۱۳۹۴ آبان ۵, سه‌شنبه

 قضیه همیشه از آن جایی شروع می شود که احساس درماندگی نگه ات می دارد. ناگهان و خیلی ناگهان  احساس می کنی که هیچ چیز شبیه آن چیزی که درخور طبع "من" است نیست. نمی دانم از کی ولی همیشه سر در گم بوده ام. هیچ وقت در عمق چیزی فرو نرفتم. همیشه بین چند چیز مانده بودم. همیشه ناراضی بوده ام. اما الان اصلا از 26 سالگی ام راضی نیستم. از اینکه دوستان 18 سالگی خوبی نداشتم. از اینکه "دستاوردی" نداشتم. از اینکه جامعه ندارم. از تغییرات شخصیتی ام ناراضی ام. از وقت گذراندنم...شخصیتم و "من" ام. و از اینکه همیشه منتظر بودم تا روزهای خوب بیایند. از اینکه "بزرگ" نشدم ولی هیج وقت هم "جوانی" و "بچگی" نکردم. ... می دانی... اینجا هیچ چیز اصالت ندارد. هیچ چیز "واقعیت" ندارد و هیچ چیز "کیفیت" ندارد. و هیچ چیز به هیچ دردی نمی خورد....
آخر هم...هرگز نتوانستم حرفم را بنویسم و به کسی بفهمانم که چه دردی دارم...

۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه

رنج من ... خواب تو...

تو راحت بخواب...من به اندازه تمام رنج های دنیا بیدارم...