۱۳۹۵ خرداد ۲۸, جمعه

زنی عاشق در شب‌زنده‌داری پاریسی


چیزی مسخره در دوستی ماست
از من می‌خواهی که جامۀ کریستین دیور  بر تن کنم،
و خود را به عطر شاهزادۀ موناکو عطرآگین سازم
و دائرة‌المعارف بریتانیکا را حفظ کنم
و به موسیقی یوهان برامز گوش دهم،
به شرط اینکه همانند مادربزرگم بیندیشم!!...
از من می‌خواهی که پژوهشگری چون مادام کوری باشم،
چون مادونا
و رقّاصه‌ای دیوانه در شبِ سالِ نو چونان لوکریس بورگیا

هم بدین شرط که حجابم را همچون عمه‌ام حفظ کنم
و زنی عارف باشم چون رابعۀ عدویه...؟!
اما فراموش کردی که به من بگویی چگونه...


غادة‌السَّمان (بانوی شاعرۀ سوری‌تبار)
مجموعه شعر «زنی عاشق در میان دوات»، ترجمۀ دکتر عبدالحسین فرزاد
 به لطف سید علی منوری 

۱۳۹۵ خرداد ۲۳, یکشنبه

حسرت


حرف زدن خیلی سختم شده. نوشتن و حرف زدن. غرق شدم توی مکالمات روزمره، زندگی روزمره، کارهای روزمره، دغدغه های روزمره، همه چیز روزمره...
شاید ما همون آدم هایی هستیم که دلمون می خواست سختمون نباشه این همه روزمره بودن و مثل بقیه بودن اما حالا که من ذره ذره تبدیل شدم به همون آدما و. وقت گذروندن باهاشون دیگه سختم نیست ؛ از خودم بدم اومده. از روزمره بودنم. از مثل همه بودنم. و از این همه وقت تلف کردن و بی خاصیت بودن وچیزی برای عرضه نداشتن. 
به اینستاگرام نگاه می کنم...به فیسبوک...به بچه های خاص دبیرستان...دلم پر می کشه واسه همون روزا و همون آدم ها...بعضی هاشون هنوز خاص هستن و بعضی هاشون مثل من کم کم خاص بودنشون رو دارن از دست می دن...دارن پا به سن می ذارن...
کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم. کاش تو اوج می موندیم همه مون...کاش کنار هم می موندیم.
کاش اینقدر حصرت نمی خوردم برای از دست دادن آدم های خوب و به درد بخور...کاش اینقدر لذت از زندگی برام سخت نبود...کاش راحت تر بر می خوردم بین همه ... 
کاش اینقدر عاطفه برای من سخت نبود . کاش دل بستن به آدمی میسر بود که بفهمه خیلی چیز های عمییییییق و ریشه دوونده تو افکار من...

پ.ن: این پست موقت است...