حس کرد. در فکرش بود که قبل از آنکه  چشمش به آینه بیفتد  باید این را پیش بینی می کرد که ممکن است دست راستش را بالا ببرد و اندکی تکان دهد، بعد  روی پای راستش بچرخد و ادامه دهد و دیگر هیچ گاه نفهمد که در خلفش چه شد.... کاش تمرین می کرد  تا پای راستش سر نخورد...

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

تو

در کافه که نشسته بودم سعی می کردم سرم را با "داستان " همشهری گرم کنم تا بیاید. از  یک جایی به بعد حواسم به داستان نبود. موسیقی هم یک تداعی کوتاه کرد و از ذهنم رفت. آنجا نبودم در کل. به نقطه ای خیره شده بودم که  دونفری که بر میز  آن گوشه که یک بار کمرم روی صندلی  اش خشک  شد نشسته بودند، در میدان دیدم می افتادند. آن سمت چپی وقتی خندید حالتش مرا یاد لبخند های تو انداخت که دندان های  ردیفت یک جا دیده می شد. هنوز هم همانطور به کسی لبخند می زنی؟

پ.ن: امروز همه چیز حجیم شده بود. از حرف ها گرفته تا قهوه ی غیر مجاز غلیظ و شبانه ام...

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

کشتمش!

تاریکی، خالی متعالی!و سایه ای خاکستری.
 خاکستری من بودم! با یک دستمال کاغذی در دستم! اشکهایم را با آن پاک کردم!و سایه ای دیگر،تاریک! قدمهایم به او رهنمون می شد! رسیدم، دستمال کاغذی خیس را مچاله کردم و گوشه ای روی زمین سیاه انداختم! نگریستم. نگاهم کنده شد.خود را میدیدم که قدمی به او نزدیک می شوم. نگاهم گوشه ای روی زمین کشیده می شد. از فراسو خود را میدیدم که در آغوشش رها می شدم. دستانش را حلقه ام کرد. در حصارش اسیر شدم. لِه می شدم. نفسم بند آمد، موهایم ریخت! پوست تنم ذوب شد. مثل او. هر دو فنا می شدیم! از دستانم فقط استخوانی باقی مانده بود. ناگاه جمجمه ام افتاد. روی زمین تاریک قل خورد. او هم نابود شد.

خوشحال بودم؛ شک هم مثل من نابود شد. نه منی باقی بود نه او!من فقط نگاه بودم.
              نه! من وجود داشتم! آنجا!
        اشک هایم باقی مانده بود؛
باری! آن دستمال کاغذی بودم!

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

درک نکردن هم از ویژگی های توست!

به تازگی درک کردم که من اگر از گوشت و خون نباشم و جسمم از جنس یک مفتول باشد باریک و تاثیر پذیر اما اعصابم از سنگ است.  حتی آلیاژی ناشناخته!  باید افتخار کنم به این ویژگی؟؟

هر چند که ادبیات بهترین ابزاری ست که انسان ابداع کرده تا با آن دیگران را به استهزا بگیرد ، با این حال بر آفریدگار کسی درود می فرستم که گفت خاموشی تقوای ما نیست.
   

 و شاید همین آفریدگار باشد که مرا از حد و مرزی که اخیرا برای خودم گذاشته ام دور می کند. ببین! من اگر قول دادم به خودم که قوی باشم این بار سکوت جایز نیست.  این بار باید دفاع کنم. از خودم ! از بودنم. از هویتم. از همه ی آنچه که تا به حال نگه داشته بودم از خودم رنگارنگ و تلخ. اشتباه یا درستش را نمی دانم. اما سکوت و  در خودماندگی این بار مرا فرا نمی خواند.

 تنها راهت برای فهمیدن من این است که زن بوده باشی! بله ! یک زن بوده باشی و زن بودنت را از بعضی جملاتی که می شنوی   و از نگاه ها و حرف ها بهتر درک کرده باشی تا از مسیر  خودت که نزدیک تر است... 



۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

خواب در چشم ترم می شکند!



سر لکچر ساغر خواب خواب بودم! مرتضی هم نامردی نکرد تا می توانست مدرک جمع کرد!" آخه کی قبل لکچر خودش می گیره اینقدر راحت می خوابه؟ می خای یه ذره بیدار شی بعد بری حرف بزنی؟؟؟"
می گوید برو جلو بشین تو ماشین! من 3 بار گفتم هان؟؟؟
  آن یکی می گوید همکار ما را نگا! روی یونیت خوابیده! از الان خسته ست!
  در  تاکسی به من می گوید قیافه های تلاشگر را می شناسم! خسته ای خیلی!   خیلی زحمت می کشی انگار...!
 این با لحن همیشگی اش می گوید "خودتو اذیت نکن..."
دیگری اس ام اس می فرستد راجع به امید ها و رویاها و خوب می داند چه وضعیتی دارم... و همین است که لبخند بر لبم می آورد.
 
اینقدر که پول اضافه ی تاکسی برای جبران به خواب رفتگی هایمان را دادیم خسته ایم
ایندفعه که همه ی کارهایمان را کردیم یک مشت اس ام اس از یک مریض روانی ما را تا بامداد بی خواب کرده! آخه لا مذهب! مسئول از حسادت ترکیدن های تویی که نه قیافه ات را یادم می آید نه به یاد دارم که با من صنمی داشته باشی که من نیستم که! بهای زندگی و به دست دادن و از دست هایت را خودت بده!

آقا کی خواب راحت به چشمان ما می آید؟ طوری که نه صندلی اش کج باشد نه میزش نه خوابش ترسناک باشد نه هوایش سرد باشد نه تنگی نفس داشته باشد نه کم باشد؟ هان؟ هان؟

پ.ن: دیشب بدترین حرف ممکن در تاریخ زندگی ام را از مزخرف ترین آدم دنیا شنیدم. اینقدری که دیگر نه خودمم نه باورم است که همه چیز خودش است. این هم سوژه ای برای یه مدت نخوابی و .... خودت می دانی این سه نقطه چیست!

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

هر روز یک انگشت از دست های تو کم می شود. به اسمم با صدای تو فکر می کنم. فاصله ی لبخند قبل از هر اتفاق با یاس بعد از کلمه های تکرار مثل قبر های ایستاده با هم آنقدر کم است که سرفه ام به سرفه ی بعدی نرسیده گلویم خراش خورده است.....

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

عجایب


من انتقام نمی گیرم . من هیچوقت انتقام نمی گیرم . من جواب می دهم . من فقط جواب می دهم و حتی اگر ندهم باز هم جواب داده ام.
من فقط جواب می دهم،جواب! بعضی وقت ها جواب هایی هستند که می بینیم و لب کج می کنیم که چه ربطی دارد به سوال ... اما جواب همیشه در نقطه ای که شاید هیچ وقت حواسمان به آن نرود با سوال منطبق است... حتی ممکن است که کسی دست  چپش را بالا ببرد و  باران بیاید. ما نمیدانیم!

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

<...>

 حادثه نزدیک تر از آن است که  کودکان را به لرزشش بیدار یابی و سگان را به بویش بی تاب
                            به پاهایت برگرد!

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

آکنده


 از من چیزی در خودم فرو می ریزد که نمی شناسمش!
و خیال می کنم همه چیز روشن تر می شود...

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

راه گذشتن یا نجات؟


 ریسک را تعریف پذیر نیست. فقط باید ریسک کرده باشی تا بفهمی این شهود چقدر جهان بینی را تکان می دهد. آن هم نه هر ریسکی که سکه را انداخته باشی  و اسمش را بگذاری احتمالاتی بودن. حتی اگر با دلشوره خودت را گول زده باشی و سکه ی کج برداشته باشی. به طرز عجیبی ریسک در زندگی ام به جریان افتاده.اینقدر بزرگ و کوچک دارد که از همه طرف گیجم می کند. اما این روزها اینقدر پایان های عجیبی دارد که  حس ترس و هیجان سقوط از سراشیبی را با عمق وجود حس می کنی. و حس رهایی را که دیگر ساکن شده ای و نتیجه ی ریسک را به عینه می بینی. رهایی است فقط. نه حتی می دانم که خوب است یا بد.غلط است یا درست.حتی نمی دانم چه شده اما ترسم را گرفته. و این است که راه نفسم را باز می کند.


تا زنده ایم نفسمان می گیرد و باز می شود. تا مرز خفگی می رویم  راه نفسمان را با هزار تقلا باز می کنیم و خدا می داند،فقط آن موجود وهمی می داند که چند بار با دنیا و همه ی داشته ها و نداشته ها و وابستگی ها و دلبستگی ها و کس هایمان وداع گفته ایم.  اما بدون عنوان هیچ قید کیفی بازگشتیم.
اما این بارها نفس  می کشم.....

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

ترس




به جای این همه ناشناخته که می کشم بر سر و صورتم سینوس وار و هیجان انگیز می کشم رسم با نگاه. اما نفهمیدم هیچ که کدامین طرف بودم: از دست دادن؟ به دست دادن؟ راهنمایی نمی خواهم که خود ابهام است.

قد نمی کشم درد.پوست نمی اندازم سر. اشک نمی ریزم خاک. پوست می ریزم. قد می اندازم. اشک می کشم. همه را می اندازم ، می کشم ، میریزم. درد ، اشک ،پوست ، خاک می اندازم.  می ترسم؟ می اندازم . می ریزم . می کشم.  شاید شیطان شیوه اش باشد این.  می ترسم؟ این چسبش خدا را فرو می کنم لای انگشتانم ، خیس. می ترسم؟ برای من آبی و سیاه چه فرقی می کرد که اینقدر طوسی پس می دهم از خودم تلخ. می کشم درد. می اندازم سر. میریزم خاک. می کشم  ، می اندازم میریزم. خدا را! خدا را!  موهایم را بلند می کند و محبوبانه به بیرون می تازد  مرا که بترسم. می ترسم؟ اشک میریزم. پوست میاندازم. قد می کشم و سخت است این ها. می ترسم؟