۱۳۹۲ خرداد ۲۴, جمعه

خدااافظظظظ

صدای جسی رومن گاری از ته گلویم در می آید . تمام حس هایم شبیه همان دختر است. انگار با جفت پا پریده باشم وسط زندگی اش. من نخواهم تجربه کنم باید چه کنم؟ برایم مهم نیست. همین را می خواهم. تو که نمی فهمی.
 تو را می بینم. با لحن مخصوصم می گویم خدافظ...تو می خندی و من می گویم در دلم خداحافظ گری کوپر... مراقب خودت باش.  کاش بهتر تمرین کرده بودیم برای این پرده ی داستان.

تکرار می کنم این پست کذایی رو. لعنت به این روزای گند. لعنت به این نفس هایی که می ره و میاد. لعنت. لعنت.

فکر کن که ناگهان برگردی و ببینی که هیچ چیز پشت سرت نیست و تو پشت سر همه چیز ایستاده ای وتمام این مدت را بیهوده دلبر غمگینی بوده ای  که به قول شاعری در روزهای سرخوشی ها دخترانه بی لبخند به تو می گفت : پاهایت راه نمی رود. تو زمین نداری. تو پرنده ای و بی هوا اوج می گیری.بیهوا و بیهوده بوده ای.... بیا حرف نزنیم.بیا صورتت را به اشک هایم بکش تا بیشتر بفهمم این مفهوم غمگین عصبی تلخ را...



همیشه زمانی که بخواهی باشی ضعف می گیرد.خواب می آید و تنها می مانی و تنها به این فکر می کنی که هیچ کدام از ضمیر های هیچ کس را حتی نپرسیده ای و و خیال کرده ای خوب است و حس می کنی خیانت همیشه آنی نیست که رخ می دهد. خیانت در قبل دخ داده است. فقط سعی می کنی که یر به یر باشی تا زوری روشنفکرانه شاید آرام شوی و ته دلت و سر دلت و وسط دلت و همه جای دل احمقت بدانی که بلاهت چیزی نیست که کسی دچارش باشد. فقط این طور است که آدم هایی که پنهان یا کنار می کنند و می آیند ابله خطاب نمی شوند. و کسی مثل من جدا ابله خنده داری ست. من بعدا را دوست دارم.بعد را که بی نهایت پنهان هستم. نه مثل حالا که پنهانم را پنهان می کنم و نمی کنم. کاش نگفته بودم و نگویم که نگفته بودم. کاش نشانی نداده بودم که تنهایی چقدر می تواند غیر مبتذل و غریب باشد در قربتی که نزدیک ترین ها هم برایشان عادی باشد. کاش بفهمم که باید حرف نزد. باید گذاشت تا دلقک همیشه تصویر شادی باشد که همه خیال کنند که چه جالب. حالم بد می شود و ادامه می دهم. چون ابله خنده داری هستم که با میز و بالش و کمد و کتاب ها دفتر نزدیک ترم تا به تو.



گریه نکن. 

۱۳۹۲ خرداد ۱۹, یکشنبه

حتی یک بیت شعر

صدایم وقتی شنونده ندارد در نمی آید
منتظر وقتی باشی که...

غزل 3، شهریار شهر سنگستان و یک شب عادی و ساده که می شود شبی که ستاره ها را روی شانه هایم سوار کنم

حس است دیگر، حس است.

گاهی، حس می کنم صدایم فقط گاهی صدای خوش می شود که فقط یک نفر از این همه نفر شعر مورد علاقه اش را بشنود.

و من باید اینقدر منتظر باشم تا شکوه اش صد چندان باشد.




"
...از بس که دور است این "ما" 
سرگیجه گرفته است "من"
سرگیجه گرفته است "تو"...
...بیا پلنگی شویم و بدویم تا ماه...
بیا ماهی شویم و بدویم تا تنگ ِ امنی که ما

"ما" را جا دهد... "