۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

تاب دست ها و دغدغه ی فراموشی

 بچرخ...بچرخ...از اون موهای بلندت استفاده کن دختر...
آهنگ دیوانه وار تند است. علامت می دهد به هر سمت دو دور و فلان حرکت. برو زنجیر دو. حالا یک. دوباره چرخ. دیوانه شو. چرخ.
می چرخم. هنوز می توانم بچرخم.
دو دور بیشتر.
آهنگ بعدی
بینی من خون می آید.
بشرا به سرفه افتاده
سمن هنوز دیوانه وار می چرخد.
من می چرخم
بشرا می چرخد.
زنجیر سه.
آهنگ دیوانه است.
هیجان در لا به لای موهایم است که می چرخانمشان
سرم گیج نمی رود.
موی بلند بهترین چیز است.
.
.
.

هنوز رقص پناهم است. پناه خوبی ست

۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

شباهت

من: لبخند
ایشون: لبخند! ... تو ورودی چه سالی هستی؟ 
- 87!
- پس ندیدیش!
-کی رو؟
- یکی از هم ورودی های من تو دوره ی عمومی . خیلی شبیه تو بود. هر وقت تو رو می بینم یاد اون می افتم. ما سال ورود تو فارق التحصیل شدیم دیگه. تو ندیدیش.
-اسمشون چی بود؟
-پونه مشکل گشا
- نه ندیدمش.
-آره دیگه . ما فارق التحصیل شدیم و بعد من برگشتم واسه رزیدنتی اینجا که شماها رو دیدم. اصلا عجیب شبیهشی. هر وقت می بینمت به یاد اون کلی خوشحال می شم. 
-(لبخند)
-اونم مثل تو خوشرو و خنده روئه همیشه.
-ممنون آقای دکتر
-واقعیته خانوم دکتر
-(لبخند)
-(لبخند) موفق باشی (خب دیگه برو پی کارت)

دیالوگ من و یکی از اتِندها ( تازه استاد! ) 

نمی دونم چرا...یاد شباهتم به شکیبا افتادم...هم دبیرستانیم. .. اینقدری که خودمونم درک نمی کردیم ولی مردم اشتباه صدامون می کردن...من می شدم شکیبا و اون می شد الناز...و همین بس بود...

۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

24

  بیست و دوم آبان شد
این بار باران هم نیامد
من اشک می ریختم
  از همه چیز دلگیر بودم

تاسوای حسین و دلگیری و تنهایی و باز هم...
آخر شب  سر احمقانه ترین جر و بحث های خانوداگی. با مامان. سر غرورش. سر اینکه به رویش آوردم یادش رفته، دوبار با هق هق اشک ریختم.که در این روز برایم عجیب باشد این کلمه:"مادر" ...

بد ترین روز بود. بدترین...

24

باید بزرگ تر بود...

پ.ن: این سال همان سالی ست که تصویر ذهنی بیمارم را داشتم. 24 سالگی و یک تصادف...
اینقدر بد بود که نمی خواهم دیگر ادامه داشته باشد
این بودن
اولین بار است این حس...

۱۳۹۲ آبان ۲۱, سه‌شنبه

نفسی که بالا نیاید، سینه را سوراخ می کند که آن وقت...

 دلم تنگ است. 
برایم مهم نیست دیگر اینجا را می خوانی یا نه. 
نمی دانم چه شد، کجای کار اشتباه کردم که به اینجا رسیدم.تقصیر تو نبود. تقصیر من هم نبود. تقصیر هیچ کس نبود. اما چه شد که اینقدر سینه ام پر از کینه شد. از تو ... از تو که در تمام سلول های من رفتی. و می دانی من هم در همه ی سلول های تو رفته بودم. اما اینقدر دیوانه وار همه چیز را بر هم زدیم. حالا. وضع من. و خراب شدن  روزهای 24 سالگی ام. تقصیر تو نیست. بی حوصلگی هایم تقصیر تو نیست. این دلتنگی های جان به سر کننده ی گاه و بی گاهم تقصیر تو نیست. تنهایی ام تقصیر تو نیست.  دلگیری این پاییز لعنتی تقصیر تو نیست. این روز تولد نحس هر سال و مزخرف بودنش تقصیر تو نیست. فرو دادن بغض هوای دو نفره در گلوی تنهایی ام هم حتی تقصیر تو نیست. تو همه ی سنگ هایت را واکنده بودی. گفتی دلتنگ نشوم. فکر نکنم... ولی نمی شود. لعنتی نمی شود... اصلا فقط دلتنگی و جای خالی تو هم نیست. یه جایی شد که دیگر تو هم مهم نیستی. خودم هم مهم نیستم. زندگی ام هم بی معنا شد. دکتری زجر شد. فرانسه دیگر نمی چسبید. علم را ماه هاست می پیچانم. نمی رقصم. نمی روم. نمی آیم. آدم ها دلم را می زنند. غذاها مزه ندارند. هیچ تصویری از فردام ندارم....و هیچ چیزی شبیه آنچه از دور می دیدم نیست. حتی دیگر دلم نمی خواهد تو باشی. راستش دیگر مثل آن روزها نیستی...همین که این گونه بدون توضیح و با این همه علامت سوال مرا در این باتلاق گذاشتی بس بود. من اینقدر بی حس شدم که هیچ چیز خوشحالم نمی کند. همه چیز زجر است. حتی نشانه های تو. حتی لذت های حداقلی. حتی سیگار. حتی قهوه. حتی تئاتر های هر هفته. حتی اسمت، صدایت ، یادت ، همه چیزت که یک زمانی همه چیز من بود. که دیگر از بی حسی، دیگر نیست. آخر دیگر من هم من نیست. حالا حالا نیست، روزگارم روزگار نیست. در روز و شب فرقی نیست. معنی ای نیست. آهی هم نیست... مگر من چه کرده بودم؟؟ 
گاهی چنان تب می کنم که در هذیان هایم هم اسمت یادم نمی آید که بگویم...گلویم دارد می ترکد. از درد. از اینکه این رسم عاشقیت را خوب یادم ندادی. که حالا...دو روز قبل اتمام 24 سالگی ، از این سال فقط یک زخم برایم مانده. که تقصیر تو نیست. همه ش تقصیر من است. که بلد نیست بزرگ شود. که یاد بگیرد. که حرف های تو یادش بماند که دیوانگی نکند و اشکی بریزد. اگر گذاشته بودی اشک بریزم این سینه ی پر از چرک را خالی کرده بودم.حالا تصور کن خطرناک ترین تصویر ذهنی ات را. من، من نحیف، در بدترین روز سال اشک می ریزم.تنها. که دلم حتی تو را هم نمی خواهد. 

حالا با این شهر ویران شده و این فرزندان بی مادر چه کنم؟ با این داغ چه کنم؟ 

چرا آدم نمی شوم؟؟؟

۱۳۹۲ آبان ۱۸, شنبه

نفس های جنس معبد نیلوفر

شمع را من گرفتم. هوای آشنا نفسم را پر کرد.با این حال حواسم نبود؛آنقدری که بهم گوشزد  کرد که به محراب پشت نکنم. نور شمع خیره ام کرده بود. پرت شدم به هزاران جای مشابهی که رفتم. بدون حجاب، بدون حس ملی و میهنی و حس کردم که می شود آرام گرفت. بدون اعتقاد به هییییچ چیز.سر نجات اللهی همیشه آرام گرفته بودم. اما حیف. حیف که دغدغه های احمقانه ی پایین تر از سن و سال گرفتار می کند آدم را. حیف که موفقیت های کلاسیک حتی اگر نخواهی و دنبالش نکنی، ظبقه ی پایین ومتوسطی های شیک و پیک کندت می کنند باهاشان، جلویت را می گیرند که غافل شوی سر نجات اللهی جایی ست برای ده دقیقه آرام گرفتن. که به بغل دستی ات، دختر ساده ای که هیچ وجه مشترکی باهاش نداری بگویی بی اعتقادم. اما آرام میگیرم اینجا... و دیگر اذیتت نکند که حرفت را نمی فهمد که نمی شناسدت که دنیایش فرق دارد اما ساده است و مهربان و این روزها پرکننده ی لحظه های خالی. که حتی دلگرمی اش هستی... که حتی حداقل او نیز عادت داشته بیاید اینجا... رفتیم و زمزمه کردم باز هم شمع را من می گیرم...

۱۳۹۲ آبان ۱۲, یکشنبه

talk to me buddy,just talk you cute...

ببین دل ارگانی ست دایره...نه! مکعبی شکل در مکان آناتومیکی ای کمی بالاتر و سمت راست تر از قلب. بعضی چیزها را که قورت می دهی اشتباهی می رود توی دل به جای معده. مثلا غصه و فکر و اینا.بعد دل باد می کند و می شود دایره. از یه ور جای ریه را می گیرد که نفست در نمی آید. از یه ور هم به قلبت فشار می آورد. بعد درد حس می کنی که همزمان خود دل آماس کرده و قلب هم تحت فشار است. دقت کن، درد دل با دل درد فرق دارد. حالا تو بگو....کدامشان است؟؟