۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

آرزوی واهی


کاش اینقدر جمله ی خسته شدم را به ذهن و زبان نمی آوردم. اما خسسسسته شده ام از تمام امیدواری هایی که در ذهنم وول می خوردن و تمام سگ دو زدن هایم برای این امید های واهی که خودم هم نه از ته شان سر در می آورم نه از سرشان.و حتی کلا نمی فهممشان.
 کاش می توانستم و جرئتش را داشتم که تمام داشته ها و نداشته ها و مسئولیت هایم و هر چه که هست می ریختم در یک صندوقچه، می گذاشتمش لب پنجره و  چشم هایم را بی دغدغه می بستم. بی دغدغه از این که 2 قیقه دیگر ، 3 دقیقه دیگر ، 4 دقیقه ی دیگر باید بازشان کنم. کاش چشمانم را می بستم و دیگر باز نمی کردم ...

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

اعتراف های یک گلدان

من گلدان شده ام . مرا دوست دارند و به من آب می دهند . مرا در نور می گذارند و از من لذت می برند . من زیبا هستم و آنها مرا به خاطر زیبایی ام نگاه می کنند من همه آنچه که دارم برای لذت آنهاست و آنها از فکر نبود من غمگین می شوند و مدام می خواهند که مرا ببیند ، حواسشان به من هست و از اندوه و شادمانی من چیزی نمی فهمند آنها فقط لذت می برند که من هستم - وجود دارم - توی روزهایشان مرا می بینند و همین برای آنها بیشتر از کافیست از من انتظاری جز این ندارند و از خودشان برای رفتارهای خوبشان با من رضایت دارند و خیال می کنند هیچکس بیش از آنها نمی توانسته مرا اینطور نگاه داری کند و فکرشان را به من مشغول نمی کنند چرا که من به آنها زیبایی و طراوت خود را می بخشم و آنها نیروی هر روز را از ذخیره ی من میگیرند و در هر بازگشت از اینکه مهمان زیبایی من می شوند رغبت بیشتری میگیرند . و از بوی من سرمست می شوند. و هر گاه حتی ترس من افزون می شود که ریشه هایم بپوسند، برگ هایم بخشکند و گل هایم بچروکند و بوی تعفن خاکم آفاق را پر کند. اما مرا دوست دارند و هر آنچه دارم برای آن هاست.

 و من -
مدام حسادت می کنم به روزهای انسان بودنم .

                                                                                                                                                                                      
                                                                                                                                                                                          امضا گلدان


۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

you'll never feel me trying to hold you, if you did I would surely fade away

شب بود و طیق معمول غم بی دلیلی مرا گرفته بود.  بی دلیل که چه بگویم  شاید همه ی این دلیل هایی که من دارم برای گریز از تنهایی ام از دید همه تان احمقانه بیاید و شاید تک تکی پیدا شوند و  خود به روح وسیع من پی ببرند و کس نمی داند بالاخره حق با کی ست. من در نهایت در تنهایی غم گستر خود فرو می روم. شب بود و من در تنهایی خود بودم.  از دنیای مجازی  شاید خواستم کمی صحبت کنم با کسی. شروع  من همیشه با شوخی بوده. حتی اگر کسی این را درک نکرده. کمی که صحبت رفت غمم به خوشحالی تبدیل شد. کسی در این دنیا از من می خواست شادی هایم را برایش بگویم. شادی هایم را باهاش تقسیم کنم! فکر کن! یک نفر هنوز مانده که باور نکرده دختر خسته ی 21 ساله هنوز شادی ای برایش مانده. کسی هست که هنوز وقتی لبخند می زنم نمی گوید چه عجب  لبخند خانومم دیدیم . وقتی به زور قهقهه می زنم نمی گوید دختر بیچاره استرسش زده بالا هیستریک شده.  نمی گوید که این دختر  خسته و غیر خسته، ناراحت و خوشحال ، راضی و ناراضی اش کلا با هم فرقی ندارد. قیافه اش همین قدر همیشه آویزان است. فکر می کند که شادم و دریغ می کنم از شادی هایم را به دیگران رساندن. همه ش دستم را دراز کردم برای کمک! انتظار بیش از حد... فکر کن!  این چه حسی به غیر از خوشحالی به من می دهد؟
 اما حیف که دیری نپایید  و نگذاشت برایش بگویم من نه آنقدر سیاهم که فکرش را می کند ، نه آنقدر غم گین، نه آنقدر بخیل و پررو و   پر توقع...
 می دانم در حقت بدی کردم. می دانم انتظار زیادی داشتم. اما انصاف داشته باش.  یه کم فکر کن.  یک بار حساب کتاب کن...   آنقدرهم که فکر می کنی دریغ نکردم. یعنی از دستم بر نمی آمد.من آنقدری برای موجود دو پای آدم ارزش قائلم که گاهی فکر می کردم ضربه  هایی که خوردم به خاطر همین بوده. اما سهم من از شادی شاید آنقدری که تو فکر می کنی نباشد ...

شب بود و زبان به دهان گرفتار بود. آن وقت که باید گرفتار می بود ، نبود....